• خانه
  • داستان
  • داستان «نانِ سوختۀ برفی» نویسنده «فرهاد قبادی»

داستان «نانِ سوختۀ برفی» نویسنده «فرهاد قبادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farhad ghobadiزن جوان با لبخندی روی لب، داخل پارکِ پوشیده ازبارش برفِ شبِ گذشته قدم می‌زد. برف‌ها یکدست سفید بود که هنوز اثر هیچ رد پایی روی آنها نبود. برف تا قوزک پاهایش می‌رسید.

زن هر قدم را که برمی داشت دقت می‌کرد که صدای برفها را زیر پایش بشنود. ناگهان بیحرکت ایستاد و به اطرافش نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی آن دورو بر نیست عقدنامه‌ای را که در دستش بود در کیفش گذاشت و دوباره بند کیف را روی شانه‌اش انداخت. دوباره اطراف را نگاه کرد و روی برفها دوید و خودش را ایستاده روی برفها سُر داد. دو متر جلوتر تعادلش بهم خورد توی برفها زمین خورد. توی برفها دراز کشید چشم‌هایش را بست. نفس عمیقی کشید انگار می‌خواست هوایِ پاک را با تمام وجود حس کند. سپس دستهایش را در عرض شانه‌هایش کاملاً باز کرد و با صدای بلند خندید. بعد از چند ثانیه بلند شد و برفهای شلوار و مانتوش را تکاند و دوباره به راه افتاد.

گنجشک‌ها و کلاغ‌ها روی درخت‌ها سر صدا براه انداخته بودند و هرگاه یکی از آنها ازروی شاخه‌ای بلند می‌شد برف‌های روی شاخه‌ها مثل برف شادی در هوا پخش می‌شدند و با پیچ و تاب، آرام به زمین می‌نشستند.

زن جوان بسوی نیمکتی چوبی که نزدیکش بود رفت و برفِ قسمتی از آن را با دست پاک کرد و نشست. دست‌هایش را جلو دهانش برد و با نفس آنها را گرم کرد. روی قسمت دیگر نیمکت چشمش به چیزی خورد که روی آن را برف پوشانده شده بود. زن کنجکاو شد. دستی روی آن کشید و برفهای روی آن را کنار زد. نان بود. دوباره دستش را با نفس‌هایش گرم کرد. مقداری از نان سوخته بود. آنرا برداشت و با دست دیگر آرام به آن زد تا ریزه‌های برف آن کاملاً به زمین ریخت. آن را بسوی بینی بُرد. تمام نان بوی سوختگی شدیدی گرفته بود. دوباره آن را سر جایش روی نیمکت گذاشت.

کم کم داشت سردش می‌شد. سگی زرد رنگ ولاغر داشت لنگان لنگان از جلو اوعبور می‌کرد. پستان‌های سگِ ماده شُل و

آویزان بود که هنگام راه رفتن به اینطرف و آنطرف می‌رفت.

سگ ناگهان نان را دید و ایستاد. نگاهی ملتمسانه به زن کرد و دُمش را پایین آورد. زن متوجه حرکت سگ شد. پس نان را برداشت و تکه‌ای از آن را که نسوخته بود جدا کرد و برای سگ به روی برفها پرت کرد. یک لحظه فکر کرد که سگ این نان را که بوی سوخته گرفته نمی‌خورد. پس منتظر ماند ببیند سگ چکار می‌کند. سگ ابتدا نگاهی به نان کرد. بعد به نان نزدیک شد و آنرا بو کرد. سپس سرش را بلند کرد و به زن نگاه کرد. زن شانه‌هایش را بالا انداخت. انگار که می‌خواست به سگ بگوید من تقصیری ندارم. سگ دوباره نان را بو کرد و کمی به آن نگاه کرد سپس با اکراه و آرام آرام آن را خورد. زن تکۀ بزرگِ دیگری از نان جدا کرد و برای سگ توی برفها انداخت. این بار سگ انگارکه نان هیچ ایرادی ندارد آنرا سریع بلعید. در دست زن باقیمانده نان که بیشترآن سوخته بود باقی مانده بود. سگ نان را که خورد سرش را بلند کرد و به نشانه تشکر چند بار دُمش را برای زن تکان داد و لنگان لنگان دور شد.

زن بلند شد که برود ولی متوجه باقیماندۀ نان در دستش شد. به گنجشک‌های روی شاخه‌های بالای سرش نگاه کرد که با صدای بلند جیک جیک راه انداخته بودند. رو به آنها کرد و داد زد: شما هم گرسنه‌اید؟

دوباره روی نیمکت نشست و بدقت قسمت سوخته نان را جدا کرد وبقیه را ریز ریز کرد و روی نیمکت ریخت. سرما و گرسنگی داشت بر خودش هم غلبه می‌کرد. بلند شد و بسرعت راه افتاد. بیست قدم آنطرف تر برگشت و به نیمکت نگاه کرد. گنجشک‌ها روی خرده‌های نان هجوم آورده بودند در حالیکه داشتند سر خوردنِ آنها با هم دعوا می‌کردند. زن بسرعت رویش را برگرداند و سرعت گام‌هایش را بیشتر کرد، گویی می‌خواهد از صحنۀ مشمئزکننده‌ای بگریزد در حالیکه با صدای عصبی و لرزان زیر لب تکرار می‌کرد: قصه‌ها می‌توانم کرد اگرغم نان بگذارد... ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «نانِ سوختۀ برفی» نویسنده «فرهاد قبادی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692