کانادا ، جزیره ی پرنس ادوارد ، شارلوت تاون، کلبه ی چوبی .
چت از طریق واتساپ
کانادا ، جزیره ی پرنس ادوارد ، شارلوت تاون، کلبه ی چوبی .
ننه میخندید و کیفش کوک بود، پای چپش را که لنگ میزد دراز و پای دیگرش را جمع کرد، سبد بزرگ انار را سمت خودش کشاند و مشغول دون کردن انارها شد. بساط شادی و خنده در خانهمان برپا بود. ننه مشت مشت انار در دهانش میگذاشت،
جواب سلامش را که میدهم خیال میکند فراموش کردهام چه بلایی سر سگم آورده. شکم آویزانش را جمع میکند تا پشت میز کارم، روی صندلیام بنشیند. خم و راست شدنهای پدرم به خاطر چندرغازی که به او میدهد عصبانیام کرده. لبخندی کریه به من میزند و میگوید:«شنیدم میخوای این پیرمرد رو دستنها بذاری بری»
انتهایِ بلوار زِندلینگِر که از اتوبوس پیاده شدم؛ وسط آن جمعیت و ساختمانهای کوچک و بزرگ، چَشمم به چند تا از بچههای ایران افتادکه با همراهی مردم مونیخ؛ خیابان اصلی را قُرق و صفِ بلندی را تشکیل داده بودند که انتهای آن معلوم نبود به کجا میرسد.
پنجرهی اتاق را میبندم. سعی میکنم به چیزی دست نزنم در حالی که میدانم پانزده دقیقه ابتدایی برای تحقیقات دربارهی قتل بسیار مهم است. در این مواقع شبیه به تعاریف کتابها و جزواتی که در دانشگاه افسری به خوردمان دادهاند، فکر میکنم.
خاطرم جمع شد که خانه خالی از دشمن است. اسلحهام را به دیوار تکیه دادم و خاک نشسته بر عکسی را کنار زدم، زن و مردی جوان و دو نوزاد در آغوششان، عکس دیگری هم روی زمین بود، میان قاب و شیشهی شکسته که بیتوجه از آن گذشتم. دهانم خشک شده بود و آب گلویم را به زور قورت میدادم که همان هم گلویم را میسوزاند.