برای زنگ زدن تردید داشت. دستش می لرزید و بی هوا دور و اطراف را می پائید. هنوز تا تاریک شدن هوا مانده، که به خانه رسیده بود.این که بعد از رفتن به خانه از آنچه که دیده و شنیده بود چه بگوید، فکرش را گرفتار و خودش را بی اراده و دلواپس کرده بود. نمی دانست وقتی که خودش از ادامه حیات شوهرش ناامید شده بود، چطور بچه ها و مخصوصا" ربابه را که تا قبل از این حادثه، آماده رفتن خانه بخت می شد امیدوار کند.
چت از طریق واتساپ