طلبهای وصول نشده، بدقولیهای دوستان و آشنایان، رفت و آمدهای مکرر در دادگاهها، درس نخواندن فرزند، بیماری آن یکی، نگهداری مادر سالمند، مشکلات مربوط به تقسیم ارث پدر، بلاتکلیف بودن کارخانهای که در جنوب کشور بهحال خودش رها شده، بهمریختگی کارهای روزانه، و دهها مشکل ریز و درشت دیگر.
در جامعهای که نظم و مقررات حاکم است، حق و حقوق همگان رعایت میشود، همه به هم اعتماد دارند، هر کسی کار خودش را انجام میدهد و خلاصه، همه چیزش سرجای خودش است، هیچیک از این مشکلات وجود ندارند. اگر هم بوجود بیایند، تنها یکی از آنها میتواند فیل را از پای درآورد چه رسد به یک جوان سی و چند ساله با این همه مشکل در همین حوالی که از قضا قرار است بزودی شهردار شهر خود هم بشود.
اگر درآمد کافی نداشت راحت بود. همة این مشکلات را میانداخت گردن بیپولی و نداری. اما چه باید کرد وقتی که دارایی و درآمدت خوب است اما گرفتاریهایت هم یکی دو تا و ده تا نیستند. تمامی هم ندارند. هر روز هم یک مشکل تازه.
مرد جوان، کلافه از مشکلات زندگی، صبح روز تعطیل هم مثل روزهای دیگر خیلی زود و ناخواسته از خواب بیدار شد. همسر و بچهها طبق معمول در خواب. سکوت و سکوت. نه میل درست کردن و خوردن صبحانه را داشت و نه این کانال و آن کانال کردن تلویزیون توانست او را مشغول کند. یکمرتبه به سرش زد که برای چند ساعت هم که شده از خانه بزند بیرون. دور از خانه و خانواده، دور از شهر، برود جایی و با خودش خلوت کند، شاید کمی آرامش پیدا کند. فکرش آسوده بشود، عقلش به جایی برسد. اگر هم عقل و فکرش به جایی نرسید، دست کم برای چند ساعتی بیخیالِ این همه گرفتاری و درد سر شود، بلکه . . .
از خانه تا حاشیة شهر فاصله چندانی نبود. ده پانزده دقیقه با پای پیاده. در خیابان خلوتی که به بیرون شهر میرفت. آنجا میشد جای خلوتی پیدا کرد و دمی آسود.
هنوز پا را از خانه بیرون نگذاشته بود که صدای پای کسی به گوشش رسید. احساس کرد کسی شانه بهشانة او میآید. برای یک لحظه گمان کرد همسر مهربانش از خواب پریده و خواسته او را شگفتزده و همراهی کند. شاید هم سامان را بیدار کرده دنبال من بیاید و زاغ سیاهم را چوب بزند. اما نه. آن روز و آن ساعت و آنجا بجز او و دو سه نفری که آنسوی خیابان در رفت و آمد بودند هیچکس دیده نمیشد. بیخیال، به راه خود ادامه داد. نیت کرده بود که امروز را بیخیال همه چیز بشود. میخواست فکر همة مشکلاتی را که از مدتها پیش تاکنون جسم و جانش را درگیر کردهاند در همین خیابان بریزد و برود. آمده بود همه چیز را فراموش کند. اما مگر میشد؟ هر کدام از گرفتاریها در طول راه یک به یک به سراغش میآمدند و ذهنش را شخم میزدند بیهیج نتیجهای.
تا آخر خیابان چیزی نمانده بود که بار دیگر احساس کرد کسی او را همراهی میکند. با خودش گفت احتمالاً یکی از بدهکاران است که آمده تکلیف بدهیاش را روشن کند. اما صبح روز تعطیل، در این خیابان خلوت، این توهمی بیشتر نبود، در حالی که وجود یک نفر واقعاً احساس میشد. کسی بود که تا بیرون شهر و تا خاکریز اطراف چاه یک قنات که بر روی آن نشست، او را تنها نگذاشت.
کمی به دور و بر خود نگاه کرد. دشت و کوههایی را که از دوردست نمایان بودند برانداز کرد. جادة خلوتی که مثل یک خط دراز و سیاه، دشت و بیابان را به دو قسمت تقسیم کرده بود و میرفت تا به شهر و روستاهای اطراف برسد بیش از همه خودنمایی میکرد.
نشست. چند تا ریگ کوچک از روی زمین برداشت. ریگهایی که تا لحظة برگشت به خانه و بدون این که حواسش به آنها باشد این دست و آن دست میشدند.
نفس بلندی کشید و نیت کرد که به هیج چیز فکر نکند جز همین کوهها و دشت و بیابان. میخواست بقول خودش انرژی ذخیره کند. یادش آمد جایی خوانده بود که اینجور وقتها فقط «مراقبه» است که میتواند به داد آدم برسد. فارغ شدن از هر کس و هر چیز، و تسلیم شدن در برابر مجموعة هستی.
به تکدرخت نیمهخشک و تنهایی که کمی آنسوتر دیده میشد زل زد. خواست همة نگاه و حواسش را روی درخت متمرکز کند که یکباره شخص موهوم جلوی چشمش ظاهر شد. یک مرد بدقواره، ژولیده و بدلباس، نشسته روبروی او. مرد جوان میخواست به او توجهی نکند اما نمیشد. زیر لب زمزمه کرد: بسم الله الرحمان الرحیم. اما این موجود جن نبود که فرار کند. همصحبتی با موجودی که وجود خارجی ندارد کار عاقلانهای نبود اما چارهای نبود. در آن لحظه و در آن خلوت، کس دیگری نبود که شاهد ماجرا باشد و برای او دست بگیرد که فلانی را دیدیم با خودش حرف میزد. برای اینکه خیالش راحت شود سر صحبت را با او باز کرد:
ـ تو کی هستی؟
ـ میخوای بدونی؟
ـ چرا که نه.
ـ من همونم که از دست من کلافه شدهای. همونی که خودت مرا بوجود آوردی و میخوای از دستم فرار کنی.
ـ من تو را بوجود آوردم؟ یعنی چه؟ اصلاً تو کی هستی؟
ـ میخوای مرا بشناسی؟
ـ حتماً.
ـ اسم من هست «بحران».
ـ برهان؟
ـ نه جانم، بحران، بح ران.
ـ بحران هم شد اسم؟
ـ بله. تا حالا نشنیدی؟
ـ بحران که اسم آدم نیست.
ـ خب منم آدم نیستم. یک پدیدهام. یه واقعیتم. یه اتفاقم که میتونم باشم، میتونمم نباشم.
ـ ولی من تو را توی تلویزیون زیاد دیدهام که راجع به خودت صحبت میکنی.
ـ نه جانم. اونهایی که توی تلویزیون دیدی و بحران بحران میکنند، بعضی مسؤلانی هستند که یا من را ایجاد کردهاند، یا من را نمیشناسند، یا این که بلد نیستند من را هدایت کنند. اینه که خودشون میشن من.
ـ پس این که میگن بحران داریم، آلودگی، اعتیاد، بیکاری، تورم، خشکسالی، دلار، طلاق، فرار مغزها، فقر، مدیریت و بحران فلان و بهمان، تویی؟
ـ بعله. و ده جور بحران دیگه.
ـ پس خوب شد گیرت آوردم. الآن همینجا خفهات میکنم تا مردم از دستت راحت بشن.
ـ آروم باش جوون. اولاً تو یهلاقبا، کی هستی که بتونی دست به من بزنی! دوم این که، این منم که میتونم تو را از پا در بیارم. سوم هم این که، تو بهتره الآن بفکر خودت باشی. منم اینجا اومدم تا به تو کمک کنم.
ـ چه کمکی؟ اصلاً تو اینجا با من چکار داری؟
ـ ببین، من الآن توی وجود توام. تو در درون خودت، گرفتار من هستی. میفهمی؟
ـ اشتباه گرفتی. برو بذار تو عالَم خودم باشم.
ـ ببینم، تو الآن برا چی اینجا اومدی؟ مگه نیومدی بهخودت بیای، فکرت آسوده بشه، خیالت راحت بشه؟ مگه از دست مشکلاتی که دور و برت را گرفتهاند به اینجا پناه نیاوردی؟
ـ خب این چه ارتباطی به تو داره؟
ـ ببین، تو با افکار و رفتار خودت، بدون این که بفهمی من را بوجود آوردی. از دست من هم نمیتونی خلاص بشی مگه این که من را بشناسی، باورم کنی، با من راه بیای. تا این کارم نکنی خیالت راحت نمیشه، گرههای زندگیت باز نمیشه، زحمتهاتم به نتیجه نمیرسند. فهمیدی؟ من صبح که دیدم به خودت اومدی و میخوای به داد خودت برسی دلم سوخت. اومدم کمکت. تو نیاز به بازتوانی داری. تو باید از چنگ من رها بشی.
ـ من که نمیفهمم. یعنی من، الآن گرفتار تو هستم؟ بحران؟
ـ بله. دقیقاً.
ـ مگه بحران، مربوط به سیل و زلزله و طوفان و اعتیاد و بیکاری و طلاق و تورم و این جور چیزها نیست؟
ـ ببین جانم، من همه جا میتونم باشم. در کل جهان، در یک منطقه از جهان، در یه کشور، در یه شهر، یه روستا، یه مدرسه، یه خونه. حتی، حتی، در وجود یه آدم. یعنی توی ذهن یه نفر، مثل تو.
ـ که اینطور؟!
ـ بله. ببین، خوب دقت کن. هر جا مشکل یا حادثهای پیش بیاد، یا مشکلات ریز و درشتی روی هم تلمبار بشن و بموقع و درست حل نشن، سر و کلة من پیدا میشه. هر وقت حادثه یا اتفاقی ناگهانی و بیش از توان یه آدم، یه گروه، یه جامعه، و حتی یه کشور پیش بیاد، وضعیت خطرناک و ناپایداری برای اونها بهوجود میآد که میشه من. من هم وقتی پیدا شدم شرایطی را بهوجود میآرم که راست و ریست کردن اون نیاز به اقدامات اساسی و فوقالعاده داره. اقداماتی درست و کامل و بموقع. این بحرانهایی که اسم بردی همهاش را خودتون برای خودتون بوجود آوردید.
ـ عجب. نمیدونستم.
ـ بازم بگم؟ اگه میخوای بحران را بشناسی، وضعیتیه که وقتی در یه جا، مثل یک جامعه یا یه مجموعه، بوجود اومد نظم سیستم اصلی یا قسمتهایی از اونجا را مختل میکنه. خلاصی از دست من هم آسون نیست. هزینه میخواد. وقت میخواد. تخصص میخواد. آرامش میخواد. آدم درست و حسابی میخواد. آخر کار هم، کلی خسارت سنگین و تلفات و باقی قضایا. منظورم اینه که بقول معروف، منو دست کم نگیر.
ـ خب، اینهایی که گفتی درست. الآن دقیقاً حرف حساب تو با شخص من چیه؟
ـ ببین، حرف حساب من با تو، اینه که تو آلان در چنگال من هستی، گرفتار منی. یعنی این که پیش از این که مشکلاتت بیشتر و بدتر بشه باید به داد خودت برسی. چارة کارت هم اینه که گوش به حرف من بدی تا توان از دست رفتة خودت را بدست بیاری و راحت بشی. منم اومدت کمکت. البته اگه واقعاً بخوای.
ـ چطور؟
ـ تو باید من را بشناسی. اصلاً نباید بذاری من بوجود بیام. اگرم کار از دستت در رفت و من یهویی غافلگیرت کردم باید بلد باشی رفتار مناسب با من داشته باشی تا از سر راهت کنار برم و راحت بشی. این مشکلاتی که یکی یکی برا خودت بوجود آوردی، اینها را باید یکی یکی حلشان کنی. اونوقت از دست من خلاص خواهی شد. غیر از این باشه، راحتت نخواهم گذاشت. یعنی نمیتونم راحتت بگذارم چون ماهیت من اینه. پیچوندن دست و پای آدمها. البته تقصیر خودشون هم هست چون خودشون اینجوری میخواند. وگرنه من بیدعوت سراغ کسی یا شهر و دیاری نمیرم. من میآم که همه چیز را بهم بریزم، راحتی را از مردم بگیرم، مگه اینکه، . . . مگه این که . . . .
ـ مگه این که چی؟
ـ مگه اینکه از میون من و دشمنم، یکی را انتخاب کنی. انتخاب با خودت.
ـ دشمن؟ مگه تو خودت دشمن آدمها نیستی؟
ـ نه. من یه واقعیتم، هر چند تلخ. اما خب، دشمنم دارم. شیرینه و یار و یاور و راهنمای آدمهای باسواد، آدمهای بافکر و باشعور.
ـ چی هست؟ کی هست؟ اسمش چیه؟ مث تو بدریخت نباشه.
ـ نه. اون کارش درسته. دوست داری بدونی و بشناسیش؟
ـ آره. چرا که نه.
ـ تو واقعاً میخوای اونو انتخاب کنی؟
ـ اگه تو بگذاری آره.
ـ من که گفتم، انتخاب با خودته.
ـ باشه، بگو کیه یا چیه؟
ـ ببین، دشمن من، و دوست آدمها، اسمش هست «برنامه». بر، نا، مه. تا حالا اسمش به گوشت خورده؟
ـ آره. خیلی زیاد.
ـ پس حالا که دشمن منو انتخاب کردی، برو با اون دوست شو و زندگی و آیندهات را با اون بساز. از جانب من هم خیالت راحت.
بحران، این را گفت و ناگهان ناپدید شد. مرد جوان هم مات و متحیر از آنچه پیش آمده بود از جایش بلند شد. ریگهایی را که در دستانش داغ و خیس شده بودند روی زمین انداخت و آرام آرام راه خانه را پیش گرفت در حالی که تصویر حال و هوایی که پیدا کرده بود در خاطرش تکرار میشد: بحران، برنامه. بحران، برنامه. برنامه. . برنامه.
مرد جوان، آن روز را آرامتر و امیدوارتر از روزهای پیش و با حالی خوشتر و روحی سبکتر در کنار خانواده گذراند. روزهای بعد هم همینطور. به مشکلاتی که فکرش را درگیرکرده بودند یاد داد که یکی یکی بیایند برنامهشان را بگیرند و بروند پی کارشان. دو سال بعد هم از میان دهها شهردار بهعنوان شهردار نمونة استان معرفی شد.