• خانه
  • داستان
  • داستان «زیر درخت گردو» نویسنده «محمدرضا یاری‌کیا»

داستان «زیر درخت گردو» نویسنده «محمدرضا یاری‌کیا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mohhamadreza yarikia

جواب سلامش را که می‌دهم خیال می‌کند فراموش کرده‌ام چه بلایی سر سگم آورده. شکم آویزانش را جمع می‌کند تا پشت میز کارم، روی صندلی‌ام بنشیند. خم و راست شدن‌های پدرم به خاطر چندرغازی که به او می‌دهد عصبانی‌ام کرده. لبخندی کریه به من می‌زند و می‌گوید:«شنیدم می‌خوای این پیرمرد رو دس‌تنها بذاری بری»

سرم را پایین می‌اندازم تا مجبور به جواب دادن سوالش نباشم. آدمک چوبی را واررسی می‌کند.

«اینارو تو ساختی؟»

سیگارش را روشن می‌کند و منم سرم را به نشانه تایید تکانی می‌دهم تا بیش‌تر از این منتظرش نگذارم. همیشه سر ماه به ما سر می‌زند تا یادمان نرود که همه کاره این عمارت اوست. وَر رفتن‌هایش که تمام می‌شود آدمک چوبی که ساخته‌ام را به طرف دیگر میز پرت می‌کند. پدرم لیوان شربتی به دستش می‌دهد. از جایش بلند می‌شود و یک‌باره سر می‌کشد. عادت دارد که نوشیدنی را ایستاده بخورد. پولی کف دست پدرم می‌گذارد و سر من را بین دست‌های بزرگ و گوشتی‌اش می‌چلاند. از همان اول عادت داشت با من این جور شوخی کند. حالا که چند وقتی است پشت لبم سبز شده این شوخی‌اش بیش‌تر تحقیرم می‌کند. وقتی که می‌خواهد از انبار برود همان لبخند کریهش را دنباله‌دار می‌کند و می‌گوید:

«آقا معتمد فوت شده به فکر یه جای دیگه برای خودتون باشین»

در این ده سالی که در این جا زندگی و کار می‌کنیم تا حالا آقامعتمد را ندیده‌ام. پدرم هم اورا ندیده ولی ارادت خاصی به او دارد. به بهانه مردن همسرش از این عمارت رفت. گوشه‌ی حیاط عمارت زیر درخت گردو همان جایی که زن آقا معتمد خودکشی کرد پدرم هر پنجشنبه شمع روشن می‌کند. مادر خدابیامرزم خیال می‌کرد پدرم خرده شیشه‌ای دارد که برای آن مرحومه شمع روشن می‌کند. دوست‌داشت باور کند که مرگ زن آقامعتمد خود‌کشی نبوده بلکه او زیر درخت خوابش برده و هوای خفه درخت نفسش را گرفته. من که باور نمی‌کردم یک نفر این طوری بخواهد خودش را بکشد. همین که آقا معتمد این خانه را ترک کرد ما به این عمارت آمدیم تا حواس‌مان به همه جا باشد و سرایدار این عمارت باشیم. اولین کاری که کردیم درخت گردو را قطع کردیم و به جایش گل رز کاشتیم. به دو سال نکشید که دوباره کنار بوته رز جوانه ی گردو خودش را نشان داد. ما هم قبول کردیم که این خانه بدون درخت گردو نمی‌شود. روزهای من به ساختن آدمک‌های چوبی در انباری می‌گذرد که هیچ کدام صورت ندارند.

پدرم هر وقت که ناراحت است مثل بچه‌ای می‌شود که نمی‌داند خراب‌کاری که کرده را چطور بپوشاند. با زبان اشاره هر چه اصرار کرد تا اجازه دهد چند وقت دیگر در این عمارت بمانیم فایده نداشت. این خانه نه جای خاصی هست نه آدم‌های خاصی در آن زندگی کرده‌اند. پدر آقا معتمد این جا را ساخته و بعد از مرگش هم دو دستی تقدیم تنها فرزند پسرش کرده. دخترها را از ارث محروم کرده چون از دو دامادش خوشش نمی‌آمده. عروسش را از میان دخترهای همین اطراف انتخاب کرده. مادرم باور داشت که زن آقا معتمد پدر شوهرش را چیزخور کرده تا زودتر بمیرد و همه چیز را صاحب شود. مادر خدابیامرزم قبل از مردنش هر چه می‌شنید را باور می‌کرد و برای من تعریف می‌کرد. تا این‌که یک روز، دیگر من را نشناخت و هر وقت من را می‌دید فکر می‌کرد برایش پیراهن خریده‌ام. کلی من را می‌بوسید. فراموش کرده بود پدرم، شوهرش است. یکی از همین شب‌ها، پدرم هوس عاشقی به سرش زده بود و می‌خواست که مادرم را ببوسد. منتظر مانده بود تا من بخوابم بعد سراغ مادرم برود. به چند دقیقه نکشید که با صدای مادرم بیدار شدم که فریاد می‌زد:

«مگه خودت ناموس نداری.»

 زبان بسته پدرم مانده بود به زنش دست بزند یا نه.

بعد از فوت مادرم پدرم تنها شد. پدرم گنگ است و نمی‌تواند مثل آدم حرف بزند. به من اشاره می‌کند که به خدمت سربازی نروم و در پیدا کردن جای جدیدی برای مستخدمی او را کمک کنم. فروش آدمک‌ها پول چندانی ندارد اما وقتی درون جیبم دست فرو می‌کنم و چند اسکناس را لمس می‌کنم خیالم از بابت رفتن از خانه مطمئن می‌شود.

شام را که می‌خوریم به رسم هر پنجشنبه پدرم شمعی با خود می برد و با زبان اشاره از من می پرسد برای یادبود سگم هم شمع روشن کند؟ جواب سوالش را می‌داند اما هر پنجشنبه می‌پرسد. گمان نمی‌کنم که او هم مثل مادرم آلزایمر گرفته باشد او به قدر کافی از گنگ بودنش عذاب می‌کشد. به خاطر آخرین پنجشنبه‌ای که در این عمارت هستیم او را برای روشن کردن شمع همراهی می‌کنم.

زیر درخت گردو می‌نشینم و یک شمع به یاد سگم روشن می‌کنم. بعد از مردن سگم نزدیک درخت گردو نشده بودم.

وقتی سگ پیرم را دید دست‌های گوشتی‌اش را به روی سرم کشید و از من خواست تا فکری به حال سگ پیرم بکنم تا بیش‌تر از این زجر نکشد نمی‌توانستم بپذیرم که او را بکشم. یک‌جا می‌نشست و دیگر توان راه رفتن نداشت. چشم‌هایش نیمه‌باز بودن و نفس زدن‌هایش یکی در میان بود. در چشمش می‌دیدم که می‌خواهد من او را خلاص کنم. دل کندن از او همه چیز را برای من تمام می‌کرد. تسلیم تصمیمش شدم و گذاشتم سگم را به درخت گردو ببندد تا هوای درخت خفه‌اش کند. توان دیدن مردن سگم را نداشتم اما این تنها راهی بود که متوجه مردنش نمی‌شد. پیش از این که بمیرد از هوش می رفت و همه چیز تمام می‌شد. دو روز به درخت گردو نزدیک نشدم. پدرم او را همین جا دفن کرد تا من لاشه‌ی مرده‌اش را نبینم.

شمع تمام می‌شود و پدرم بلند می‌شود. گردوخاک پشت شلوارش را می‌تکاند. قطره اشکی که ریخته بود را از صورتش پاک می‌کند. به سمت خانه‌مان که آن طرف عمارت است می‌رود. در انتهای شاخه‌ای از درخت، گردوی بزرگی  درآمده. از درخت گردو بالا می‌روم. نرم‌نرمک روی شاخه می‌خزم. چیدن آن گردو بزرگ که به نظرم بزرگ‌ترین گردویی است که این درخت تا به امروز به خود دیده من را مجاب کرده که خطر شکستن شاخه را به جان بخرم تا آن را بچینم. برای این که شاخه نشکند روی آن خودم را ول می‌کنم و دستم را به سمت گردو می‌برم. با تقلای زیاد گردو را می‌چینم. همزمان شاخه می‌شکند و روی زمین می‌افتم. بیبینی‌ام خون‌ریزی می‌کند و خون از بین لب‌هایم وارد دهانم می‌شود. نای بلند شدن ندارم. تمام زورم را می‌زنم تا روی پاهایم بایستم. فایده‌ای ندارد دوباره به زمین می‌خورم و نمی‌توانم خودم را تکان دهم. به گمانم پایم شکسته. هم‌چنان گردو را محکم در دستم گرفته‌ام. روی زمین سینه‌کش خودم را به سمت دیگری می‌برم تا زیر درخت از حال نروم. موبایلم را از جیبم در می‌آورم و به پدرم پیام می‌دهم. پدرم هراسان به سمتم می‌آید. من را روی دوشش می‌اندازد و نزدیک عمارت می‌آورد. با موبایلم شماره اورژانس را می‌گیرد و به من اشاره می‌کند که حرف بزنم.

یک ماهی می‌شود که پایم در گچ است. روبه‌روی درخت گردو ایستاده‌ام. با دست گوشتی‌اش دستی به موهایم می‌کشد و می‌گوید:

«شانس آوردین ورثه حاضر به فروختن خونه نشدن وگرنه باید دنبال یه جا دیگه بودین»

پدرم مشغول قطع کردن درخت گردو است. نمی‌دانم می‌داند که چند متر آن طرف‌تر جوانه‌ی تازه گردو  از خاک بیرون زده.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «زیر درخت گردو» نویسنده «محمدرضا یاری‌کیا»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692