دستهایم میلرزند. نمیتوانم کارتم را در دستگاه خودپرداز قراربدهم. از زیر چشم نگاهش میکنم. در تاریکی پشت خودپرداز قرار گرفته. فقط سایهی هیکلش معلوم است و برق چاقویی که در دست دارد. بهنظر لاغر میآید. چاقو را تکان میدهد و میگوید: «یالله! بجنب! مثل اینکه سرت به تنت زیادی کردهها.»
کارتم را برعکس میگذارم. میآید بیرون. دوباره میگذارم داخل شکاف. رمز کارتم را میزنم. اشتباه است. باید تمرکز کنم. مغزم کار نمیکند. همان رمزی است که بانک داده. عوضش نکردهام. رُند نیست. همیشه اشتباه میکنم. باید ذهنم را متمرکز کنم. بالاخره درست میزنم. دویستهزار تومان پول میگیرم و میدهم به دستش. وقتی میخواهد پول را بگیرد و در جیبش بگذارد، کمی نور توی صورتش میافتد و قیافهاش را میبینم. صورتش استخوانی است با گونههای برآمده. چشمانش درشت و تیره هستند و ابروهایش خیلی نزدیک به چشمها. پیشانی برجستهای دارد. انگار یک طاقچه بالای ابروهایش قرار گرفته. چندشم میشود. از این پیشانیها بدم میآید. جای یک بریدگی، درست روی گونهی چپش بهصورت کج تا پایین رفته. پول را که میگذارد توی جیبش، چشمهایش را بالا میآورد و به من نگاه میکند. چشمانش برق میزند. چقدر این نگاه برایم آشناست! پیشانی برآمده و چشمان براق. کجا دیده بودمش؟ چاقویش را بالا میآورد و سرش را تکان میدهد و میگوید: «کیف و طلاهاتم بده.»
انگشتر نازکم را از دستم درمیآورم و با کیفم بهش میدهم.
«دیگه چی داری؟»
«هیچی به خدا.»
«یالا راه بیفت.»
با صدایی که از ته چاه درمیآید میگویم: «خیلی دیره، خونه نگران میشن. شمارهکارت بدین. به خدا فردا هرچقدر بخواین براتون میریزم.»
سرش را جلو میآورد و چاقویش را جلوی صورتم تاب میدهد. میخندد و دندانهای نامرتبش را نشانم میدهد. جای یک دندان از بالا و دوتا از پایین خالی است. میگوید: «بهبه خانومطلایی خودمونه. کی فکر میکرد خانومطلایی یه روز به من التماس کنه؟» بلند میخندد و هُلم میدهد به جلو و دوباره با عصبانیت میگوید: «را بیفت! خونتون تو کدوم خیابونه؟»
«دو تا خیابون جلوتر.»
«لازم نیست بپیچی تو خیابونتون. رد شو برو و تا بهت نگفتم واینسا!»
برمیگردم و شروع میکنم به راه رفتن. تمام بدنم یخ زده. خانمطلایی! پاهایم سنگین شدهاند. این کیست؟ کجا دیدمش؟ دیگر چه میخواهد؟ دیروقت است. هوا ابری و تاریک شده. داشتم از سرکار برمیگشتم. عصر بهجای دوستم سرِکار ماندم. بعدش هم رفتم و یک پیتزا کوفت کردم که مثلاً به کودک درونم جایزه بدهم! مامان گفته بود: «موقع برگشت یه تاکسی دربست بگیر مادرجون! دیروقت میشه و خیابونا تاریکن. اتفاق خبر نمیکنه.»
حرصم گرفته بود و گفته بودم: «مامان! چقد گیر میدی! همهی دزدا وایسادن من که دارم برمیگردم بگیرنم؟»
آرام جلو میروم. تمام بدنم یخ زده. دارد دنبالم میآید. صدای کشیدن یک پایش را روی زمین میشنوم. انگار با یک پا قدم برمیدارد و پای دیگرش را روی زمین میکشد. از شنیدن صدای کشیده شدن پایش بدنم مورمور میشود. عرق سردی از پشت سرم به داخل بلوزم میریزد. چشمها و برق نگاهش ذهنم را درگیر کرده. صدایش در گوشم زنگ میزند: «خانومطلایی! خانومطلایی!»
وااای مشتعلی بیچاره! یاد برق نگاه و پیشانی طاقچهایاش میافتم. یعنی احمدچلاقه بود؟ هروقت مشتعلی میآمد خانهی ما، پسرش احمد را هم با خودش میآورد.
بافاصله ازمن راه میرود. هوا خیلی تاریک است. گرچه همیشه ازش چندشم میشد، ولی دلم برایش میسوخت. حالا چهکار میخواهد بکند؟ همه که جمع میشدیم او را هم بازی میدادیم. چرا اینقدر خیابان ما خلوت شده؟ پسرعموهایم مسخرهاش میکردند. بهش میگفتند احمدچلاقه و وادارش میکردند شکلک دربیاورد.
هیچکس نیست. تکوتوک ماشینی رد میشود. یعنی چه کار میخواهد بکند؟ من که همیشه باهاش مهربان بودم! ولی وقتی زیاد نگاهم میکرد، حرصم میگرفت و چندشم میشد. همیشه صحنهی عروسی با او میآمد جلوی چشمم و بیشتر چندشم میشد. بالاخره دارم به خیابانمان نزدیک میشوم. پسرعموهایم همیشه میگفتند: «اینقدر که دلت براش میسوزه، آخر یه روز زنش میشی.» خیلی تاریک است. صدایش در گوشم زنگ میزند: «خانومطلایی!» مشتعلی بیچاره! از آن روز که کمربند طلایی بسته بودم به من میگفت «خانومطلایی.» پاهایم سنگین شدهاند. پاکشان دنبالم میآید. دیگر دارم به خیابان خودمان میرسم. از داخل خیابان خِرتخِرت جاروی کارگر شهرداری میآید. این صدا همیشه موقع خواب مُخل آسایشم بود، ولی حالا مثل یک موسیقی، برایم آرامبخش است. کمی احساس قوتقلب میکنم. برمیگردم بهطرفش، بله خودش است. میگویم: «احمد آقا، تورو خدا ولم کنید، به خدا ...»
ناگهان میپرد جلو و بالای مانتویم را از پشت میگیرد و میکشد طرف خودش. بوی عرق خشکشده و بنزین و الکل میدهد. چاقویش را میگذارد روی صورتم و میگوید: «به همین آسونی بذارم بری؟ تازه گیرت اُوردم. همیشه منو دنبال خودت میکشوندی و تا چشمت به اون پسرعموهای آشغالت میافتاد، احمدچلاقه اَخ میشد. یه تیپا و هررری!»
«تورو خدا بذارید برم. من همیشه شما رو مثل برادر دوست داشتم.»
هُلم میدهد جلو و میگوید: «کجا بذارم بری خانومطلایی من؟! تازه گیرت آوردم.»
بغض گلویم را میگیرد. باز برمیگردم و بهش میگویم: «احمد آقا من که با شما خوب بودم. پدرم کلی میرسید بهتون، آخرش هم که قرار بود خرج تحصیلتونو بده.»
«میخواستم هفتاد سال سیاه صدقه نده، مرتیکهی کثافت! بابام ازبس توی خونهتون جون کند مرد. حالا دیگه احمدچلاقه میگه چیکار کنی. یالّا را بیفت تا ناکارت نکردم.»
جلوتر میروم. دارم میرسم سرخیابان خودمان. خِرتخِرت جاروی کارگر شهرداری بلندتر شده. صدای آشنای چند نفر را که حرف میزنند و میخندند از توی خیابان میشنوم. تا میرسم سر خیابان خودمان، انگار بال درمیآورم و میپیچم داخل خیابان و پا میگذارم به فرار. میدوم و فریاد میزنم:«کمک! کمک!»
صدای پایش را دوباره میشنوم. تندتند پایش را میکشد روی زمین و دنبالم میآید. قلبم دارد از سینهام بیرون میآید. فقط فریاد میزنم و میدوم. نفسم دیگر بالا نمیآید. کارگر شهرداری که پسر کمسن و لاغری است تا من را میبیند، جارویش را میاندازد و پا میگذارد به فرار. صدای حرف زدن و خنده متوقف شده. چقدر این خیابان طولانی است. دیگر صدای کشیدن پایش را نمیشنوم. یعنی خسته شده؟ آخ! مشتعلی، کجایی؟ جرأت نمیکنم به عقب نگاه کنم. حالا دیگر صدای پایش از خیابان اصلی میآید که تندتر روی زمین میکشدش و دور میشود. من همینطور فریاد میکشم و میدوم.
سه تا خانه قبل از خانهی خودمان چند پسر ایستادهاند و خشکشان زده و من را نگاه میکنند. با دیدنشان خیالم راحت میشود. دیگر نمی دوم. میرسم جلوی خانهمان و همانجا مینشینم. نفسنفس میزنم. برمیگردم و به سر کوچه نگاه میکنم. صدای خِرتخِرت در گوشم میپیچد. دستم را میگذارم روی گوشهایم. گریه امانم نمیدهد.