«خانوم» چند ماهی میشد که گرفتار توهم شده بود.
پبرزن هشتاد ساله به سختی خودش را میکشید سمت صندوق چوبی گوشهی اتاق ، آینهی دستی نقره و اسباب سرخاب و سفیداب را برمیداشت، آینه را جلوی صورتش میگرفت و با اینکه تقریبا همه چیز را تار میدید، خودش را آرایش میکرد. وقتی کارش تمام میشد، انگار که کودکی چهرهی دلقکی زشت را نقاشی کرده باشد.