• خانه
  • داستان
  • داستان «زنی در همین حوالی» نویسنده «مهسا شیرازی»

داستان «زنی در همین حوالی» نویسنده «مهسا شیرازی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahsaa shirazii

اواخر اسفند ماه بود، هوا هنوز  سوز داشت . روز، با صدای نه چندان گوشنواز ضایعاتی که سعی داشت از مردم آهن قراضه بخره ،آغاز شد. ولی هنوز روز برای من شروع نشده بود . آخه ،هنوز شب تمام نشده بود که بخواهد روز آغاز شود. روی لبه ی خوابم هنوز بین خواب و بیداری مانده بودم ، پلک هایم روی چشمانم سنگینی می کند.

اما باهر جان کندنی که هست ،چشمانم را باز می کنم. چشمی به اطراف می چرخانم ،هنوز سفره بازمانده از ناهار دیروز ،روی زمین پهن است. چندشنبه است؟ ساعت چنده؟ نمی دونم، چشم هایم را می بندم و به مغزم  فشار میارم . فکر

 می کنم ، یادم می آید. درست دو هفته پیش بود که...

دنبال برانکارد می دویدم . روی سرامیک های سردو سفید بیمارستان در آن سکوت ترسناک هزار ساله، فریادهای گوشخراش احمد ساختمان را می لرزاند .

باصدای توام با ترس و وحشت فریاد می زد: کورشدم…کورشدم…هیچ جا رو نمی  بینم!

هن و هن نفس هایم باهرگام بلندتر در گوشم تکرار می شد و گلویم را تلخ تر می کرد.

دریک چشم برهم زدنی زندگی مان سیاه شد.

مثل هر صبح دیگه ای احمد بوسه ای بر پیشانی خیس شده باران زد و پاشنه کفش کشید و به سمت دکان تاسیساتی اش رفت.

ظهر بود. باران بی وقفه می بارید. دخترکم مشغول بازی با عروسکش بود.من هم مشغول درست کردن بساط ناهار بودم، تلفن زنگ خورد.

گوشی را برداشتم. صدای آشنای پیرمرده سالخورده ای  که نفس زنان بریده بریده فریاد می زد و می گفت:صحرا خانم بیا که شوهرت رو کشتن!! تلفن قطع شد. و بعد صدای بوق ممتد گوشم را پر کرد.

مثل خواب زده ها مات و مبهوت به همه چیز نگاه می کردم . همه چیز مثل یک کابوس بود. سرد و تاریک و  باورنکردنی!

رفتنش را از نزدیک دیدم . در خانه ی خودم بود و دانه دانه و قدم به قدم  نردبانی ساخت و  ازم دور شد . همه ی اون نبودن ها . شام نخوردن ها . سر روی یک بالشت نذاشتن ها همه و همه توی یک قاشق  جمع شد و طعم تلخ خیانت را به من چشاند.

سرم گیج می رود . باید چیزی بخورم . ولی وقتش را ندارم . باید خودم را جمع وجور کنم . از روی زمین بلند میشم . کسی دستم را می کشد ، برمی گردم . اه این دختر کوچولو منه که با چشمان درشت مشکیش به من زل زده . اه  طفل معصوم و بی گناه من از هیچ چیز خبر ندارد! هنوز نمی داند ، که پدرش می خواسته سر مادر بیچاره اش هوو بیاره که به این درد دچار شده ..! احمد دلباخته دختری میشه که چند قدم آن طرف تر از دکان تاسیساتی خودش متصدی داروخانه بوده ...

امروز هم به قصد دیدار همان  دختر به سمت داروخانه می رود . که ناغافل برادرش از راه 

می رسد . و با احمد درگیر می شود.  نمی دانم چرا وقتی این حرف هارو  از زبان آقا ناصر دوست  و همکار احمد می شنیدم . به جای احمد من خجالت می کشیدم. و از خودم می پرسیدم . واقعا احمد همه این کار ها رو کرده؟

 احمد من .... احمد عاشق پیشه من  انگار  همین دیروز بود . ماه های اول ازدواجمان را می گذراندیم . بهمن ماه بود . سفیدی برف همه جا را پوشانده بود.  که یک شب دندان درد امانم را بریده بود. خوردن مسکن هم افاقه نکرده بود. دیگر درد غیرقابل تحمل شده بود . مجبور شدیم از خانه بیرون بزنیم و به بیمارستان بریم .که متوجه شدیم . لاستیک عقب ماشین توی گل فرو رفته و به هیچ عنوان خارج نمی شه توی اون سرمای زمستون هم ، خبری از تاکسی و  ماشین شخصی نبود!

احمد نگاهی به اطراف چرخاند و در یک چشم برهم زدن من را روی کول خود سوار کردو به راه افتاد . قبل از رسیدن به بیمارستان هر لحظه احساس درد کمتری می کردم. و عشق ؛ که دوای درد من بود. ولی حالا همه اون درد هارا شدیدتر توی بدنم احساس می کنم.

 تکانی می خورم. ولی نه انگاری این جسم مچاله شده ام به این راحتی ها بازنمی شود.دستم را تکیه گاهم می کنم و به سختی روی همان کاناپه ای که خوابم برده بود می نشینم. چنگی داخل موهایم می زنم.در نیمه باز اتاقمان را جلوم می بینم و تختخوابی که  دست نخورده و احمد که روی آن دراز کشیده و  با  دستانی لرزان مشغول دود کردن سیگار است. برای عمل چشم هایش به هر دری که می شد، زدیم . حتی دکان تاسیساتی را هم فروختیم، ولی حتی نصف پول عمل را هم نتوانستیم جور کنیم!

احمد تکانی خورد و تکه سرفه ای کرد. ولی  باز هم به همان حالت قبل برگشت!  توی این مدت هردو مانند روحی سرگردان توی خانه می چرخیدیم . بازهم خدارو شکر مادرم باران را پیش خودش برد.  تا دوباره همه چیز به روال سابق برگرده این جمله ای بود که وقتی مادرم باران را با خود می برد زیر لب زمزمه می کرد!

روال سابق ! مگه قبلا همه چیز خوب بود؟! نمی دانم ! ولی حالم را می دانم که بد است. ته گلویم تلخ است و چیزی در سینه ام پرپر می زند. تشنه ام ،یادم می آید. دستم را بلند می کنم. ساعت طلایی روی مچ عرق کرده ام جا انداخته. عقرب ها ساعت یک را نشان می دهند.

صدای تلفن سکوت خانه را می شکند. احمد میلیمتری تکان نمی خورد! هر دو منتظریم تا زودتر صدای زجرآور تلفن قطع شود. تا هردو به غار تنهایی خودمان برگردیم. بالاخره صدای تلفن قطع می شود. و بعد صدای زمزمه ی کسی می آید (الو... صحرا... کجایی تو دختر .... پاشو بیا دیگه ....حدس بزن کی اینجاس؟ نگارفروزنده همون نویسنده ای که جنابعالی همه کتاب هاشو درو کردی ...  زود خودتو برسون ....موقعیت خوبیه که تو هم به اون استعداد خاک گرفتت یک نگاهی بندازی  ) امروز دوشنبه بود. تمام این دو هفته را روی همین کاناپه روز را به شب رسانده بودم. و هر لحظه و هر ساعت خورشید را قدم به قدم همراهی کرده بودم. تا شب شود. تا دوباره به خواب بروم. گاهی هم مادرم به همراه باران به دیدنم می آمد. چند روز پیش هم خاطره اینجا بود. مرا به خانه اش دعوت کرد.  تا حال و هوایم عوض شود. این جمله آخرش عجیب به دلم نشست و مراتکان داد. یعنی می شد در این روزگار نباتی ام روزنه ای از امید دید؟ نمی دانم ، ولی انگیزه و امید مانند لباسی ، روح و جسم یخ زده مرا پوشاند. و مرا به سمت آن مهمانی سوق داد.

از صبح چندباری صورتم را با آب سرد شستم . تا مطمن شوم. خواب نیستم و این خبر توی بیداری به من داده شده. از بس به خاطره زنگ زده بودم اون رو هم کلافه کردم. آخرین بار که تماس گرفتم فریاد زد و گفت : دختر کشتی من رو، به اجدادم قسم ،خود نگارفروزنده به من زنگ زد گفت که امروز ساعت 4 بری دفترش؛ می خواد راجع به دست نوشته هات باهات صحبت کنه ،ولی خودمونیم تو هم کم زرنگ نیستی ها توی اون شلوغی کی دفترچه ات رو دادی به نگار

لبخند کم رنگی زدم و گفتم: وقتی داشتم می رفتم ،گذاشتم لای کتاب هاش...

ساعت 4 رسید . هر طوری که بود خودم را به دفتر نگار رسوندم. به رویم لبخندی زد و دندان های سیمی اش نمایان شد. ولی چیزی از زیبایی چهره اش کم نکرد. خودش هم مثل کتاب هایش ،توی همان چند جمله اول به دل می نشست . ولی مثل اینکه این روز ها خبری از آن شهرت گذشته نبود . چون با چرخاندن نگاهی کوتاه به اطراف می شد . کارتون های خاک گرفته و پس فرستاده شده کتاب هایش را  دید.

جرعه ای از قهوه اش که بخاطر تماس های پی در پی سرد شده بود رو نوشید و نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت: صحرا جان خیلی خوشحالم از این که مجدد می بینمت.

لبخند زدم و سرم رو تکان دادم.

نگاهی به دفترچه ام کرد و گفت:  من دست نوشته هات رو خوندم، واقعا عالی بودند . و آنقدر نوشته هات من رو به خودشون جذب کرد،که همان شب من نوشته هات رو برای ناشرم ارسال کردم . اون هم خواب رو به خودش حروم کرده بود . و صبح تاییدش رو به همراه یک چک قابل توجه برای چاپ چند تیراژ از کتاب برای من فرستاده بود. حالا من می خوام این چک رو به همراه مبلغی که برای عمل چشم های همسرت نیاز داری به تو بدم .  تو هم در عوض این قرار داد رو که روی میز مقابلت هست رو امضا کنی و قبول کنی این کتاب به نام من چاپ بشه و تو بعد ها مدعی هیچ حق و حقوقی نمی شوی اینجوری هم من به اون شهرت قبل برمی گردم و  هم شوهر تو سلامتیش رو دوباره به دست میاره نظرت چیه؟

ماه ها از  ملاقات من و نگار توی دفترش می گذرد، اخبار شبانگاهی بهترین رمان سال را کتاب زنی در همین حوالی نوشته نگار فروزنده اعلام می کند . احمد کانال تلویزیون رو عوض می کند . باران از نبود عروسکش گلایه می کند . ولی من هنوز هم فشار خودکار را ،موقع امضا کردن قرار داد پایان رویاهام،  روی انگشتانم احساس می کنم .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692