عصر بود. زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. مادرم گوشی را جواب داد. بعد از چند ثانیه حرف زدن قطعش کرد و رو به من گفت: «نازنین، مامان، بیا بریم لباست رو بپوشونم بریم خیاطی لباس فرمت حاضره.» شوق و ذوق داشتم.
چون فردا به مدرسه میرفتم. سمت خیاطی راه افتادیم. دست مادرم را سفت گرفته بودم. خیاطی کوچه پشتمان بود. زود رسیدیم. بعد از سلام و احوال پرسی، خانم خیاط گفت: «بیا فرشته کوچولو برو این رو بپوش ببینم تو تنت چطوره.» با مادرم به اتاقکی رفتیم و لباس را پوشیدم. خیاط نزدیکم شد و لباسم را صاف کرد و گفت: «برو درش بیارعزیزم. یکم زیر بغلش تنگتر بشه، عالی میشه.» لباس را دراوردم و به خانم خیاط دادم. مادرم روی صندلی نشست و من هم لباسهایی را که برای فروش بود، نگاه میکردم. از یک لباس مشکی رنگ با آستینهای تور توری خیلی خوشم آمد. به مادرم گفتم: «مامان من کی میتونم این رو بپوشم؟» «هر وقت بزرگ شدی عزیزم.» «یعنی چند روز دیگه؟» «یعنی… یعنی ده سال دیگه» سرم را برگرداندم به خانم خیاط بگویم: «تا ده سال دیگه، این لباس رو برای من نگهمیدارید؟» ناگهان خانم خیاط را در حال دار زدن سوزن با نخ دیدم. او نخ را دور گردن سوزن انداخته بود و داشت خفهاش میکرد. نتوانستم خودم را کنترل کنم. جیغ زدم و گفتم: «نکن نکن، سوزن رو دار نزن. گناه داره. نکشش. مامان بیا سوزن رو نجات بده، داره خفش میکنه.» صدای «خر خر» سوزن که نفسهای آخرش را میکشید، حس میکردم. سوزن آویزان شده از نخ. من میدیدم که سوزن میجنبد و سعی به رهایی دارد. مادرم بلند شد که بیاید سمتم و بغلم کند. اما من تحمل دیدن صحنه قتل را نداشتم. من با کلمات قتل، کشتار و شکنجه آشنا بودم زیرا این حرفها و صحنهها را از فیلمهایی که مادر و پدرم تماشا میکردند یاد گرفته بودم. فیلمهای وحشتناکی که صحنههای آن را در سر دارم و مدام آزارم میدهند. از خیاطی خارج شدم و تا خانه دویدم. تا نزدیکهای صبح مادرم را بغل گرفته بودم؛ صحنه قتل و دار زدن سوزن به دست خانم خیاط عذابم میداد. با گریه به مادرم گفتم: «مامان چرا به اون خیاط هیچی نگفتی؟ هان؟ مامان برو به پلیس بگو برن بگیرنش. دست گیرش کنن. توروخدا مامان!» «باشه. باشه عزیزم. تو آروم باش ماه من! آروم باش نفس مامان!» پدرم آمد و کنارم نشست، من را از بغل مادرم جدا کرد و در بغل خودش گرفت. «هیچی نیست نفسم آروم باش، باشه؟! صبح نمیخواد بری مدرسه، استراحت کن.» «نه، میخوام برم میخوام برم، توروخدا میخوام برم!» «باشه دورتبگردم. باشه نفسم. فقط آروم باش. حداقل یکم بخواب.» پدرم به مادراشاره کرد که قرصهایم را بیاورد.
«من قرص نمیخورم. من نمیخوام عاقل بشم. نمیخوام نمیخوام.» «دخترم این چه حرفیه؟ تو نفس مامانی، دختر عاقل و فهمیدهای هستی کوچولوی من.» «من نمیخوام عاقل بشم. دوستدارم دیوونه بمونم.» پدرم گفت: «کی گفته تو دیوونه ای؟ هرکی گقته غلط کرده!» مادرم با یک لیوانی آب و دو قرص آمد و آنها را به پدرم و او هم به خوردم داد. قرصها را خوردم، سست شدم و کم کم پلکهایم سنگین شد. انگار این تنها راهکار برای خلاص شدن از حقیقتهایی بود که فقط من میدیدم، فقط من. صبح مادرم صدایم زد تا مدرسه بروم. سرم سنگین بود، انگار که با چکش به سرم کوبیده باشند یا معتادی که از بیموادی درد کشیده باشد. از تخت پایین آمدم، دوباره صحنه دیروز تنم را لرزاند و داشت حالم بد میشد.
برگشتم سمت تخت و روی آن نشستم. صحنهها تند تند در ذهنم مرور میشد. صحنه دار زدن، مرگ، کشتار، عاقلان قاتل، خیاط، دار، مرگ، جان دادن و خرخر سوزن. چند مشت به سرم کوبیدم و به خودم گفتم: «بسه بسه بسه، نه نه نه، نه اون نمرد، نه، نه، نه.
انگار کسی در وجودم باشد و بعد از زجر دادنم و لذت دیدن این حالم سیر شده باشد، آرام شدم.
«مهسا! مامان لباس رو بپوش بیا صبحونه بخور دورتبگردم!»
هنوز گیج بودم. لباسهایم را پوشیدم و بعد از صبحانه خوردن، رفتم و جلوی آینه اتاقم ایستادم. داشتم خودم را میدیدم که مادرم صدایم زد: «نازنین مامان، بیا کفشت رو بپوش.» سمت مادرم رفتم. بند کفشهایم را بست. گفتم: «مامان یادت نره به پلیس بگی خیاط رو دستگیر کنه.» «باشه عزیزم. تو به چیزهای خوب فکر کن. همه چی رو فراموش کن.» سوار ماشین پدرم شدم و رفتیم سمت مدرسه. خیابانها خیلی شلوغ بود. اول مهر بود و تمام بچهها مدرسه میرفتند. به مدرسه رسیدیم. بعد از پارک کردن ماشین، دست در دست پدرم وارد حیاط مدرسه شدیم. حیاط مدرسه پر شده بود از بچههای هم سن و سال یا بزرگتر از من. خیلی شلوغ میکردند، این شلوغی را دوستنداشتم، تصوراتم از مدرسه برهم خورد. من فکر میکردم مدرسه یعنی آرامش اما اینجا بیشتر شبیه مغازه اسی کفر باز بود. صدای گوش خراش و جنب و جوش بچه ها، من را یاد پرندگان مغازه اسی کفتر باز میانداخت. بعد از چند دقیقه با پدرم خداحافظی کردم. پدرم گفت: «خدافظ عزیزم. من یه کاری با مدیریتون دارم، تو برو سر صف.»
چند دقیقه بعد بعد از صف و اجرای مراسم، به کلاس رفتیم. هنوز سرم سنگی بود و گیج. انگار در دنیایی دیگر بودم و فقط جسمم حضور داشت. زنگ اول فارسی داشتیم. بعد از چند دقیقه درس دادن. خانم معلم گفت: «خب بچههای گلم، کتاب بنویسیمتون رو باز کنین و واژهی آ رو مثل الگویی که کتاب گفته و من هم توضیح دادم بنویسین. هرکسی زود ترنوشت و خوش خط و تمیز بود، جایزه داره.» ` یکی از بچها سمت معلم رفت و گفت: «خانم اجازه؟ مدادم نوک نداره.» «خب بتراشش گلم!»
«من که بلد نیستم تراش کنم.»
معلم لبخندی زد و گفت: «برو تراشت رو بیار تا بهت یاد بدم.»
دانش آموز سمت نیمکتش رفت و از جا مدادیاش تراشی را بیرون کشید و سمت خانم معلم رفت. خانم معلم در ماژیک را بست و روی میز گذاشت و بعد تراش را از دانش آموز گرفت و گفت: «ببین عزیزم! مدادت رو میکنی تو سوراخ تراش، بعدش تراش رو سفت میگیری و مدادت رو میچرخونیش. حالا برو دم سطل آشغال وایسا بتراش ببینم بلدی یا نه.» دانش آموزش رفت و کنار سطل ایستاد. گردن مداد را بین تیغ تراش گیر انداخت و شروع کرد به چرخاندنش. با هر بار چرخاندن مداد، حالم بدتر میشد. دانش آموز از تراشیدن مداد و دیدن پوست کنده شده مداد لذت میبرد و معلم هم تشویق میکرد. من میدیدم، من میدیدم که چگونه پوست تراش را کنده میشود. صدای «خرخر» مداد از درد، بدنم را داغ کرد، بدن و گوشم هم همینطور. گفتم: «خدایا باز هم شکنجه. خدایا! ولش کن. مداد رو با تراش شکنجه نکنین! نکنین! گناه داره. پوستش کنده شد. خانم مدیر، خانم مدیر!» ترسیده بودم. زیر نیکمت رفتم و جیغ میکشیدم. بیشتر از دانش آموزش، از معلم که شکنجه کردن مداد را آموزش داد، میترسیدم. معلم طرفم آمد تا آرامم کند. جیغ زدم و گفتم: «نیا، نیا! تو قاتل هستی.» خانم مدیر آمد و من را به دفتر برد. برایم یک لیوان آب خنک آورد و بعد به خانمی دیگر گفت: «حدیث جان اون قرصهایی رو که صبح پدرش آورد، بیارید لطفا! یه زنگ بزنی به مادرش.»
«نه من قرص نمیخورم، من قرص نمیخورم!»
«بیا بخورعزیزم! بخور دیگه گلم!» «خانم مدیر، معلم داشت به یکی از بچهها شکنجه دادن مداد رو با تراش یاد میداد، بخدا راست میگم خانم. اون آدم خوبی نیست. بخدا!» خانم مدیر نازم کرد و گفت: «عزیزم، گلم! تو آروم باش خوشگل خانم. بیا بریم اونجا کنار خودم پشت میز بشینیم باهم، بیا. مامانت هم چند دقیقه دیگه میاد دنبالت.» کنار خانم مدیر، روی صندلی نشستم. خانم مدیر برگه سفیدی از کنارش درآورد و روی میز گذاشت و بعد خودکار آبی را برداشت و با لبخند گفت: «من نقاشی میکشم، تو هم بهم نمره بده باشه؟»
خانم مدیر داشت با خون خودکار برگه سفید و پاک را کثیف میکرد. باز حالم بد شد. صحنه قتل، خون خودکار، برگه پاک، مرگ وعاقلهای قاتل. داد زدم: «نکن، خون خودکار رو تمام نکن. اگه خونش تمام بشه میمیره. نکن خون خودکار تمام میشه. کاغذ سفید رو با خون خودکار کثیف نکن. توروخدا. خون خودکار!» نشستم روی زمین و شروع کردم به کشیدن موهایم. مادرم رسید و بغلم کرد و گفت: «چی شده عزیزم؟ هان؟ چی شده نازنین؟» خانم مدیر قاتل، تمام ماجرا را به مادرم گفت. به خانه آمدیم. به اتاقم رفتم. مادرم هم کنارم روی تخت نشست. «من دیگه مدرسه نمیرم. مامان اون جا مدرسه عاقل هاست که بهشون یاد میدن چجوری مداد رو شکنجه کنن. اون خانم مدیر قاتل هم داشت خون خودکار رو تمام میکرد و ذره ذره میکشتش. برگه سفید و پاک هم با خون آبی رنگ خودکار کثیف کرد.» «باشه عزیزم این قرصها رو بخور تا بهتر بشی. بعدش بخواب.» «چرا به خانم خیاط، مدیر و معلم قرص نمیدین که دارن همه چیز رو میکشن و شکنجه میکنن. ؟ چرا من؟ چرا عاقلها قرص نمیخورن که روانشون خوب بشه که دیگه اینجوری نکنن؟»
مادرم در آخرین لحظه که میخواستم قرص بخورم گفت: «نه نه، نخور! مدیریتون گفت بهت قرصت رو داده. من یادم رفته بود.»
صحنههایی در ذهنم بود که تنم را میلرزاند. نفهمیدم چه وقت و چگونه اما خوابم برد. بعد از چند ساعت از خواب بیدار شدم، به هال رفتم. مادرم روی مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد. کنارش نشستم. نازم کرد و گفت: «عشق مامان، بهتری؟» «یکم سرم درد میکنه.» سرم را بوسید و گفت: «قربون سرت. امروز نوبت گرفتم برای پسفردا بریم یه دکتر خوب که به امید خدا خوب خوب بشی.» «مامان من نمیخوام عاقل بشم. دوستدارم دیوونه بمونم. نمیخوام.» «دورتبگردم، وقتی خوب بشی، دیگه گریه نمیکنی. ناله نمیکنی.» «فهمیدم. شما میخواین کاری کنید دل مهربونم از بین بره. میخواین من رو مثل عاقلها نامهربون کنین.» بلند شدم و به اتاقم رفتم و در را محکم بستم. سمت تخت رفتم و خودم را روی آن رها کردم. «خدایا! این عاقلها میخوان من دیوونه رو عاقل کنن. میخوان من رو هم مثل خودشون قاتل کنن. خدایا اصلا کی گفته عاقل یعنی دانا و دیوونه یعنی نادان؟ من مطمئن هستم یه نفر معنی این دوتارو باهم جابه جا کرده. یعنی دیوونه که یعنی دانا رو کرده نادان وعاقل رو که یعنی نادان، کرده دانا. من از امروز دیوونه رو دانا معنی میکنم و عاقل رو نادان و قاتل.»
*** امروز روزی بود که باید به اجبار پیش کسی که عاقلتر از عاقل هاست میرفتم. اسم او دکتر بود. از تختم پایین آمدم. در اتاقم را باز کردم و داشتم سمت آشپز خانه میرفتم. ناگهان مادرم را دیدم. شک کردم که این صحنه واقعیت دارد یا خواب است و توهم. تند تند پلکهایم را باز و بسته میکردم. دوست داشتم خواب باشد اما نه، هرکاری کردم، نتوانسم از این حقیقت همچون خورشید، فرار کنم. مادرم را دیدم، با چشمهایی که کاش آن لحظه کور میشد دیدم. کور شد اما نه چشمم، اعتمادم به مادرم کور شد. او را دیدم که دارد آبجوش را در حلق لیوان میریزد و بعد جای کیسهای را در آن آبجوش بالا پایین میکند. آنقدر این کار را کرد تا خون قهوهای رنگ چای نمایان شد و با آب قاطی. بعد این کار، جسد چای را در سطل آشغال انداخت.
چیز دیگری هم دیدم، بله به صراحت دیدم. مادرم تخم مرغ را در آب، جوشیده بود و بعد پوستش را کند. صدای «قلچ قلچ» کندن پوست تخم مرغ به دست مادرم را میشنیدم. بوی گند تخم مرغ مرده، حالم را بهم زد، سمت دستشویی دویدم و شروع کردم به اوق زدن.
مادرم سمتم آمد و گفت: «چیشده نازنین؟! حالت بده؟»
از مادرم میترسیدم چون حالا او هم یک قاتل بود. سمت اتاق دویدم تا به پدرم بگویم: «مامان چای کیسه رو کشت و لیوان هم با آبجوش شکنجه داد و تخم مرغ هم همینطور.» اما پدرم در حمام بود. او اشک دوش را درآورده بود و داشت با اشکهای دوش، خودش را پاک میکرد و میشست. گوشه دیوار نشستم و پاهایم را جمع کردم توی دلم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم و شروع کردم گریه کردن. مادر و پدرم کنارم آمدند و خواستند بغلم کنند اما دستشان را پس زدم و گفتم: «دیگه نمیخوامتون. شما هم مثل اونها هستین. میکشین و قاتلید.» حالم بد شد و لرزه به تنم افتاد. دوباره صحنههای دلخراش، مرگ، پوست تخم مرغ، بوی تخم مرغ مرده، خون چای، آب جوش و مادر و پدر قاتل. سرم را گرفتم. دوست داشتم بکوبانمش به دیوار. بزور، قرصی به خوردم دادند و من را به عاقل خانه بردند. در ماشین بودیم. مادرم سرش را برگرداند گفت: «حالا میریم دکتر، حالت خوب میشه عزیزم.» پدرم در آینه جلو نگاهم کرد و گفت: «پس چی فکردی؟ دخترم خوب خوب میشه.» حرفی نزدم. گیج بودم. فقط دوست داشتم بخوابم. حالا مادر و پدر من، دو قاتل بودند که باید از آنها میترسیدم. وارد عاقل خانه شدیم.
رنگهای روشن عاقل خانه اعصابم را بهم ریخته بود. روی صندلیی دراز کشیدم تا نوبتمان شود. درست مثل معتادی شده بودم که نعشه بود و نسخ مواد. مادرم سمتم آمد و گفت: «عزیزم خوبی؟»
چیزی نگفتم. بعد از چند دقیقه نشستن، صدایمان زدند تا وارد اتاق دکتر بشویم. وارد اتاق شدیم. دکتر نشسته بود. بعد از سلام با پدر و مادرم، طرفم آمد و گفت: «چرا آخم کردی خوشگله؟ آخمات رو باز کن ببینم.»
بعد رو به مادرم گفت: «قرص خورده؟»
«بله همین الان یه رسپیریدون دادم بهش.»
دکتر سر تایید تکان داد. اعصابم بهم ریخت. با اینکه سرم پیج بود اما گفتم: «شما میخوایین من رو عاقل کنین که راحت همه چیز رو بکشید. من بچه نیستم میفهمم. همتون…همتون قاتلین.» دکتر نازم کرد و چیزی نگفت. پدرم دستم را گرفت و گفت: «نازنین، بیا ما بریم بیرون تا مامان با خانم دکتر حرف بزنه.» من میدانستم آنها داشتند برای عاقل کردن من نقشه میکشیدند.
*** شب بود. روی تختم نشسته بودم و داشتم با انگشتانم بازی میکردم.
این خونه را شکنجه گاهی بیش نمیدیدم. بوی قتل، فضای خانه را تاریک کرده بود و این من را اذیت میکرد.
صحنههایی در ذهنم مرور میشد.
دار زدن، سوزن، جان دادن، خفگی، خون خودکار، تیغ، پوست مداد، بوی جسد تخم مرغ، مادر و پدر قاتل، نه، خیاط قاتل،
«نه نه نه، خدایا! من میخوام بمیرم خدا!»
مادر قاتم با لیوانی آب، داخل آمد و گفت: «چی شد؟ باز حالت بد شد؟ وای! بیا گلم، این قرص هارو بخور. به امید خدا خوب میشی عزیزم. بیا دورتبگردم.»
من که میدانستم پدر و مادرم هم یکی از آن قاتلهای عاقل هستند و میخواهند با چیزهایی که اسمش دارو بود، عاقلم کنند، مقاومت کردم و سمت هال دویدم. مادرم هم با قربان صدقه رفتنم، دنبالم دوید. ناگهان پدرم از پشت گرفت و بغلم کرد و دوتایی با زور، قرص را به خوردم دادند. پدرم چند بار بوسیدم. مادرم با گریه گفت: «ببخشید عزیزم! مجبور شدیم. برای خودت این کار رو کردیم!»
پدرم به سرعت، سمت تراس رفت و سیگاری از جیبش درآورد و با حرص میکشید. چند مشت به دیوار کوبید. صدای استخوان دستش، مادرم را نگران کرد و گفت: «چی شد نادر؟!»
پدرم با بالا دادن سر گفت که چیزی نیست. دیدم از دست پدرم خون چکه میکند. مادرم با گفتن: «وای دستت خونی شده!»
وسایلی را برداشت و سمت پدرم رفت تا دست او را اول ضد عفونی و بعد ببندد. فکر میکردند من نمیفهمم که برای خودشان است که دارند این کارها را میکنند. میخواستند راحت کشتار و شکنجه کنند. بعد از بستن دست پدرم، سمت من آمد و بغلم کرد و بعد میبوسیدم. تری چشمانش را روی گونههایم حس میکردم. روزها گذشت و گذشت، و هر روز چند قرص را با زور به خوردم میدادند تا من هم عاقل بشوم. هر روز به یک بهانه و به اجبار قرصی میچپاندند در حلقم. هر روز سرگیجه. زندگی یکنواخت و تاریک. چند ماه بود، کارمان شده بود دکتر رفتن. قرصهایم تمام شد. عصر بود، در عاقل خانه نشسته بودیم و در انتظار صدا زدن برای رفتن پیش دکتر. بعد از چند دقیقه نشستن صدایم زدند. وارد اتاق شدیم. دکتر گفت: «به به، ببین کی اومده. نازنین خانم خوش اومده! بهتری عزیزم؟» با اشک گفتم: «شما کار خودتون رو کردین. من رو عاقل کردین.» مادرم گفت: «خانم دکتر خوبت کرد گلم. ببین خوب شدی.» دکتر لبخند زد و گفت: «بذارین راحت باشه. اذیتش نکنین. بذارین من یه آزمایش انجام بدم ببینم اوضاع از چه قراره.»
دکتر برگه و خودکاری روی میز، درست روبه روی من گذاشت و شروع کرد به خالی کردن خون خودکار روی برگه سفید و تمیز. خون خودکار داشت تمام میشد اما دیگر حالم بد نشد و من اصلا حسی به این کارنداشتم. خانم دکتر یک مداد هم تراشید اما باز هم حالم بد نشد. او حتی سوزن راهم جلویم دار زد و من باز بیخیال و بیحس بودم. دکتر لبخند زد و گفت: «تبریک میگم. نازنین جون، خوب خوب شده. دیگه روانش پریشون نمیشه. خیلی خوشحالم که بعد از چند ماه تلاش در نهایت نتیجه خیلی خوبی گرفتیم.» مادرم خوشحال شد و میخندید. بغلم گرفت و بوسم کرد. پدر و مادرم نمیدانستند چگونه از دکتر تشکر کنند. کم مانده بود که پای دکتر را ببوسند. اما من ناراحت بودم و متنفر ازهمه عاقل ها. آنها ما دیوانهها را عاقل میکنند تا کشتار و شکنجههایشان را راحت انجام بدهند و حتی ماهم به یک شکنجهگر و قاتل تبدیل میکنند. چند روز بعد از عاقل شدنم، مادر و پدرم هرچه دوست و آشنا داشتند، دعوت کردند و برایم جشن گرفتند. آن شب تمام عاقلها یا بهتر است بگویم جنایت کارها و شکنجه گرها، دورهم جمع شده بودند. حالا من هم یکی از آنها شده بودم. کسی که به جنایتها بیحس و بیخیال شده و دیگر در دیدن حقیقت، ناتوان است. سالها از موضوع میگذرد و من نونزدهساله شده ام. آنها فکر کردند روانم را خوب کردهاند اما نه. شما من را فقط به کشتار و جنایتهایتان عادت دادید. الان هم میخواهم بروم یک چای کیسهای برای خودم درست کنم و مداد را بتراشم و شروع کنم به طراحی. راستی! شماهم عاقل هستید؟