صفحه ی موبایل روشن میشود: «باز کجا رفتی»؟!
گوشی را می گذارم توی جیب پالتو ،درکافه را هل میدهم و میروم داخل. گارسون لبخندی میزند، میگویم: « میز دونفره همیشگی».
با دست اشاره می کند به گوشه سمت چپ، مینشینم روی صندلی چوبی. پلکهایم را میبندم. میآیی، کفش پاشنه بلند قرمزی پوشیدهای و پالتوی مغزپستهای همیشگی را انداختهای روی دستت، مینشینی روبرویم.نگاهی بِینِ ما ردّ و بدَل نمیشود، میگویی: «چقد هوا آلودهس دکتر»!
نیمخیز میشوم : «عادت می کنی»
جوابی نمیدهی، کتاب آناتومی انسانی را ورق میزنم، سرک میکشی و با دیدن اسکلت ها، چهرهات در هم میرود، اشاره میکنی به زخم کهنهی روی پیشانیام و میپرسی: «یادم رفته مال کِی بود؟!»
گارسون قهوه را میگذارد روی میز، میگویم: « ما دونفریم»!
گارسون دیگری می آید، میز را نگاه میکند و برمی گردد، زل می زنی به چشمهای عسلی ام ، میپرسم: « نگفتی چرا از آدما بدت میاد»؟!
لب پایینت را گاز میگیری : « اوایلِ جنگ! سربازبودم، چند ماه آخرخدمت، انداختنم دوکوهه! میشناسی که»؟
زیر لب می گویم: «این داستان را بارها برایم تعریف کردهای ».
- « باران تازه قطع شده و هوا شرجی بود. رفتم پشت بام ساختمان پادگان، رو به عراقیها که در چند کیلومتری سنگر گرفته بودند، داد زدم: آهای ایشتر[1]، ای خدایِ جنگ، اینک «انکیدوی[2]» پهلوان، همان که سرِ گاوِ مقدّس را جدا کرد و پنجه در پنجه ی معشوقهات «گیلگمش» انداخت، از پسِ هزارهها دوباره از کوهستان برگشته ، بیا و ببین چگونه مردمان از تو بتهای مفرغی ساختهاند».
******
برای هردویمان قهوه میریزم و میگویم: «با این هیبت بهت میاد انکیدو باشی»!
لبخندی میزنی : «نه بابا منِ ترسو کجا انکیدویِ پهلوان کجا»؟!
میگویم: «تو درس تاریخ همیشه زرنگتر بودی».
قند توی دلم آب میشود.ادامه میدهی: «همون موقع یکی با لهجه شیرازی داد زد: عؤ بالا چکار میکنی کاکو! بیو پایین بینوم».
به سرعت خودم را به محوّطه رساندم. بلافاصله سوارمان کردند پشت کمپرسی و راه افتادیم سَمتِ آبادان، نرسیده به شوش، نورِ صبحگاهی شکوه دژ را دوچندان کرده بود، به راننده گفتم: « ترمز بزن میخوام عکس بگیرم».
پایش را گذاشت روی گاز و به سرعت از شوش رد شدیم. کمی بعد صدایِ زوزه ی چند خمپاره در هوا پیچید، سرگروهبان داد زد: « بشینید».
نشستیم. یادم هست کف کمپرسی عینهوکوچههای دروازه غار، پر بود از چاله چوله.
******
پرونده را باز میکنم ، می خوانم: «بیمار موجی۵۰ درصد».
ساکت میشوی ،میپرسم: «کجات دقیقا زخمی شده»؟!
لیوان چای را سر میکشی، زیر گونهات گود افتاده و دور چشمهایت به سیاهی میزند،با مداد کوتاهی استخوانِ دستی را میکشم روی منوی کافه، یکی از سرهایِ استخوان تیز درمیآید، پاکن را بر میدارم، دستم را میگیری و میگویی: « بزار همین جور بمونه»!
گارسون برمیگردد و میپرسد: « قهوه یا چایی»؟
پاسخی نمیدهی، میگویم: «قلیون ساده»!
میگویی: «بنویس»!
موبایل را سُر میدهم آنطرفِ میز : «ضبط میکنم».
لیوان قهوه را میکِشی سَمتِ خودت و ادامه میدهی: «آن روز هوا ابری بود وهرازگاهی رعد و برقی از سَمتِ کوههایِ شمال اندیمشک زبانه میکشید. رفتم بالایِ پشت بام، اطراف دوکوهه سرسبز بود،رو به عراقیها فریاد زدم: «منم انکیدو، همان که شاهرگِ ورزای مقدّس را زد و سرش را بر نیزه به شهرِ «اوور[3]» آورد، همان که تنِ ورزا را انداخت کنارِ «چغازنبیل». منم انکیدو، مردی از تبارِ کوهستان بازگشتهام تا پنجه در پنجه ی گیلگمش بیاندازم».
با تعجب میپرسم: «علی چی شد»؟
قهوه را سر میکشی و میگویی: «نمی دانم!».
قطره ای اشک از گوشه چشمت سرازیر می شود : صدای مارش جنگ در پادگان پیچید. تکّه چوبی را به سَمتِ آسمان گرفتم وگفتم: « ای خدایِ جنگ، ای ایشترِ دانا، تو بگو چطور این همه دروغ را باور کنم، نه.. من اینبار گول وعده های خدایان را نخواهم خورد».
گارسون قلیان را میآورد، نوک قلیان را میگذارم گوشه لبم و چند پُکِ عمیق میزنم و دودش را به سمت صورتت حلقه حلقه بیرون میدهم، سرت را بر میگردانی، میگویم: «شیمیایی که نیست !»
پک دوم را عمیقتر میزنم و در حالیکه دود از بینیام بیرون میزند، میگویی: «همینکه نوکِ چغازنبیل از میانِ تپه ماهورها معلوم شد، شوشیانک[4] را بالای زیگورات دیدم، ایستاده چنان شیری درنده.برای سربازانی که به جنگِ «آشوربانی پال[5]» میرفتند سخنرانی میکرد.
با تعجب میپرسم: « چی میگفت»؟!
- « همون حرفهایی که به ما میگفتند»!
صدای مارشی در گوشم میپیچد، از روی صندلی بلند میشوم، ادامه می دهی: « از شادگان که رد شدیم، چند مرد عرب دشداشهها را برکشیده و به سرعت، گله ی گاومیشی را به سمت کارون میبردند، دو زنِ سیاه پوش هم با سبدهای پر از ماهی پشت سرشان تند تند میرفتند. کمی آنطرفتر، لُری چوغایِ سیاه و سفیدش را درآورده و گوسفندانش را هی کُنان به سَمتِ شوش میبُرد......هر چه به آبادان نزدیک میشدیم، نخلهای بیسر دو سویِ جاده بیشتر میشدند و دود غلیظ، گُله گُله از چاهای نفت بالا میرفت. دشت حالتِ گریه به خود گرفته بود، میشد حدس زد آن بالا، منظورم بالاتر از ابرهاست«مردوک» و ایشتر، بر طبل جنگ میکوبند و این پایین ، انکیدو و گیلگمش بنام خدایانِ تازه با خومبابا سرشاخ شدهاند.
به هر بدبختیی بود بعد ازظهر رسیدیم ده کیلومتری آبادان. چند سگ دُروبرِ جنازهها پرسه میزدند و دکلهای پالایشگاه می سوختند. پخش شدیم پشت تپه ماهورها، به راحتی میشد رجزخوانیِ نماینده مردوک را همراه با صدای جیر جیرِ زنجیر تانکها شنید:منم سردار قادسیه.
اشک ازگوشه چشمهایت بیرون میزند، دستمال را میگیرم جلویت و روی برگه مینویسم: «هیچ نشانهای از دروغگویی مشاهده نشد».
میپرسم: «بازم چایی »؟
عرقِ پیشانیات را پاک کرده و سرت را به نشانه رضایت تکان میدهی. چند قرصِ والیوم در استکانِ قهوه میریزم و میروم سَمتِ پنجره ، ساختمانهای بلند تهران زیر غباری از دود پنهان شدهاند. زنگ تلفن به صدا در می آید: «باز قرص خورده آوردیمش بیمارستان».
برمیگردم طرف میز: «باید برم بیمارستان»!
لبخند معنیداری میزنی : «باز قرص »!
درست جلوی ورودی اورژانس، در حالیکه رگهای گردنت باد کرده است، داد میزنی: «چرا به مادرت نمیگی عیب از خودته»؟
میروم سَمتِ اورژانس، خودم را به تخت میرسانم .بالای تخت نوشته: «خودکشی با قرص والیوم».
کفش قرمز پاشنه بلندت را درآورده و با پالتوی مغزپسته ای روی تخت ولو شدهای! رنگ صورتت مثل گچ سفید است، لبم را میگذارم روی پیشانیات، سرد است، دستم را سُر میدهم لای انگشتهای لاغرت، پلکهایت را آهسته باز میکنی، لبخندِ کم رمق همیشگی به صورتت برمیگردد، میگویم: «خوشحالم که هنوز هستی »!
قطرهای اشک از گوشه چشمت سرازیر شده و میدود روی گونهات، مادر سر میرسد و با دست لرزانش، گوشه کُتم را میکشد و میگوید: «برو پی کارت»!
نگاهی به اشکِ روی گونه ی مادر میاندازم و برمیگردم خانه.خستگیام چند برابر شده است، بیآنکه لباسهایم را در بیاورم، روی تخت دراز میکشم، بعد از چُرتی کوتاه، خاطرات جنگ را در ذهنم مرور میکنم:«جسته گریخته یک هفتهای جنگیدیم، تا اینکه چند خمپاره زوزه کنان خورند پای تپهای که پشتش پناه گرفته بودیم، زیرِ پایمان چنان لرزید، گویی دشت خوزیها رویِ شاخ ورزای مقدّس نشسته است.چالهای کندم و خودم را انداختم تویش، بقیه هم روی خاک دراز کشیدند.روز بعد مردی سراسیمه خودش را به ما رساند. از زورِ لاغری، هیکلش شکننده به نظر میرسید، در حالیکه نفس نفس میزد گفت: «میخوام براتون سنگر بسازُم».
علی پرید وسط حرفش و گفت: «ما عاشق شهادتیم سنگر نمیخاییم»!.
یکی از بچههای کادرِ ژاندارمری که چندسالی بزرگتربه نظر میرسید، دستی بر شکم برآمدهاش کشید و با صدای بلندی گفت: «مه خاکریز مِخام حالیم هم نیسای بِچه چِ میگد».
فورا پریدم وسط زمین و گفتم: «اینجارا بکَنید».
مرد دستی به ریش تُنُکش کشید . بیل مکانیکی، نوکش را زد توی خاک وکُپّهای را بالاآورد.تکّه استخوانی که بعدها معلوم شد، بخشی از دست سربازی عیلامی یا شاید آشوری بوده، از لبه لودِر سُرخورد و یک راست افتاد لای پای علی. خون از پاچه شلوارش زد بیرون و افتاد. دو هفتهای توی بیمارستان اهواز بستری شد. روز آخر، زنِ پرستاری با خنده درگوشم گفت:«تا آخر عمر جانبازجانباز شدی».
آب دهانم را قورت میدهم، نگاهی به انتهای تیز نقاشی استخوان میاندازم، منظره زخمی شدنم در شاخِ شه میرانِ کردستان، برای لحظهای میآید جلوی چشمم، پلکهایم را میبندم و بدون مقدمه میپرسم: «نگفتی علی چی شد»؟!
پاسخی نمیدهی.میروم جلوی آیینه، مِنمِن کنان میگویم:« شنیدم توکوههای برفگیرِ آبادان مفقودالاثره»!
میگویی: «کوه های برفگیرآبادان»!
آنگاه چند بار نام ایشتر را زمزمه میکنی و در آیینه محو میشوی، به اتاقم بر میگردم کفشهای پاشنه بلند قرمزت رها شدهاند کنار تخت!
[1] الهه عشق و جنگ بابلی
[2] همرزم گیلگمش پادشاه سومری
[3] پایتخت سومر و محل تولد آدم به روایت تورات
[4] الهه عیلامی
[5] شاه خونریز آشور