خودش بود. استادِ سرشناسِ سالها پیش و مرد نویسندهی ساکتِ مجالس ادبی شهر. موهای آشفته و مسی رنگش، صورت گرد و چشمانِ ریزِ کشیدهاش. قد بلند و خمیده راه رفتنش، دستان قفل شده به کمرش، دفترچهای که از جیب کتش بیرون زده بود.
چت از طریق واتساپ
خودش بود. استادِ سرشناسِ سالها پیش و مرد نویسندهی ساکتِ مجالس ادبی شهر. موهای آشفته و مسی رنگش، صورت گرد و چشمانِ ریزِ کشیدهاش. قد بلند و خمیده راه رفتنش، دستان قفل شده به کمرش، دفترچهای که از جیب کتش بیرون زده بود.
پزشکی جوان اولین سال خدمتش را در یک روستا می گذراند . نام روستا چشمه عروس است. در یک تاریخ به خصوص زمانی که هوا نه سرد است و نه گرم ، مردم شهر به روستا می آیند . کنار تک درخت کهنسال روستا دختران و زنان ، سرهایشان را مانند مراسم سما می چرخانند و گیس هایشان را می برند .
دستهایم میلرزند. نمیتوانم کارتم را در دستگاه خودپرداز قراربدهم. از زیر چشم نگاهش میکنم. در تاریکی پشت خودپرداز قرار گرفته. فقط سایهی هیکلش معلوم است و برق چاقویی که در دست دارد. بهنظر لاغر میآید. چاقو را تکان میدهد و میگوید: «یالله! بجنب! مثل اینکه سرت به تنت زیادی کردهها.»
خب، ما همه بچهها را برای درختکاری به کار گرفتیم. ببینید، زیرا ما متوجه شدیم که این بخشی از تعلیم و تربیتشان است، تا پی ببرند. چگونه، میدانید، ریشهی ساختارها و همچنین حس مسئولیت پذیری، رسیدگی به چیزها، به تنهایی مسئولیت پذیر بودن.
آفتاب وسط آسمان بود. هُماوند میدانست این پنجشنبه، بابا زود به خانه میآید. پردهی درِ خانه را کنار زد. بابا از اتوبوس پیاده شد. هُماوند را که پشت پنجره دید لبخند زد و برایش دست تکان داد. هماوند تا دستش را بالا آورد، ماشین قرمزی کنار بابا ایستاد.
سالها بود که وقتی از خیابان وصال رد میشدم، چشمم به آن گالری نقاشی میافتاد. ساختمان، یک ضلع بزرگ داشت که درست برِ خیابان بود. گالری نقاشی در زیرزمین بود و پنجرههایی رو به بیرون داشت که چند نقاشی از قاب آن پنجرهها نمایش داده میشد.