• خانه
  • داستان
  • داستان «مرده‌ی خوشبخت» نویسنده «اکرم حسینی نسب»

داستان «مرده‌ی خوشبخت» نویسنده «اکرم حسینی نسب»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

akram hoseininasab

همانطور که آرنجش روی میز شیشه‌ای است و دست چپش زیر چانه، با حالت متفکرانه‌ای می‌گوید:

"عشق واقعی آدم رو ناتوان می‌کنه."

می‌دیدم که چشمانش پر از آب شد وقتی این جمله‌ی کوتاه را گفت. نخواستم از او توضیح بیشتر بخواهم تا مجبور شود  به سختی جلوی لرزش صدایش را بگیرد. خوب میشناختمش. احساسات رقیقش را از حفظ بودم در قبال کسی که بیشتر از هر کس و هر چیز دوست می‌داشت. بیست سال رفاقت داشتیم. شده بود رابطه‌مان در گرفتاری‌های زندگی‌ کم‌رنگ شود ولی هیچ وقت یاد ندارم برای مدت طولانی از هم فاصله گرفته باشیم. باید کمی از هیجان حالی که در آن گرفتار بود کاسته می‌شد تا دوباره پیِ حرفش را می‌گرفت. بشقاب خالی را از جلوی میز کنار زدم و تکیه دادم به صندلی و گفتم:

"عجب رستوران با صفاییه. چه دکوراسیون ساده و زیبایی داره. تا به حال نیومده بودم اینجا."

سهند چشم می‌چرخاند و دورتادور رستوران را از نظر می‌گذراند.

"تازگی اومده طبقه دوم. قبلاً که طبقه‌ی آخر بود کنار پنجره‌هاش که می‌نشستی کل شهر زیر پات بود. ولی خُب حالام بد نیست. مهم اینه که غذاهاش خوش‌مزه‌ و تازه است."

وقتی دیدم به حرف آمده و اثری هم از بغض و تری چشم نیست با خیال راحت گفتم:

"نظیرش توی شهر نیست. حیف یه کم گرونه وگرنه بیشتر با هم اینجا قرار می‌ذاشتیم."

زن و شوهری پشت به ما روی میز جلویی نشسته بودند. مرد دستش را انداخته بود دور گردن زن که موهای مشکی‌اش زیر لوستر گِرد بالای سرشان برق می‌زد.

سهند سرش را بالا می‌گیرد و زل می‌زند به سقف و نگاهش را می‌دزدد از لحظات عاشقانه‌ای که زن و شوهر ساخته بودند و می‌گوید:

"راست میگی مجید، به سبک معماری و چیدمان اینجا دقت نکرده بودم هر باری که اومدم. چه قدر ساده و در عین حال شیکه‌. چه‌طوره واحدی که قراره توی برج آماده بشه رو با این دیزاین طراحی کنیم."

سر ذوق می‌آیم و از توجهی که به حرفم کرده لبخندی حواله‌اش می‌کنم:

"ایده‌ی خوبیه. فقط می‌تونیم بالای این ام‌دی‌افای دکوری رو کتابخونه‌ش کنیم."

سهند مکثی می‌کند و انگشتانش را روی لب‌ها می‌گذارد و با ملایمت می‌گوید:

"من دلم می‌خواد گلدون بذارم، تو که کتاب‌خون قهاری هستی، کتاب بچین. خیلی هم عالی میشه."

دلم می‌خواهد من هم چیزی بگویم که مثلاً تعریفش کرده باشم. چیزی مثل اینکه "عوضش تو با گلها حرف می‌زنی و زبونشون رو میفهمی که کار هر کسی نیست."

 نمی‌دانم چرا از گفتن پشیمان می‌شوم. در عوض از خودم مایه می‌گذارم و می‌گویم:

"ای بابا این همه کتاب خوندم به کجا رسیدم. تو الان بگو خلاصه یکی از اونهایی که خوندم رو بگم. دریغ از دو خط. مگه یادم مونده. یا از من بخواه معنایی رو که نویسنده کتاب می‌خواسته منتقل بکنه رو توضیح بدم، اراجیف تحویلت میدم که خود نویسنده تنش توی گور می‌لرزه بنده خدا."

این‌ها را که می‌گویم خنده‌ام می‌گیرد. سهند با بهتی که در نگاهش موج می‌زند به سختی لبخندی می‌زند. همین لبخند هم برای ظاهر همیشه جدی‌اش کفایت می‌کند. تعدادی زن و مرد مسن و چند دختر و پسر جوان وارد رستوران می‌شوند. پیش‌خدمت که زنی‌است درشت‌هیکل با لپ‌های گل‌انداخته و چشمانی درشت و کشیده، راهنمایی‌شان می‌کند به قسمتی که بیشترین تعداد صندلی و مبل راحتی را دارد. جوان‌ها صندلی‌ها را برای پیرترها عقب می‌کشند و جوری نازشان را می‌کشند که هر بیننده‌ای از دور متوجه می‌شود که رابطه‌ی عمیق و صمیمی با هم دارند. رابطه‌ای از نوع مادر و فرزندی و پدر و فرزندی آن هم از نوع دوستانه‌اش. با شوقی که دیدن جمع کوچک خانواده‌‌ی تازه رسیده پیدا می‌کنم رو به سهند می‌کنم و همانطور که با سر آنها را نشان می‌دهم آهسته می‌گویم:

"ببین‌شون. حدس می‌زنی چه مراسمی دارن که همه با هم اومدن این‌جا."

سهند بی‌تفاوت شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید:

 "از کجا باید بدونم. مهمه مگه. اونام دلشون خوشه دیگه."

این‌بار دمغ نگاهش می‌کنم و از صراحت لهجه‌اش نگران می‌شوم که کم‌کم بروز میکند:

"ولی زندگی‌ به همین دل‌خوشی‌هاشه دیگه سهند جان. این طور نیست."

چشمش به میز جلویی می‌افتد و به دست مرد که تارهای موی زن را از پیشانی‌اش عقب می‌راند. و نجواکنان می‌گوید:

"آره؛ زندگی به همین دل‌خوشی‌های کوچیکه؛ اما اشکالش چیه اگر آدم آرامش بزرگ‌تری بخواد. آرامش واقعی."

متحیر نگاهِ گوشه‌ی لب‌‌اش می‌کنم که تیک می‌زند.

"مگه آرامش غیر واقعی هم داریم؟"

"معلومه که داریم. تو فکر می‌کنی زن و مردی که براشون سالگرد ازدواج گرفتند خوشبخت‌ترند یا این دو تا جوون."

و با سر به میز جلویی اشاره می‌کند.

با چند ثانیه مکث سوال سهند را حلاجی می‌کنم. جواب‌های زیادی دارم که بدهم. اما نگران حال خرابش هستم. با خودم می‌گویم: "صراحت زبان و دانش زوج‌شناسی‌تو فعلا بذار کنار؛سهند تو وضعیت بدی گیر کرده. مبادا جای مرحم، زخم بذاری روی دلش. حیفِ زندگی‌شون."

انگار متوجه می‌شود با خودم درگیرم. مستقیم نگاهم می‌کند و منتظر جواب است. به مغزم فشار می‌آورم و تمام ملاحظات را به کار می‌بندم تا خراب‌کاری نکنم:

"شاید هر دو زوج خوشبخت باشن. کی می‌تونه بگه خوشبختی چیه. برای هر کسی معناهای متفاوتی داره. یکی خوشبختی‌ رو توی ثروت می‌بینه. یکی دیگه شهرت و قدرت و اون یکی زیبایی و چیزهای دیگه."

صدای بگو و بخند خانواده‌ای که برای سالگرد ازدواج دور هم جمع شده‌اند از آن طرف سالن می‌آید. زن و مرد جوان سرشان را کرده‌اند توی گوشی و هر چند وقت توی صورت یکدیگر نگاه می‌کنند و آرام زیر گوش هم حرف می‌زنند.

"داری مغلطه می‌کنی مجید جان. جواب سوالم اینهایی که تو گفتی نیست. خودت هم می‌دونی داری از سر باز می‌کنی."

من‌من می‌کنم. کمی آب داخل لیوان بلور می‌ریزم و گلویی تازه می‌کنم. پیش‌خدمت بشقاب پاستا را جلوی من می‌گذارد و ظرف چوبی خوراک فیله‌سوخاری را می‌سراند سمت سهند. آن همه احتیاط برای دل‌خور نکردن سهند حسابی گرسنه‌‌ام کرده است. خیز بر‌می‌دارم و قاشق و چنگالی از ظرف چوبی استوانه‌ای بر‌می‌دارم. بشقاب پاستا را بلند می‌کنم و می‌گذارم سمت سهند:

"اینم پاستای شما. یعنی پیش‌خدمت تشخیص نداده من پاستا دوست ندارم. اونوقت میگن کارکنان کافه‌ها و رستوران‌های معروف حسابی خبره‌ان و قیافه‌ی طرف رو که ببینن میفهمن چی خوشش میاد و از چی بدشون میاد."

واقف بودم به چرندیاتی که بلغور می‌کردم. چاره‌ای نداشتم باید به نحوی تبِ دل‌تنگیِ بیمارگونه‌ی سهند را که گاه‌به‌گاه عود می‌کرد فرو می‌نشاندم.

 همان‌طور که ظرف فیله را برمی‌دارم نیم نگاهی هم به عکس‌العمل حرفم از سمت سهند دارم.

سهند همانطور خونسرد در حالی که اولین پاستا را در دهان می‌گذارد درمی‌آید:

"ولی من تا به حال همچین چیزی نشنیده بودم. حتماً داری شوخی می‌کنی. همون‌طور که سوال قبلی من رو هم جدی نگرفتی و همینطوری یه چیزی گفتی. اونم تویی که مو رو از ماست می‌کشی بیرون آقای مهندس."

گازی به فیله می‌زنم و سرم را تکان‌تکان می‌دهم و با دهان پر می‌گویم:

 "فعلاً وقت خوردنه. از غذا لذت ببر. وقت برای بحث و گفتگو داریم."

سهند همانطور که یکی‌یکی‌ پاستاها را به چنگال می‌زند و آهسته مزه‌مزه می‌کند اطرافش را هم دید می‌زند. سرم پایین است که می‌گوید:

"من بلد نیستم از واقعیت فرار کنم. می‌دونم عاشق شدن یه رنج بزرگه و عاشق موندن رنجی بزرگ‌تر. و این رنج‌ها هر آدم عاشقی رو ناتوان می‌کنه. ناتوان از پذیرش تفاوت‌ها. ناتوان از فهم کم‌رنگ شدن احساس و پافشاری بر غلط بودن این دور‌شدن‌ها. نفهمیدن منطق عشق که خیلی‌ها از جمله من اعتقادی به اون ندارند و ذات عشق رو توجه و توجه و توجه مفرط می‌دونند."

سکوت می‌کنم تا خودش را خالی کند. نفس بلندی می‌کشد و چنگال را می‌اندازد توی بشقاب و تکیه می‌دهد به پشتی مبل.

نمی‌خواهم به رفتار متظاهرانه‌ام ادامه دهم در قبال دوست قدیمی‌ام. نگاه شانه‌های ورزیده‌اش می‌کنم. سنگینی غم از دست دادن شیوا را روی دوشش حس می‌کنم. نمی‌توانم بنا بر خواهش پدر و مادرش بیشتر از این اصرار کنم به فراموش کردن مرگ شیوا. بلند می‌شوم. کنارش می‌ایستم. بدون توجه به اطرافم بغلش می‌کنم. و آرام می‌گویم:

 "شیوا خیلی خوشبخت بود که تو رو داشت. حالا هم خوشبخته که هنوز تو رو داره."

 اولین بار بود مرده‌ی خوشبخت می‌دیدم. همیشه فکر می‌کردم تنها آدم‌های زنده می‌توانند خوشبخت باشند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «مرده‌ی خوشبخت» نویسنده «اکرم حسینی نسب»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692