در و دیوارهای اتاق این موقع روز رنگ پریدهتر به نظر میرسند. این خانه از اولش همینطور بود. همیشه یک چیزی از یک جاییش میپرد. یک روز هوای نوشتن یک روز زنم و حالا هم رنگ و روی در و دیوار.
چت از طریق واتساپ
در و دیوارهای اتاق این موقع روز رنگ پریدهتر به نظر میرسند. این خانه از اولش همینطور بود. همیشه یک چیزی از یک جاییش میپرد. یک روز هوای نوشتن یک روز زنم و حالا هم رنگ و روی در و دیوار.
شب از نیم شب گذشته بود کوچه ها خلوت و تاریک بودند. هیچ عابری جرأت نمیکرد در آن شب قدم در کوچه بگذارد ماشین ها با سرعت در حال رفت و آمد بودند، هیچ کسی به صدای ناله آن زن توجهی نکرد، اما چرا ! تنها یک صدا همچون آهنگ در فضا پخش شد و آن هم صدای میومیو گربه ای بود که داشت به آن زن نگاه می کرد .
سالها از مرگ معما گونهشان میگذشت و من مرتب در این فکر بودم که راز مرگشان را کشف کنم. شبهای زیادی مادر بزرگ به خوابم میآمد و درحالی که دست در دست پدربزرگ داشت میگفت که ما نمردهایم، ما زندهایم، و یا اینکه جمعیتی برای مراسم عزای آنها جمع شده بودیم و یک نفر خبر میداد که آنها زنده هستند.
روز آخر آمده بودفرودگاه، ازدورديدمش. لباسش را با بي دقتي پوشيده بود. موهاي سروريشش نامرتب بودند. خيلي به ندرت پيش ميامد كه اين طورنامرتب باشد. ولي هرجور لباس مي پوشيد بهش ميامد. چشمهايش دورسالن انتظار مي چرخيد.
از صبح امروز یادداشت گذاشته و رفته اي. چند بار چک کرده ام و الان که یك بامداد روز بعد است هنوز بر نگشته اي. یادداشت ات را چند بارمي خوانم، «بیشتر از قبل دوستت دارم؛ ای دلیل انبساط لحظه ها، ای عشق...!»
هفده سال بیشتر نداشت. ته ریشی درآورده بود و صدایش کمی مردانه شده بود. خودش را مردی میدانست؛ اما به چشم بیبی هنوز همان "محولی" نقنقو بود. حاجی خدابیامرز "محولی" صداش میکرد.