سالها بود که این احساس در او خاموش شده بود.
چت از طریق واتساپ
سالها بود که این احساس در او خاموش شده بود.
شب چادر سیاهش را در آسمان پهن کرده بود. مرواریدهای درخشان درشب خودنمایی میکردند. چشم به اسمان دوخته بودم. مدت زمان زیادی بود که فکرپوران دوست قدیمیام
مرا رها نمیکرد. نمیدانستم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد. استرس دیدار فردا مرا میترساند.
غروب بود. وقتی پایم را در کوچه گذاشتم، دیدم که زن همسایه تکیهداده به درخت خشک شدهی کنار خانهشان. سرش پایین بود و چارقد سفید گلدارش نمور شده بود. لباس هایش را باران خیس کرده بود و گونهاش را اشکهایش.
روبه روی آینه ایستاده ام به صورت داخل قاب نگاه میکنم.چشمانی بی حال که از دو طرف به سمت پایین کشیده شده .بینی عقابی که هر بار دیدنش من را به یاد شیطنت کودکی ام می اندازد و شکستن بینی ام موقع افتادن از روی تاب خانه پدر بزرگ.
آخرای شب بود که تِقتِق مداوم و محکم کوبه در حیاط بگوش رسید.
در زمانهای قدیم تمام ارواح طبیعت از کالبد خودشون بیرون میآمدن و ضیافتی به پا میکردن. به آن مهمانی جشن مهرگان میگفتند. در یکی از آن شبها که ضیافت بزرگی به پا شده بود تمام ارواح دور هم جمع بودن...