آفتاب وسط آسمان بود. هُماوند میدانست این پنجشنبه، بابا زود به خانه میآید. پردهی درِ خانه را کنار زد. بابا از اتوبوس پیاده شد. هُماوند را که پشت پنجره دید لبخند زد و برایش دست تکان داد. هماوند تا دستش را بالا آورد، ماشین قرمزی کنار بابا ایستاد.
راننده پیاده شد و جلو بابا را گرفت. با صدای بلند و اخمالو چیزی به بابا گفت که هماوند نشنید. انگار داشت بابا را دعوا میکرد. آب دهان هماوند از گوشهی دهانش میریخت. در را که باز کرد بابا با اخم داخل آمد.
با صدای خوردنِ پای بابا به مبل بنفش، اخمهای بابا بیشتر توی هم رفت. پدر پایش را گرفته بود که هماوند فکر کرد حالا مبل بنفش هم بابایش را اذیت کرده.
- آخ پام... وایی... چقد بد خورد. خانم من ناهار نمیخورما، سیرم. میخوام بخوابم. یه پنجشنبه ظهر اومدیم خونه، اونم اینجوری شد!
مامان با دستمال، دور دهان هماوند را پاک کرد. بابا کوسنهای روی مبل بنفش را پرت کرد. اخمهای مامان توی هم رفت. بابا کارت بانکیاش را بیرون آورد و روی میز انداخت و بلند شد. کوسنهای مبل را که حالا هرکدام گوشهای افتاده بودند برداشت و سرجایش گذاشت. گفت: «قرار بود صبح یارانهها رو واریز کنن، اما… حالا چیکار کنیم خانوم؟» مامان هم که برای خودش و هماوند ناهار ریخته بود، قاشق را داخل بشقاب گذاشت و نتوانست ناهار بخورد.
هماوند از پنجره بیرون را نگاه میکرد. آن مرد تلفنی حرف میزد. تلفنش که تمام شد، با لبخند سوار ماشین شد و رفت. هماوند او را میشناخت. مبل بنفش را از او خریده بودند. سریع دست بهکار شد و وسط بحث مامان و بابا، اسکوترش را از زیر راهپله برداشت و سریع پشت سر ماشین قرمز رفت. آن مرد، لبخند بابایش را دزدیده بود و با خودش میبرد.
هماوند تند با اسکوترش دنبال ماشین قرمز وارد خیابان شد. میخواست لبخند بابایش را پس بگیرد. چراغ سبز را در چهار راه دید با خودش گفت: «خدایا! چراغ قرمز نشه.» نُه ثانیه، هشت ثانیه، هفت... شش... . تند میرفت که ماشین قرمز از چهارراه رد شد، اما هماوند نتوانست؛ چون چراغ زرد شد و مجبور شد بایستد. عینکش را روی چشم مرتب کرد و با چشمانی گرد، ماشین را با چشم پایید؛ ماشین بعد از چراغ قرمز، کنار پیادهرو و نزدیک مغازهای پارک شد که مبلی شبیه مبل خانهی خودشان دم در گذاشته بود.
پشت چراغ قرمز، خانمی با ماشین سرمهای رنگ کنارش ایستاده بود، گفت: «هماوند پسرم! وسط خیابون که جای بازی نیست. برو توی پیاده رو بازی کن. خیابون خطرناکه عزیزم.» هماوند با اخم گفت: «بازی! من که بازی نمیکنم خانم معلم. میخوام برم لبخند بابام رو پس بگیرم.» خانم معلم فکر کرد که این هم یک نوع بازی است که بچههای کمتوان میکنند. از ماشین، دستش را دراز کرد و با دستمال کاغذی دهان هماوند را تمیز کرد. هماوند داخل ماشین را نگاه کرد. دختری ناخنش را میجوید. هماوند پرسید: «خانم معلم، این دخترتونه؟»
- نه عزیزم شاگرد جدید مدرسهمونه. دلوین توی شهرمون غریبه. تازه اومدن اینجا. همسن خودته؛ ده سالشه. چشمهاش خیلی خوب نمیبینه، خوب هم نمیشنوه. توی کلاس باهاش دوست میشی؟ هماوند سرش را به علامت مثبت تکان داد.
تا چراغ سبز شد، هماوند تندی گفت: «خدانگهدار خانم معلم. خدانگهدار دلوین.» و با احتیاط از وسط چهارراه رد شد و مستقیم رفت توی پیادهرو. از پشت شیشه به داخل مغازه سرک کشید. همان آقا، پشت میز نشسته بود و با شاگردش صحبت میکرد که هماوند با اسکوتر وارد مغازه شد و گفت: «دزد بدجنس! زود باش پسش بده. بدو.» مرد با تعجب پرسید: «چی رو باید پس بدم بچه؟»
- چرا اومدی در خانهمون و بابام رو ناراحت کردی؟ یه پنجشنبه، ظهر اومده بود خونه. تو خندهی بابام رو دزدیدی.
مرد فکری کرد و گفت: « آهان! تو پسر هومن هستی؟ چقدر بامزهای بچهجون.» و بلندبلند خندید. گوشی موبایلش را از داخل جیبش برداشت و شمارهای گرفت. هماوند از ناراحتی اسکوترش را انداخت زمین و ناراحت، پشت به مرد، گوشهای ایستاد.
دقایقی نگذشته بود که بابا و مامان هماوند رسیدند. تا مامان چشمش به هماوند افتاد گفت: «عزیزم! چرا تنهایی اومدی بیرون؟ مگه بهت نگفتم که این کار خطرناکیه؟!» بابا دستی روی سر پسرش کشید و لبخند زد و گفت: «نمیخواستم ناراحتت کنم عزیز دلم.» بعد کارت یارانه را روی میز گذاشت و گفت: «همین چند دقیقه پیش پول رو واریز کردن. ببخشید. از اولم بهتون گفتم که قسطها رو فقط با این کارت میتونم پرداخت کنم. هر ماه هم که داره دیر و زود میشه؛ حلال کنید شما.»
هماوند پرسید: «بابا، کی تموم میشه حالا؟» بابا گفت: «این آخرین قسط مبل بنفشه بود بابا.»
- آقا هومن! پسرت به من میگه دزد. اما تو که من رو خوب میشناسی. نمیخواستم ناراحتت کنم. مجبور شدم والا. به خاطر همین شازده که اینقدر دوسِت داره، یه تخفیف ویژه بهتون میدم و از این کارت نصف آخرین قسط باقیمونده رو میکشم. به سلامتی و دل خوش.
هماوند رو به فروشنده و پدر و مادرش لبخند زد و لبخند روی لب بابا و مامانش را که دید، خوشحال شد.