پزشکی جوان اولین سال خدمتش را در یک روستا می گذراند . نام روستا چشمه عروس است. در یک تاریخ به خصوص زمانی که هوا نه سرد است و نه گرم ، مردم شهر به روستا می آیند . کنار تک درخت کهنسال روستا دختران و زنان ، سرهایشان را مانند مراسم سما می چرخانند و گیس هایشان را می برند .
روی درخت هدهدی لانه کرده است و همیشه آوایش به گوش می رسد .
پزشک می خواهد راز این درخت را بداند ! برخی از مردم روستا می گویند « مردم شهر پای درخت سوگواری می کنند »
عده ای بر این باورند که این آیین عزا و سوگ نیست بلکه مراسم عیش است و شور...
پیرزنی پوشیده در چادری سیاه ، عصا زنان می گوید« این درخت از قدیم بوده ، قبل از من و مادرم و مادربزرگم »
به باور پیرزن این درخت مقدس است و هر ساله زنان و دختران با زدن پارچه های سبز به درخت ، به مراد خود رسیده اند. دخترهایی که بختشان سنگین بود ؛ با دعای این درخت به خانه ی شوهر رفته اند . زن های نازا با دعای این درخت ، آبستن شده اند ...
زن و شوهری جوان می گویند « این درخت شاهد وفاداری است » گویا همه ی قرارهای یواشکی دوران نامزدی شان زیر این درخت بوده است ...
زن زمزمه وار می گوید « این درخت باعث شده شوهرش عاشق و مطیعش باشه »
مردم روستا بر این باورند که هر کس هدهد ، تنها پرنده ی روی درخت را شکار کند به همه ی آرزوهایش می رسد! پیرزن می گوید « البته کشتن آن آدابی داره باید حتما روز یکشنبه باشه بعد نماز ظهر، هدهد را رو به قبله قرار بدن و بعد از خواندن 3تا قل هوالله کاردی بر گردنش بمالن، جنس کارد حتما باید از طلا باشه » !
پزشک بی تاب است و می پرسد « پرنده را قبل از کشتن آب نمی دهند »؟
پیرزن با غرور می گوید « اینجا به جای آب ، گلاب می دهند »
پزشک با طعنه می گوید « پس با کشتن هدهد ، حاجت روا میشن»؟!
پیرزن ادامه می دهد « البته برای آن که به مرادت برسی ،هدهد و بی آن که خونش بریزی ، می کشی »!
تنها دانشجوی روستا این درخت را نماد باروری می داند « به همین خاطر است که نام درخت زندگی را ، یدک می کشد ».
شاعری که مردم روستا او را مجنون صدا می زنند ، می گوید« قدیما ! زنی در خاک این جا دست هایش را کاشته و دست ها تبدیل به درخت شده اند» ...
پزشک با خودش می گوید هیچ کدام از این داستان ها نمی تواند ارتباطی بین درخت و دختر و هدهد داشته باشد !
روزی تنها زیر سایه درخت به حالت مراقبه و خلسه می نشیند ؛ ساعتی می گذرد تا این که مردی با موهای ژولیده و پیراهنی سفید با قامتی بلند در حالی که به درخت تکیه داده است می گوید :
« هر چه شنیده ای افسانه ای بیش نیست ؛ سال ها پیش دختری را به گناهی که از نظر مردم روستا بزرگ و قبیح بود ، می کشند و این جا چال می کنند »
پزشک می پرسد به کدامین گناه ؟
مرد سیگاری را روشن می کند و می گوید « تنها به جرم بوسه از عاشقی دلسوخته »
پدر و برادرانش اول گیس های دختر را چیدند ، بعد با سنگ آن قدر بر سرش کوفتند تا دختر پای همین درخت جان داد ...
از آن زمان هدهد ، این پرنده گریان بالای سر درخت آواز می خواند و زنان شهر به یاد مظلومیت دختر، گیس هایشان را می برند .