محله ما در عجیبترین، پایین و در عین حال دورترین نقطه شهر قرار گرفته، بهطوریکه دور کل محله را حفاظ کشیدهاند و بدون اجازه از شهردار منطقه، ورود و خروج به اینجا سخت و امکانپذیر است.
بیشتر از هرجای دیگری روی کره زمین اینجا ساعات بیشتری را در تاریکی و شب میگذرانیم و به همین علت به مرور زمان همهمان چشمان تیزبینی در شب داریم و عبور و مرور و رفت و آمدمان در روز در کمترین میزان تردد است. اکثراً در روز همه در خوابیم و سمت غروب مغازهها کمکم باز و زندگی جریان پیدا میکند. ما در اینجا چند سالیست که مدرسه نمیرویم و همه در خانه درس میخوانیم و هر سه ماه یکبار در یک زمان مشخص در ساختمان اصلی شهر که زمانی موزه بزرگی بوده برای امتحان حاضر میشویم.
در محله ما تنها پرندهای که دیده میشود کلاغ است و شبها گاهی گرگ و شغال هم در کوچه پسکوچهها کم و بیش دیده میشود. شنیدهام در مناطق دیگر انواع پرنده و حتی سگ و گربه در کوچهها دیده میشود ولی در اینجا نه. شاید دلیلش این است که فضای سبز یا باغ و پارک نداریم و همه جای این محل بهگونهای خشک و به گفته بعضی خانوادهها نفرین شده است.
دیروز که برای آخرین امتحان سال از مدرسه برمیگشتم در راه پیرزنی را دیدم که کمی خمیده بود، با پارچه ضخیم و بلندی از بالا تا روی پایش را پوشانده بود و پای راستش که کمی کوتاهتر از پای دیگرش بود و آرام و با احتیاط روی زمین میگذاشت و قدم برمیداشت، توجهم را جلب کرد. آرامشی که در وجودش بود و در هر قدمی که برمیداشت باعث شد راهم را کمی دور و طولانی کنم و زمانی را با فاصله در کوچهای باریک و طولانی به دنبالش طی کردم تا جاییکه ناخواسته و از حواس پرتی به او نزدیک شدم و درست در لحظهای که توقعش را نداشتم به سمتم برگشت و با صدای ترسناک حیوان درندهای که خود را برای حمله آماده میکند فریاد کشید و در یک چشم برهم زدن هر دو مخالف جهت از هم گریختیم. با سرعت هرچه تمام به سمت خانه میدویدم و همزمان صدای زوزه چند گرگ در کوچه پیچید اما همچنان بازتاب صدای وحشتزده گربه مانندش در گوشم طنین داشت.
به خانه که رسیدم کیفم را به گوشهای پرت کردم و لباسهای خیس از عرق دویدنهایم را درآوردم و برهنه روی صندلی کوچک چوبی کودکیام چمباتمه زده نشستم و صحنه شروع تعقیب و گریزم را مرور کردم. شاید واقعاً او جادوگر گربهای بوده است یا حتی جن پرسهزن در کوچهها را دیده بودم. در همین افکار نشسته به خواب رفتم...
با پای برهنه روی شنهای ریزی که هنوز آسفالت نشده بودند راه میرفتم و شنها مانند شیشه تمام کف پایم را میسوزاند با شنیدن صدای قدمهای بلندی به عقب نگاه کردم. مرد غریبه سیاه پوشی با سرعت به من نزدیک میشد و من هرچه تلاش میکردم تا قدمهای بلندتری برای فرار بردارم، قدمهایم کوتاه و از سرعتم کاسته میشد. قدرت فریاد زدن نداشتم و صدایی از حنجرهام بیرون نمیآمد که دست سردی روی شانهام نشست و مرا به سمت خودش چرخاند. فریاد بیصدایی زد و از ارتعاش صدای بیصدایش شنهای روی زمین را به عقب راند و نگاه مبهوت من به خالی بودن اجزای صورتی که صورت نبود و سنگ بود و فقط حفرهای بهجای دهان داشت و هوای خالی که از شدتش سرم به عقب متمایل شده بود و یکباره به زمین افتادم. هنوز در حال و هوای خواب و کابوسی بودم که با وحشت به دنیای واقعی برگشتم.
به مدت یک هفته هر جا که میرفتم و در هر کوچهای که راه میرفتم با رد شدن هر رهگذری او را جستجو میکردم و به دنبال معمای حل نشدهام، به دنبالش میگشتم.
بعد از حدود دو ماه یک روز غروب که با پدر از حمام عمومی محل برمیگشتیم و در کوچهها قدم میزدیم و پدر از خاطرات کودکیاش در همین محل برایم تعریف میکرد، سر پیچ کوچه بالایی دنباله لباس تیرهرنگی که روی زمین کشیده میشد برق از سرم پراند. بدون از دست دادن وقت به پدر گفتم: رفیقم را در کوچه بالایی دیدم، زود به خانه برمیگردم و به سرعت دویدم. وارد کوچه شدم و دنباله لباس بلندش در پسکوچه پیچید، او به سرعت قدم برمیداشت و من کفشهایم را درآوردم و پابرهنه و آرام به دنبالش میرفتم. داخل خانه بزرگ و قدیمی شد و در آهنی را پشت سرش بست و با شنیدن صدای چند قفل پشت هم مانع ورودم شد. همینقدر که فهمیدم کجا ساکن است امیدوارم کرد و به بررسی کوچه و دیوارهای خانه پرداختم.
کوچه در تاریکی و سکوت بود و خانه با دیوارهای بلند با حفاظهای آهنی در هم پیچیده و تجمع پیچکهای خشک شده و در هم تنیده آویزان از دیوار به وهم خانه افزوده بود و همزمان راه ورود به خانه را مسدود کرده بود. از گوشه پیچکهای خشک شده فضای خالی توجهم را جلب کرد و لبۀ آجرهای دیوار را گرفتم و خودم را بالا کشیدم. به سختی از روی میلههای فلزی و گیاهان درهم گره خورده رد شدم و تنها یک متر و نیم مانده بود تا به زمین برسم که دستم از لبۀ آجر در رفت و محکم به زمین پرتاب شدم.
روی زمین نشسته بودم و با دستم مچ پای پیچ خوردهام را میمالیدم تا از دردش بکاهم و همزمان به حیاط وهم انگیز و درختان بزرگ و خشک شدهای که مشخص بود روزگاری جزو زیبایی حیاط بهشمار میآمد نگاه میکردم، انتهای حیاط که ساختمان اصلی خانه و در تاریکی غرق بود توجهم را جلب کرد. به سختی بلند شدم، قدمهای آرام و نامطمئنی برداشتم و از در نیمه باز ورودی گذشتم. راهروی باریک و تاریکی بود و تمام پنجرهها با مقوا و کارتن پوشانده شده بود. پلههای چوبی از دو طرف به طبقه بالا میرسید و با قدمهای نوک پنجه و آرام بالا رفتم. ور از شمعهای کوچکی دور اتاق چیده شده بود شده بود و پیرزن در کنج اتاق نشسته بود و صداهای تیز ریزی به گوشم میرسید که تشخیصاش برایم مشکل بود. ناگهان چرخید و نگاهمان بهم گره خورد، با ترس ایستاد و پارچه ضخیمی که روی سر و بدنش کشیده بود را برداشت و با سرعت روی زمین پشت سرش انداخت. حیرتم چند برابر شده بود، پیرزنی در کار نبود، زیباترین دختر جوانی که در تصورم هم نمیآمد روبروی من ایستاده بود، با چشمان آبی به ژرفای اقیانوس که در کتاب علوم دیده بودم و موهایی بهرنگ شعلههای آتش و اندام استخوانی که با پیراهنی بلند که تا روی مچ پایش کشیده شده بود، با عصبانیت مرا نگاه میکرد.
با صدایی گرفته و آرام از من خواست آنجا را ترک کنم که
موجود کوچکی تلاش میکرد خودش را بالای پای من برساند حواسمان را پرت کرد. دختر که دید گربهها و من از هم نمیترسیم، از سر و گردنم بالا میرفتند و با هم بازی میکردیم به تماشای ما نشست.
با نگاه کنجکاوانه از او پرسیدم: آیا میدانی که در محل به جادوگر گربهای و جن پرسهزن معروف شدهای؟
با لبخند جوابم را داد: بله، میدانم و بعد از کمی سکوت ادامه داد...
چهار سال قبل از روی کنجکاوی به منطقه ممنوعه نزدیک شدم تا ببینم پشت حصارهای سنگی شهر چه چیزی پنهان شده که هیچ کسی راه ورو و خروج ندارد، در کمال ناباوری شاخه سبز بلند درختی را دیدم که تکان میخورد. از کنار شاخه موجود کوچکی سرش را بیرون آورد و روی لبه دیوار نشست. گربه کوچک نه راه برگشت به پایین درخت داشت و نه راه پایین آمدن به این سمت دیوار و هم زمان از دور نگهبان دیوار به سمت من میدوید. با سرعت، تمام تلاشم را کردم و کمی از دیوار بالا رفتم و گربه هم به سمت من و روی دستم پرید. با شتاب پایین آمدم و درست شبیه به افتادن تو در حیاط بر روی زمین، روی خاک افتادم و مچ پایم شکست. از آن زمان پای راستم را نمیتوانم درست روی زمین بگذارم و این علامتی است برای شناسایی من برای نگهبانان. به خاطر نگهداری، مراقبت و حفاظت از جان این موجودات بیپناه خودم را میپوشانم و در خفا زندگی میکنم.
تا آن زمان فقط نام یک یا دو بار اسم گربه را شنیده بودم و آن شب را کنار ۹ گربه و دختری که نامش را هرگز ندانستم تا دم صبح با شنیدن خاطرات تلخ و شیرین زندگیاش گذراندم.
فردا برای دیدن گربهها که بهانه بود به همان خانه رفتم، در باز بود ولی دیگر نه آن دختر آنجا بود، نه گربهها و من هر روز را با دیدن صفحه کاغذ کتاب علوم و رنگ آبی اقیانوس که به سقف اتاقم چسبانده بودم روزم را شروع میکنم. ■