داستان «کیک خون» نویسنده «گلبرگ فیروزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

golbarg firoozi

کیک تولدی که برای بابا سفارش دادیم پر از خامه بود؛ بدون هیچ شمع و نشانه‌ای از سنش! خوب بابا، اصلاً از این‌که سنش بالا برود خوش‌حال نمی‌شد و ما باز هر سال کار خودمان را می‌کردیم و با تولدی که برایش می‌گرفتیم سنش را به رخش می‌کشیدیم؛ چرا که پدرش در هفتاد سالگی از دنیا رفته بود و او حالا از بالارفتن سنش می‌ترسید؛ به هر حال ما باید وظیفه‌مان را انجام می‌دادیم همان‌طور که او تمام بچگی برای ما تولد گرفته بود و خاطره‌ای شیرین برایمان ساخته بود.

مامان خانه را تزیین کرده بود و گرچه تعداد مهمان‌ها اندک بود، باز هم برای هرکدام از مهمان‌هایش، من و خواهر و برادرهایم، غذایی را که باب میلمان بود، آماده کرده بود.

کیک نسکافه‌ای را روی میز قرار دادیم، شمع‌ها را روشن کردیم و بابا که اصلاً حال خوبی نداشت وحتی نگاهی هم به کیک نمی‌انداخت، پشت میز نشست؛ ناگهان چیزی مثل بمب در سرم ترکید، یاد ماهرخ افتادم که فراموش کرده بودیم در خصوص جشن و شمایل کیک از او هم نظر خواهی کنیم! به قول مامان، «ماهرخ نه، فتنه خانم»!

در زدند؛ از چشمی نگاه کردم؛ ماهرخ همراه شوهرش با آن سبیل پوآرویی و دو بچۀ لوس و بی‌مزه‌اش بود که بعد از کلی درمان و انتظار، آن‌هم دوقولو به دنیا آمده بودند! در را باز کردم؛ نگاهی به ماهرخ انداختم: «چه خوشگل شدی!»

باعشوه گفت: «مرسی عشقم!»

این «مرسی عشقم» گفتنش دلم را به هم می‌زد؛ می‌دانستم از آموزش‌های سریال‌های هزار قسمتی ماهواره است و چیزی‌است برای نمایش!

با این‌همه به گرمی با بچه‌ها و همسرش احوال‌پرسی کردم.

همه چیز خوب بود؛ مامان پشت سر هم پذیرایی می‌کرد و از این دورهمی حال خوبی داشت و لباس رنگی و شادی که پوشیده بود صورتش را شاداب کرده بود؛ تا اینکه چشم ماهرخ به کیک افتاد!

اصلاً نمی‌فهمیدم ماهرخ چطور می‌تواند یکدفعه و بدون هیچ مقدمه‌ای یک‌راست برود سر اصل مطلب و غش کند و درازبه راز هر جا که بود پهن شود و خودش را به بیهوشی بزند!

شوهرش مثل یک نوچه پرید بالای سرش؛ موهایش را که به مناسبت تولد بابا، مش کرده بود، نوازش کرد؛ در گوشش پچ پچی کرد و ماهرخ مثل اینکه دم مسیح به جانش نشسته باشد یک‌باره از جا برخاست، چشم‌ها را دراند، نگاهی به بچه‌هایش و بعد به کیک روی میز انداخت: «چطور تونستید بدون اینکه به من بگید برنامه‌ریزی کنید! حالا آقاجون چه فکری می‌کنن، نمی‌گن این که از دختر بزرگم وای به حال بقیۀ بچه‌هام؟!»

یاد خانۀ اجاره‌ای ماهرخ افتادم، یاد شوهرش که پادوی یک مشاور املاکی در پرت‌ترین نقطۀ شهر بود و مدام دنبال مشتری و پورسانتی جانانه، مغز مشتری‌ها را می‌جوید و یاد بابا افتادم که گفته بود: «باید تا زنده‌ام این خونه رو بفروشم و سهم هر کدومتون رو بدم!»

پوزخندی زدم و به انگشت خالی از انگشتر ماهرخ و موهای رنگ‌کرده‌اش خیره شدم. مامان با فنجانی آب قند کنارش نشست: «حالا که چیزی نشده مادر، مگه ما تو رو نمی‌شناسیم که چه‌قدر مهربونی!؟»

و در حالی‌که به من و بیتا و ایرج اشاره می‌کرد در گوشش گفت: «این‌ها نمی‌خواستن تو، به زحمت بیفتی مادر!»

ماهرخ با حرکتی موهای مش‌شده‌اش را از جلوی چشمهایش کنار زد؛ با فریاد گفت: «من بدبختم! رنگ موی من به کل هیکل این می‌ارزه!»

و با دست به من اشاره کرد؛ مثل ترقه از جایم پریدم: «ماهرخ جون انگشترت رو یادت رفته دستت کنی؟ رنگ موهات چقدر قشنگ شده، فکر کنم قیمت رنگ مو و انگشترت توی یه مایه باشه‌ها؟!»

نگاهی به انگشتش کرد، متوجه متلک من شده بود که گفت: «بدبخت، من از اولش هم می‌دونستم چشمت دنبال اون انگشتربود؛ اما کور خوندی؛ اون رو خونه جا گذاشتم! بعد هم موهای من چه ربطی به انگشترم داره ماشاالله چشم حسود کور شوهرم من رو فرستاد بهترین آرایشگاه تا موهام رو به کوری چشم تو رنگ کنم!»

 با بغض رو به مامان گفتم: «مامان می‌بینی چی می‌گه؟ بره خدا رو شکر کنه شوهرم نیومده وگرنه...!»

ایرج نگذاشت حرفم رو ادامه دهم؛ به همسرش گفت: «برو اون دوربیبی که تازه از دبی اُوردم رو از توی اتاق بیار چند تا عکس بگیریم؛ یادگاری می‌مونه!»

 ماهرخ با چهره‌ای که به زردی می‌زد منتظر ایستاده بود تا دوربین از اتاق به سالن برسد.

دوربین «کانن» که روی میز گذاشته شد، ماهرخ سرش را سمت همسرش چرخاند و تقریباً با فریاد گفت: «بفرما، زنش نصف من هم نیست اونوقت ببین واسش چه دوربینی سوغات آورده!»

بعد دودستی کوبید بر سرش، اشکش را به عادت بچگی با سرآستینش پاک کرد، روکرد به بابا که مات نشسته بود و ما را تماشا می‌کرد و گفت: «آقاجون تحویل بگیر، اون روزی که می‌گفتم من زن این مردک گدا نمی‌شم می‌گفتی زندگیتونو با هم می‌سازید، بهترین خونه رو برات می‌خره؛ می‌گفتی مرد خوبیه، همین برای اول زندگی کافیه، بقیه‌ش هم با خداست!»

بعد به موهایش اشاره کرد و با گریه‌ای که هرلحظه شدت بیشتری پیدا می‌کرد گفت: «بیا ببین آقاجون، برای این‌که جلوی مردم سرم بالا باشه طلاهام رو فروختم که تونستم موهام رو رنگ کنم!»

بیتا گفت: «وا، طلا رو گرمی چند فروختی؟!»

و با مکث ادامه داد: «خواهر من، هروقت می‌خواهی کاری بکنی حداقل قبلش یه ندا بده، من خریدار بودم؛ حیف، همیشه چشمم دنبال اون انگشترت بود!»

شوهر ماهرخ گفت: «نه بابا، خانم اون رو که پارسال فروخت؛ برای بچه‌ها تولد گرفت!»

ایرج سیگاری روشن کرد، رفت پشت پنجره، پک عمیقی به سیگار زد و با حرص گفت: «بسکه احمقی ماهرخ، حتماً دستبندی که برای تولد بچه‌هات خریده بودم رو فروختی!»

همان‌موقع همسر ایرج از دستشویی خارج شد؛ فقط توانست جملۀ آخر ایرج را بشنود، می‌خواست از کار شوهرش سردربیاورد و در عین حال سعی داشت لبخندش را حفظ کند و ظاهری آرام داشته باشد: «برای تولد بچه‌های ماهرخ چی خریده بودی؟!»

ایرج با چشم و ابرو به ماهرخ التماس می‌کرد که زبان به دهان بگیرد؛ اما فایده‌ای نداشت، فتنه خانم دست به کمر جلوی همسر ایرج ایستاد و شمرده‌شمرده گفت: «برای... تولد...خواهرزاده‌هاش، برای...من، یه دستبند پت‌و پهن خرید!»

جملات آخرش را طوری با سرعت می‌گفت انگار قصد داشته باشد همسر ایرج را به سکته برساند!

همسر ایرج رو کرد به بابا: «آقا جون به خداوندی خدا، آگه به احترام چند سال دوستی شما و پدرم نبود من صد سال زن این پسر زن‌بارۀ شما نمی‌شدم، دست شما درد نکنه با این لقمه‌ای که

 با پدرم برای من گرفتید!»

به ایرج نگاه کرد، کمی مکث کرد، دستش را روی میز کوبید و فریاد زد: «گداییت مال من و زندگیمه، ولخرشی‌ش مال خواهر و دوست‌دخترهات!»

براق شد به صورت ایرج: «به مامان جونت بگو چند تا چند تا داری ایرج خان! بگو با کی رفته بودی دبی... می‌گی یا خودم بگم؟»

برای این‌که قیل‌و قال را تمام کنم رو به همسر ایرج گفتم: «عزیز دلم، توی زندگی همه مشکل هست نباید که آبروی همدیگه رو ببرید، حالا هم چیزی نشده، بلند شو یه آب به دست و صورتت بزن...!»

ایرج باز بین حرفم آمد: «خانم مهندس، الان می‌دونید شوهر محترمتون کجا تشریف دارن؟!»

هاج‌وواج نگاهش کردم؛ همسر ماهرخ گفت: «ایرج جان دنبال شریک جرم می‌گردی، به خواهر خودت هم رحم نمی‌کنی!»

سیگار بابا دیگر به انتها رسیده بود و خاکسترش در حال ریختن روی زمین بود؛ یکی از دوقلوها به گردن بابا آویزان شد و با هیجان و تمام نیرو، خاکستر را فوت کرد بابا با عصبانیت بچه را با دست پس زد: «ماهرخ، بابا به جای این‌همه گله و شکایت آگه وقت می‌ذاشتی و بیشتر به بچه‌هات...»

ناگهان، بچۀ دیگر ماهرخ کیک را برداشت و تا بخواهیم آن را از دستش بگیریم، همان‌طورکه با شادی جیغ می‌کشید، کیک را بر صورت بابا کوبید: «مثل اینستا، مثل اینستا!»

و فریاد زد: «مامان ماهرخ زود باش یه فیلم بگیر، استوری‌ش کن!»

کیک را از صورت بابا پاک کردیم، در کمال تعجب دیدم که بعضی از تکه‌های نسکافه‌ای کیک قرمز شده است، نگاهی به صورت بابا انداختم. سیخ چوبی که کیک را به ظرف وصل می‌کرد از کیکی که تکه‌پاره شده بود، بیرون آمده بود و گوشه چشم بابا را پاره کرده بود؛ بابا سری تکان داد و غرید: «از خونۀ من برید گمشید بیرون، دیگه هم از لطف‌ها به من نکنید!»

جلوی در خانه، ماهرخ آرام به مامان گفت: «شوهرم امشب یه مشتری خوب برای خونه پیدا کرده بود، بابا رو راضی کن، حیفه این مشتری بپره!»

و من یاد دم مسیحای شوهرش افتادم!! سوار اتومبیل ایرج شدم، سرم را به شیشه تکیه دادم و آرام اشک می‌ریختم، دلم نمی‌خواست با ایرج حرف بزنم؛ اگر ایرج حرف می‌زد حتماً حالم خراب‌تر می‌شد! ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «کیک خون» نویسنده «گلبرگ فیروزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692