داستان «دنیای درون» نویسنده «محمد شرفی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mohamad sharafi

به ساعت مچی روی دستش نگاه کرد نه و سی دقیقه شب را نشان می‌داد به سمت دستگاه ساعت‌زنی رفت و خروجش را ثبت کرد. بعد از خداحافظی از همکارانش در بیرون از فروشگاه نفس عمیقی کشید و ریه‌هایش را از هوای خنک و مطبوع آخر شب پر کرد.

خستگی در چشمان قهوه‌ای تیره‌اش موج می‌زد، عینکش را از روی صورتش برداشت و به آرامی چشمانش را ماساژ داد و به راه افتاد. چراغ‌ها و نورهای آل ای دی فراوانی که زیبایی شب را دو چندان کرده شهر را به تسخیر خود در آورده‌اند، به نظرش شب سرزنده‌تر و شاداب‌تر از روز است. به سمت ایستگاه اتوبوس رهسپار شد و خود را به آخرین اتوبوسی که از جایگاه خارج می‌شد رساند. هنگامی که وارد شد به اطرافش نگاهی انداخت، صندلی خالی‌ای در انتهای اتوبوس نظرش را جلب کرد نفس راحتی‌کشید در این وقت شب حوصله هم صحبتی با هیچ کسی را نداشت. هدست‌های بی‌سیمش را از درون کیف چرمی بنددارش بیرون آورد و موزیک بی‌کلامی را انتخاب کرد، اتوبوس به راه افتاد چشمان مرد لحظه به لحظه سنگین‌تر می‌شد و کمی بعد به خوابی عمیق فرو رفت. صدای خنده کودکانه‌ای در فضا می‌پیچید به آرامی چشمانش را باز کرد و به اطرافش نگاهی انداخت، در میان سیاهی‌ای که به مانند یک اقیانوس بی‌انتهاست آیینه‌های بیشماری که اشکال مختلفی دارند و در هوا معلق‌اند دیده می‌شوند. با دقت بیشتری محیط پیش رویش را کاوید تا شاید چیزی دستگیرش شود که ناگهان صدایی از پشت سرش گفت: سلام آراد! می‌بینم که دوباره برگشتی! دفعه قبلی هم مثل الان گیج و مبهوت بودی انگار نمی‌دونی که اینجا کجاست!

آراد که ترس تمام وجودش را فرا گرفته است به آهستگی چرخید، موجودی خاکستری رنگ که صورتی صاف و صیقل خورده دارد روبرویش ایستاده و دوباره دستی برای آراد تکان داد و گفت: به دنیای ذهنت خوش اومدی! با شنیدن این حرف ترسی که در وجود آراد رخنه کرده جایش را به تعجب داد و پرسید: چی گفتی؟ دنیای ذهنم! موجود دستش را به سمت آراد برد و منتظر ماند که دستش را بگیرد بعد از کمی تردید، آراد با کمکش از زمین بلند شد و به اطرافش خیره شد. هنوز باورش نمی‌شد که این دنیای ذهنش باشد دنیایی تاریک که آیینه‌های بیشماری با اشکال

مختلف در آن هستند که هر کدام چیزی را نشان می‌دهند، بعضی جنگلی بزرگ با درختان سر به فلک کشیده، بعضی درحال نشان دادن نبردی عظیم و در بعضی تصویری وجود ندارد و آیینه

انعکاس چهره آراد را نشان می‌دهد. آراد به موجود که در کنارش ایستاه است گفت: پس یعنی این دنیای منه! دنیایی پر از آیینه که هر کدومشون چیز متفاوتی رو نشون میده جالبه! و لبخندی صورتش را فرا گرفت. همینطور که درحال تماشای آیینه‌ها است رو به موجود کرد و ازش پرسید: راستی تو اسمی نداری؟ موجود شروع به خاراندن چانه‌اش کرد و گفت: نه! آخرین باری که به اینجا اومدی می‌خواستی برای من اسمی انتخاب کنی ولی خیلی زود رفتی. به نظرت الان میتونی اسمی برام انتخاب کنی. آراد در فکر فرو رفت و عینک روی چشمش را کمی جابجا کرد و گفت: دایان چطوره؟ به نظرم اسم خوبیه! موجود اسم دایان را زیر لب زمزمه کرد و گفت: آره خوبه، خوشم اومد!

در جلوی یکی از آیینه‌ها که در آن تصویر شهری مدرن و عظیم نمایش داده می‌شد ایستاد و پرسید: پس گفتی داخل این دنیایی که متعلق به منه میتونم هر کاری انجام بدم. دایان کمی از او دور شد و دستش را به سمت زمین گرفت و ادامه داد: مثلاً میتونی اینکارو انجام بدی. از درون سیاهی گل زنبق بنفش رنگی که مقداری خاک آن را احاطه کرده، بیرون آمد آراد با چشمانی که از تعجب گرد شده است گفت: چطور اینکارو کردی؟! دایان خندید و با صدایی حق به جانب ادامه داد: تخیل، با قدرت تخیلی که از تو بهم میرسه. دستش را بالا برد و قلعه‌ای سنگی از میان تاریکی بیرون آمد، دو دستش رو به یکدیگر چسباند و دست راستش را در امتداد حرکت داد و شمشیری نقره‌ای رنگ ظاهر شد و گفت: تو هم میتونی اینکارها رو انجام بدی! فقط کافیه تمرکز بکنی! ناگهان چیزی توجه آراد را به خودش جلب کرد در میان انبوهی از آیینه‌های معلق درب سفید رنگ و ترک خورده‌ای قرار داشت که با زنجیرهای زنگ زدۀ بزرگی مهر و موم شده است. شروع به حرکت به سمت درب کرد در میانه راه دایان به او گفت: کجا داری میری! و وقتی که درب را دید با دستپاچگی ادامه داد: اون در چیز خیلی مهمی نیست، بنظرم بهتره که اصلاً سمتش نریم.

با شنیدن این حرف آراد مصمم‌تر شد تا راز پشت این درب سفید را کشف کند، هنگامی که به درب رسید احساس کرد نیرویی عظیم و تاریک می‌خواهد روحش را از جسمش جدا کند و به داخل درب سفید ترک خورده بکشاند. دستش ناخودآگاه به سمت دستگیره درب کشیده شد و آنرا گرفت. نور آبی رنگی از دستانش به سمت دستگیره درب می‌رفت, آراد هرچه تلاش کرد تا خودش را رها کند فایده‌ای نداشت بعد از چند ثانیه دست آراد رها شد. باد گرمی شروع به وزیدن کرد گرمایش به حدی است که تا مغز استخوانش هم می‌رسد. ناگهان زنجیرهای زنگ زده‌ای که درب را فرا گرفته‌اند شروع به شکستن کردند و درب سفید با صدای کشداری که در تمام محیط پیچید باز شد. آراد و دایان هر دو با تعجب و ترس به تاریکی درون درب خیره شده‌اند که ناگهان دستی قرمز رنگ با ناخن‌های بلند بیرون آمد و صورت دایان را گرفت. دایان هرچه تلاش می‌کرد تا از چنگال این دست فرار کند فایده‌ای نداشت. موجودی تماماً قرمز رنگ و عضلانی که دو شاخ بر روی سر داشت و چهره‌اش همچون دایان بود بیرون آمد،

با دست دیگرش سینه دایان را شکافت و او را به گوشه‌ای انداخت. دستش را به سمت زمین گرفت و از میان تاریکی شمشیر بلند نازک و تماماً قرمز رنگی بیرون آمد و به سمت آراد حمله‌ور شد، شمشیر به سرعت به او نزدیک می‌شد ولی انگار پاهایش توسط زنجیرهایی سنگین اسیر شده و نمی‌تواند حرکت کند، ناگهان قبل از برخورد شمشیر با آراد حفاظ زرد رنگی جلوی او ظاهر شد و جلوی ضربه موجود قرمز رنگ را گرفت. آراد هراسان به دایان که قفسه سینه‌اش سوراخ شده و بر زمین افتاده نگاه کرد و گفت: این دیگه چیه؟ از من چی میخواد؟ و چند قدم به عقب برداشت، دایان که به سختی نفس می‌کشید و در خون خودش عرق شده با صدایی بریده گفت: به این موجود میگن ایده‌خوار اون به دنبال افرادی میاد که ذهن خلاقی دارن و میتونن هر چیزی که بخوان روخلق بکنن هر انسانی یکی از این درها در دنیای ذهن خودش داره و هرکسی که قدرت تخیل قویتری داشته باشه با این هیولا مواجه میشه بعضیا می‌برن و بعضیا هم می‌بازن، اما من ایمان دارم که تو می‌تونی برنده این نبرد بشی! آراد نگاهی به هیولای قرمز رنگ و عضلانی کرد، آب دهانش را قورت داد و گفت: آخه چطوری؟!

دایان در جوابش گفت: با قدرت تخیلی که داری و به آرامی در خون خودش که حالا مثل باتلاقی شده و او را پایین می‌کشد فرو رفت و ناپدید شد. ایده‌خوار دوباره شروع به حمله‌ور شدن به سمت آراد کرد و لحظه به لحظه به او نزدیک‌تر می‌شد. نفس عمیقی کشید و دستش را به سمت هیولای قرمز رنگ گرفت و گفت: خب حالا تصور کن! میدونم که میتونی اینکارو انجام بدی! ناگهان در جلوی پای ایده‌خوار گودال آبی ظاهر شد که یکی از پاهایش در آن گیر کرد آراد لبخندی از روی رضایت زد اما ایده‌خوار به راحتی پای خودش را از میان گودال آب بیرون آورد و به سمتش یورش برد.

شمشیر با سرعت زیادی به سمت آراد می‌آمد، تنها کاری که او توانست انجام دهد جاخالی دادن از شمشیر بود که خیلی هم در انجامش موفق نبود و شمشیر زخمی عمیق بر روی گونه‌اش به جا گذاشت. این بار آراد با تخیل خود شلاقی آهنین ایجاد کرد و به سمت ایده‌خوار حمله‌ور شد ضربات شلاق خیلی دقیق نبود ولی او را دور می‌کرد، حالا آراد با اعتماد به نفس بیشتری به هیولای سرخ رنگ حمله می‌کرد و بعضی ضرباتش مؤثر واقع می‌شد در آخرین حمله شلاق به شاخ او گیر کرد و آراد هرچه تلاش کرد نتوانست آنرا جدا کند. ایده‌خوار شلاق را به گوشه‌ای پرت کرد و با سرعت زیادی به سمت آراد یورش برد و دست راستش را هدف قرار داد و زخم عمیقی بر روی آن ایجاد شد، خون مثل یک رود کوچک شروع به جاری شدن از دست آراد کرد. درد امانش را بریده ولی اگر حالا جا بزند باید خودش را مرده فرض کند، دستش را به سمت زمین گرفت و از درون سیاهی شمشیر ساده سفید رنگی بیرون آمد آنرا در دست گرفت و به ایده‌خوار حمله‌ور شد. سرعت مبارزه بین آن دو بسیار بالا بود و یک اشتباه باعث مرگ دیگری می‌شد، در همین حین آراد از ضربه شمشیر ایده‌خوار جاخالی داد و شمشیرش را در دست او فرو و از فرصت استفاده کرد و به پاهایش حمله‌ور شد و با سرعت زیادی شروع به ضربه زدن بر بدن ایده‌خوار کرد که نمی‌توانست در برابر این حجم از حملات واکنشی نشان دهد و در آخر شمشیر را در سر او فرو برد. ایده‌خوار که تا این لحظه حرفی نزده بود گفت: دوباره همدیگه رو می‌بینیم و مانند شن‌های بیابان محو شد. آراد به اطرافش نگاه کرد و در جست و جوی دایان است اما هرچه بیشتر نگاه می‌کرد کمتر نشانی از او می‌دید.

بر روی زمین نشست، نفس عمیقی کشید و به بالای سر خود خیره شد، سقفی که تا چند لحظه پیش سیاهی مطلق از الآن چکه می‌کرد حالا پر از ستارگان نورانی شده، در همین حین صدای دایان را شنید که با خوشحالی گفت: تو موفق شدی! میدونستم میتونی اون هیولای بد ذات رو شکست بدی!!! آراد از جایش بلند شد و به دنبال منبع صدا گشت و فریاد زد: تو کجایی دایان؟ میتونم دوباره ببینمت! دایان خندید و گفت: نگران نباش دفعه دیگه که به اینجا برگردی دوباره میتونیم همدیگه رو ببینیم ولی الان موقع رفتنت رسیده! مراقب خودت باش! آراد با تعجب پرسید: رفتن منظورت چیه؟ مگه قراره جایی برم! ناگهان تکان‌های شدیدی محیط رو فرا گرفت و آراد ناپدید شد. بعد از رفتن آراد، دایان و موجود قرمز رنگ هر دو ظاهر شدند و بهمدیگر نگاهی انداختند. موجود قرمز نفس حبس شده‌اش را بیرون داد و گفت: به نظرت یکمی زیاده روی نکردیم! فکر نکنم دیگه اینجا پیداش بشه! تو چی فکر می‌کنی؟ دایان خنده‌ای سر داد و گفت: نگران نباش حالا که این دنیای رو پیدا کرده بازم برمیگرده تا چیزای بیشتری راجب اینجا بفهمه به زودی دوباره اون رو می‌بینیم. صدایی شنیده شد که می‌گفت: آقا نمیخوای بیدار بشی دیگه رسیدیم به آخر خط آراد چشمانش را باز کرد و دست راننده را دید که بر روی شانه اونه از اتوبوس پیاده شد و به ساعت در دستش نگاه کرد ده و سی دقیقه را نشان می‌داد، دستی در موهای سیاهش کشید. با اینکه دو ایستگاه از محلی که باید پیاده می‌شد گذشته است اما در طول مسیر برگشت می‌توانست بیشتر راجب آن همه اتفاقی که برایش افتاده فکر کند. ■


نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دنیای درون» نویسنده «محمد شرفی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692