داستان«جنگ و قاب عکس» نویسنده «فروغ حزبه»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

خاطرم جمع شد که خانه‌ خالی از دشمن است. اسلحه‌ام را به دیوار تکیه دادم و خاک نشسته بر عکسی را کنار زدم، زن و مردی جوان و دو  نوزاد در آغوششان، عکس دیگری هم روی زمین بود، میان قاب و شیشه‌ی شکسته که بی‌توجه از آن گذشتم. دهانم خشک شده بود و آب گلویم را به زور قورت می‌دادم که همان هم گلویم را می‌سوزاند.

به سمت راهروی باریکی رفتم که انتهایش آشپزخانه بود‌. دعا کردم که ای کاش آب یا نوشیدنی‌ای پیدا کنم؛ اما به یاد آوردم که همان روز اول ورودمان به شهر، جریان آب را بر همگان بستیم.

به سمت یخچال رفتم، یک قابلمه‌ی کوچک و مقداری نان خشک و بیسکوییت، مانده بود‌. با ولع به نان و خوراک لوبیا چنگ ‌زدم. دخل غذا را در آوردم ‌و انگشتان خاکی و کثیفم را لیس زدم. سکسکه‌ام گرفت. احساس خفگی شدیدی به سراغم آمده بود. سکوت خانه‌ را تنها سکسکه‌ی من و عبور دسته‌ای از پرندگان می‌شکست‌. نفسم را حبس کرده و بینی‌ام را گرفتم، چند بار این‌کار را تکرار کردم. یاد حرف پدربزرگم افتادم که می‌گفت "باید بترسی تا قطع بشه" و صدای شلیکی از خیابان کار سکسکه‌ام را یک‌سره کرد.

نفس عمیقی کشیدم و با تکیه بر کابینت روی زمین سر خوردم. به سمت راست نگاه ‌کردم، درِ دیگری رو به حیاط، حیاطی دلباز و باغچه‌ای سرسبز، چند درخت و زمینی که غرق گل‌های کاغذی بود. توپ و دوچرخه و وسایل بازی نیز گوشه‌ایی از حیاط رها شده بودند. برای اولین بار در طی جنگ، طولانی‌تر از حد معمول در خانه‌ای می‌ماندم‌ و از طرفی بود و نبود من بیرون از این خانه فرقی نداشت. ما پیروز شده بودیم و امشب را اینجا می‌ماندیم.

به دستور فرمانده باید تک تک خانه‌ها را می‌گشتیم و به هر موجود زنده‌ای که می‌دیدیم شلیک می‌کردیم، از پس این کار به خوبی بر می‌آمدم؛ جنگ احساسات مرا کشته و روحم را خاک کرده بود‌، حتی پایانش را تصور می‌کردم و نمی‌دانستم بعد از آن چه کنم؟ 

با پشت دست دهان کثیفم را پاک کردم و روی زمین دراز کشیدم، کمی بعد همان‌جا خوابم برد. نمی‌دانم چند ساعت گذشت؛ اما وقتی چشمانم را گشودم خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود. به دنبال چراغ قوه‌‌ام ‌گشتم که صدایی باعث شد خشکم بزند. انگار کسی یا کسانی صحبت می‌کردند. در طول جنگ و کشتار آنقدر نترسیده بودم که حالا از تنهایی و تاریکی و این اصوات. به دنبال لمس اسلحه‌ام به آرامی دستم را روی زمین کشیدم‌، همان موقع صدای باز و بسته شدن در و قدم‌های آهسته‌ای را شنیدم. صدا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. به سمت راست رفتم جایی که انتهای کابینت بود، آنجا مخفی شدم. اطمینان داشتم که دیده نمی‌شوم زیرا صبح با دیدن این گوشه که در دیدرسم نبود اسلحه‌ام را به سمتش نشانه رفتم. حرام‌زاده‌ حرف نمی‌زد و همچنان نمی‌توانستم تشخیص دهم یک نفر است یا چند نفر، خودی یا دشمن، زن یا مرد و اینکه بیخ گوشم در آشپزخانه ایستاده بود بیشتر مرا می‌ترساند. ناگهان نور کم‌سویی آشپزخانه را روشن کرد و صدایی کودکانه گفت: "همه‌ی غذا رو خورد، ببین..." و صدای دومی که پاسخ داد: "اشکالی نداره ما آب و بیسکوییتمون رو هنوز داریم الان بیا جیش کن، باید برگردیم." باورم نمی‌شد، صدای دو کودک را می‌شنیدم. کشتنشان به راحتی آب خوردن بود. از گوشه‌ی کابینت نگاهی انداختم و با سرعت اسلحه را به سمتشان گرفتم و گفتم: "تکون نخورید." از صدای جیغشان مورمورم شد. دو قلو بودند و تفاوتشان تنها در لباس‌هایشان. فریاد زدم: "خفه شید. ساکت، ساکت شید. بتمرگید سرجاتون." نشستند. مدام اطراف را می‌پاییدم که نکند کس دیگری از راه برسد. گفتم:"پدر و مادرتون کجان؟ بقیه کجان؟ ها؟" یکی از پسرها با گریه گفت: "تنهاییم، بخدا ببین‌. چهار روزه فقط من و داداشم اینجاییم، مامانم رفت خونه‌ی پدربزرگم که بیارتش، که  همه‌مون با هم از اینجا بریم، تو رو خدا...بهمون رحم کن." دستم روی ماشه می‌چرخید و نگرانِ حضور دیگری بودم. فریاد زدم: "مثل سگ دروغ می‌گی، پدرت کجاس؟" تنها التماس می‌کردند که شلیک نکنم. یکی از آن‌ها از ترس شاشیده بود و می‌لرزید. نزدیک‌تر شدم، هر دو جیغ زدند. آن که شجاع‌تر بود و حرف می‌زد کمرش را به من داد و برادرش را زیر دست و پای خودش برد و فریاد زد: "پدرم و عموهام رو گرفتن. نمی‌دونیم کجاس.‌ ولمون کن... ما فقط ده سالمونه، بهمون رحم کن... التماست می‌کنیم." گاهی التماس می‌کرد و گاهی مادرش را صدا می‌زد؛ صبرم سر آمد و با پشت اسلحه به کمرش کوبیدم ‌.صدای فریاد و آخ گفتنش تمام خانه را پر کرد. مطمئن شدم که تنها هستند. یکی از آن‌ها را از یقه بلند کردم و گفتم: "تمام این مدت تو کدوم سوراخی قایم شده بودید؟ نشونم بده، یلا حرکت کن." بعد دستم را دورِ گردنِ برادرش گذاشتم، برای این‌که بترسد و خطایی نکند گفتم: "هوی کار اشتباهی ازت سر نزنه که خونِ برادرت حلاله." به سمت زیر پله رفت، آنجا چیزی نبود جز دیوار.

نعره زدم: "دِ یالا توله سگ، کجاس؟" هر دو به سمت دیوار رفتند، یکی از آن‌ها زانو زد و انگشتانش را زیر دیوار برد، دیگری هم ایستاده انگشتانش را لای دیوار گذاشت و با تقلای آن‌ها دیوار به سمت ما گشوده شد. اتاقک کوچکی بود، احتمال دادم که آنجا اسلحه باشد. یکی از آن‌ها را درون اتاقک انداختم و فریاد زدم: "اگه سلاحی داری بنداز بیرون، اگه می‌خوای برادرت سالم بمونه کاری که بهت گفتم و انجام بده... زود باش... تنِ لشت رو تکون بده دیگه." چاقوی بزرگی را روی زمین سُر داد، احمق تنها سلاحش را بخشید. می‌توانست انکار کند، اما نکرده بود. درون مخفیگاهشان رفتم، قسمت داخلی دستگیره‌ داشت و رفت و آمدشان را آسان کرده بود. پتو، اسباب بازی، کتاب داستان، مداد رنگی و بوی عرق و تعفن آن فضا را تشکیل می‌داد. گوشه‌ای نشستند. گفتم: "دلتون می‌خواد پدر و مادرتون رو ببینید؟" آن‌‌که ضعیف‌تر بود دهان باز کرد که چیزی بگوید؛ اما برادرش دستش را روی دهانش گذاشت. شاید می‌دانست که شهر با خونِ مردمانشان هم‌رنگ شده است. بی‌حرف و طولانی مدت به آن دو خیره بودم. فکر کردم که کشتنشان در بیداری خاطره‌ی عذاب‌آور دیگری برایم رقم می‌زند پس گفتم بخوابند تا فردا صبح که همراهم ببرمشان‌ و به دروغ گفتم همه‌ زنده و سلامت اسیر شده‌اند؛ اگر زنده رهایشان می‌کردم در این شهر خالی با دیدن اجساد دوام نمی‌آوردند از طرفی اگر همراهم می‌بردمشان موردِ تجاوز یا تیر باران قرار می‌گرفتند.

کمی بعد یکی از آن‌ها در خوابی عمیق فرو رفت و دیگری میان خواب و بیداری مدام پلک می‌زد، من نیز چرتم گرفته بود.

به خودم که آمدم سردی شی‌ایی را روی پیشانی‌ام احساس کردم. پسرک با نگاه گریانش مقابلم ایستاده بود‌، دستانش می‌لرزید و مدام تکان می‌خورد. دستانم را به نشانه‌ی تسلیم بالا آوردم و سعی کردم آرامش کنم. گفتم: "من کاری باهاتون ندارم. دیدی که بلایی سرتون نیوردم و قول دادم ببرمتون پیش پدر و مادرتون. مطمئن باش صحیح و سالم از اینجا می‌برمتون.قسم می‌خورم... گفتم قسم می‌خورم." اما در نگاهش خشم و کینه می‌جوشید، فریاد زد که پدر و مادرش را کشته‌ایم و تمام دوستان و همسایگانشان را، گفت خانواده‌اش آن دو را در اتاقک مخفی کردند و خودشان را تسلیم دشمنی که پشت درب خانه‌اشان بود، کردند‌.

پسرک همچنان از پدر و مادرش می‌گفت. در یک لحظه می‌خواستم اسلحه را به سمت دیگر هل بدهم که شلیک کرد.

چشمانم را باز کردم، اثری از آن دو پسر نبود. در آشپزخانه دراز کشیده بودم و دنبال رد خون می‌گشتم، حتماً تیرش به خطا رفته.

با ترس از جا پریدم؛ نفسم به شماره افتاده بود. به سختی نفس می‌کشیدم. به دنبال اسلحه‌ام زمین را لمس ‌کردم. مدام دور خودم می‌چرخیدم و با ترس پیرامونم را نگاه ‌می‌کردم. به سمت زیر پله رفتم و فریاد زدم: "بیایید بیرون . بیایید بیرون..." لگد محمکی به دیوار زدم، درد وحشتناکی در انگشتان پایم پیچید. به گوشه‌ی دیوار و زمین نگاه کردم جایی برای عبور دست یا حتی چاقو نداشت. با کف دست چشمانم را مالیدم، مغزم تیر می‌کشید. شقیقه‌ام را فشار دادم. کابوس بود؛ اما همه چیز حتی مرگ را لمس کردم. باید از خانه خارج می‌شدم. به اطرافم برای آخرین بار نگاهی انداختم. از کنارِ عکسی که حین آمدنم در میان شیشه و قاب شکسته دیده بودمش می‌گذشتم که توجه‌ام را جلب کرد.

عکس را برداشتم و با وحشت نگاهش کردم. دستانم می‌لرزید، خودشان بودند، همان دو پسری که در خواب دیده بودم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان«جنگ و قاب عکس» نویسنده «فروغ حزبه»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692