خر بیخیال در چمنزار مشغول چریدن بود. روباه ران مرغ را به دندان کشید وگفت: «خر بیچاره ، علف بخور، تا شب باید یه سره بار ببری»
خر سرش را بالا آورد و به روباه که استخوان را لیس میزد گفت: «بازم پیدات شد. چقدر به من سرکوفت می زنی. خب من خرم , باید بار ببرم»
روباه استخوان را پرت کرد «یعنی تا آخر عمر می خوای خر بمونی؟»
«خب چه کنم.خرآفریده شدم.»
روباه در علفزار دراز کشید و پای راستش را روی پای چپش که از زانو خم شده بود انداخت «دوست عزیز از تو بعید است این طور تسلیم سرنوشت باشی اگه به جای این همه خرکاری مثل من سیاست داشته باشی هم سفره رنگین خواهی داشت هم لازم نیست اینقدر از خودت کار بکشی»
خر گفت: «ای بابا خر رو چه به سیاست»
روباه گفت «کسی از شکم مادر سیاستمدار به دنیا نمیاد .سیاست رو باید یاد گرفت.»
خر زار زد و شکوه کرد: « کی به من سیاست یاد میده»
روباه جستی زد وروی دوپا ایستاد وگفت: «اگه به حرف من گوش کنی, چنان سیاستی یادت میدم که زمین و زمان از دستت به تنگ بیان»
خر سرش را بالا گرفت وگفت: «عجب قدرتی! یعنی میشه ما رو هم داخل آدم حساب کنند»
روباه دور خر چرخی زد ،خندید وگفت: «چرا نشه. چرا آدم حسابت نکنن. با خر بازیات میتونی دنیا رو به ستوه بیاری»
خر بادی به غبغب انداخت و در رویای فتح جهان غرق شد.
بعد به روباه گفت: « اگه کمکم کنی، قول میدم جبران کنم.»
روباه گرهی به ابرو انداخت و گفت:«برات دوره میذارم .تو هم مثل خرخونا باید فقط حفظ کنی و قول بدی اما و اگر و چرا تو کارت نباشه. فقط اطاعت »
خر پا کوبید وگفت: «اطاعت قربان»
روباه گفت «از همین امشب آموزش شروع میشه »
خر روی دوپا رقصی کرد « گوش به فرمانم »
نصف شب از صدای مرغ و خروسها کریم و زنش بیدار شدند وتا به خود آمدند روباه، گل باقالی را به دندان گرفت و برد.
مروارید زن کریم جای خالی گل باقالی را که دید روی دستش زد وگفت: «یعنی دیشب یادم رفت در مرغدونی رو ببندم؟»
کریم گفت: « نبستی دیگه »
شب بعد کریم خودش در مرغدانی را بست .نیمه شب باز سرو صدا از لانه مرغها بلند شد و تا سگ نگهبان تکانی به خود داد روباه، حنایی را برد.
مروارید به کریم گفت: «خوبه دیشب خودت در مرغدونی رو بستی وگرنه قبول نمی کردی»
کریم گفت: «یکی باید کمکش کرده باشه. مرغ وخروسا به محض دیدن روباه سروصدا میکنن، بش فرصت نمیدن در رو باز کنه. باید ته توشو در آرم.»
کریم از پشت پنجره کشیک کشید. خر از آخور بیرون آمد و به طرف مرغدانی رفت.
کریم خود را به خر رساند .افسار خر را گرفت که به آخور برگرداند.
خر روباه را دید که از لای نرده وارد حیاط شد. جفتک پراند وبا پا توی شکم کریم رفت کریم روی زمین به خود پیچید .وقتی مرغ و خروس ها سرو صدا کردند، کریم نای بلند شدن نداشت.
روباه برای خر در چمنزار کلاس گذاشت و بعد از دویست بار تکرار او را شیرفهم کرد که چه باید بکند .
وقتی کریم سوار خر بود، خر آنقدر بالا و پایین پرید که کریم از روی خر سقوط کرد ودستش شکست.
کریم با دست آویزان بر گردن توی رختخواب خوابیده بود.
مروارید کشیک می داد.
وقتی صدای مرغ و خروسها بلند شد مروارید با چوبدستی دوید .خر سرش را از آخور بیرون آورد. روباه را دید که کاکلی به دندان فرار کرد .
مروارید به جای کریم خر را به جالیز برد .در راه برگشت خر با خورجین پر بار, از فرمان مروارید سرپیچی کرد.
عمو غلامعلی وحیدر هم نتوانستند خر را مجبور به حرکت کنند.
مروارید به سگ گفت: « برو کریم رو بیار»
در نبود اهالی منزل روباه فرصت را غنیمت یافت. به مرغ و خروسها که در حیاط آزاد بودند حمله کرد وخروس هفت رنگ را به دندان گرفت و برد.
مروارید از داغ خروس هفترنگ خودش را زد و به کریم گفت: «باعث وبانی این فاجعه خر است ومن دیگر طاقت دیدن این خر را ندارم.»
کریم خر را برای فروش گذاشت. خریداری پیدا نشد.
چو افتاد که خر کریم از کار افتاده شده و بار نمی برد.
کریم مجبور شد در برابر مبلغ نا چیزی خر را به علیاکبر بفروشد. طلا، زن علیاکبر از دیدن خر خوشحال شد وخدا را شکر کرد که دیگر مجبور نیست بار بر دوش بکشد.
خر که در خانه علیاکبر دوبرابر کار میکرد و کمتر از خانه کریم، کاه می خورد، روز به روز لاغر تر شد .
از روباه خبری نبود. روزی خر اتفاقی روباه را دید .از خوشحالی پر کشید. روباه را صدا کرد. روباه به او توجهی نکرد. خر دوید خود را به روباه رساند وگفت: «رفیق! آموزش ناتمام ماند»
روباه پوزخندی زد وگفت: « مگه من خرم که وقت و انرژیمو برای تو تلف کنم .»
خر گفت «ولی قول دادی جهانی بشم .همه ازم حساب ببرن»
روباه پوفی کرد وگفت «جون به جونت کنن خری »
خر خواست با جفتک به داخل شکم روباه برود دید که توان ندارد.
روباه به حرکت ناموفق خر خندید وگفت: «خر نفهم, ارزش تو به خاطر دسترسی به مرغ وخروسای کریم بود. من دیگه با تو کاری ندارم .باید روی خر جدیدی کار کنم»
خر گفت: «رسوات می کنم.»
روباه خندید وگفت: «کی به حرف خر گوش میده »
خر بر سر زد و گفت: «من خر رو بگو که به حرف تو گوش دادم و این شد روزگارم»