کیک تولدی که برای بابا سفارش دادیم پر از خامه بود؛ بدون هیچ شمع و نشانهای از سنش! خوب بابا، اصلاً از اینکه سنش بالا برود خوشحال نمیشد و ما باز هر سال کار خودمان را میکردیم و با تولدی که برایش میگرفتیم سنش را به رخش میکشیدیم؛ چرا که پدرش در هفتاد سالگی از دنیا رفته بود و او حالا از بالارفتن سنش میترسید؛ به هر حال ما باید وظیفهمان را انجام میدادیم همانطور که او تمام بچگی برای ما تولد گرفته بود و خاطرهای شیرین برایمان ساخته بود.