الوین و دنیز را به باغ گل میرسانم برادرم با اشارهی چشم و ابرویش به من یادآوری میکند که این کار مهم را انجام دهم من هم بدون اینکه حرفی بزنم، دستم را روی چشمم میگذارم و خداحافظی میکنم. هر جا میروم مغازهها بسته و کرکرهها پاییناند. ساعتم را نگاه میکنم یازده صبح است هوای سرد دی ماه همه چیز، حتا بینی و دستهایم را منجمد کردهاست.
چت از طریق واتساپ