ننه میخندید و کیفش کوک بود، پای چپش را که لنگ میزد دراز و پای دیگرش را جمع کرد، سبد بزرگ انار را سمت خودش کشاند و مشغول دون کردن انارها شد. بساط شادی و خنده در خانهمان برپا بود. ننه مشت مشت انار در دهانش میگذاشت،
چشمهایش را تنگ میکرد و لپهای چروک و افتادهاش جمع میشد مثل خمیر بازی و به همه تعارف میکرد از میوههایی که در پیراهنش ریخته است بخورند. بوی دود و اسپند فضا را گرفته بود و من روی صندلی نشسته بودم که بابا همان چند تار موی درآمده را هم با قیچی کندش کوتاه کند، بعد نوبت خودش بود که گفت: "فقط زنم خوب بلده مو کوتاه کنه." و من که اعتراض کردم: "میذاشتی همین دو تا شیوید رو کلهی منو هم بزنه." و با دست پس کلهم زد "خفه بابا."
زهرا انتخاب من بود اما پیشنهاد مادرم که انگار مثل همیشه حرف دلم را خوانده باشد. اولین بار که خواستگاری رفتیم، پدر زهرا، که اوس یحیی صدایش میزنیم گفت: "اول سربازی، بعد تا ببینیم قسمت چیه." و من دل توی دلم نبود؛ اما ننه از آنها وعده گرفت و به قول خودش ریش گرو گذاشت که زهرا عروس ماست.
روزهای آخرِ سربازی بود که بابا تماس گرفت و گفت: "زهرا یه خواستگار سمج داره و حرفش دهن به دهن چرخیده، ما هم یه حرفایی زدیم تا تو بیایی". خدا میداند که آن ایام را با چه استرسی گذرانده بودم.
روز خواستگاری فرا رسید، خانوادهام حسابی نونوار کرده بودند حتی ننه که ناشیانه سُرمه کشیده بود.
اوس یحیی تا مرا دید سر تا پایم را برانداز کرد و با دست به کمرم زد. بعد از صحبتهای اولیه اوس یحیی دخترش را صدا زد و او در قاب در نمایان شد؛ به به و چه چه جمع به پا خواست و ما نیم نگاهی به یکدیگر انداختیم، از آخرین باری که دیده بودمش لاغرتر شده بود، کنار مادرش نشست، دلم میخواست نگاهش کنم؛ اما هر بار که سرم را سمتش میچرخاندم سرفههای اوس یحیی سکتهام میداد.
آن شب برای حرف زدن با زهرا به حیاط خانهشان رفتیم، باورم نمیشد که تنها چند قدم فاصله داشتیم، برادر کوچکش نیز به بهانهی تعارف میوه پیش ما آمد.
مدام عرق پیشانیام را میگرفتم، آخرِ سر جملهای به زبان آوردم و گفتم: "قول میدم خوشبختتون کنم." زهرا معذب و سرگردان بود. کمی از خودمان گفتیم، او میخواست حرفش را ادامه دهد که اوس یحیی صدایمان زد؛ برادرش جلوتر از ما داخل رفت، قبل از رسیدن زهرا به در ورودی صدایش کردم و جعبهای را به او دادم، یک گردنبند چوبی که خودم ساخته بودمش و اول اسمهایمان را روی آن حکاکی کردم. دیگر بهانهایی برای پنهان کردن عشقم به او نداشتم. در نگاه زهرا تشویش و اضطراب موج میزد و حال خوبی نداشت و من فکر کردم که این شرایط برای هر دختری عادی باشد.
دو روز بعد تماس گرفتند، ننه در حالیکه سگرمههایش در هم بود با آنها حرف زد، هر چه بالا و پایین میپریدم که میان حرفهایش اشارهای به جوابشان کند، چیزی نگفت و با دست به پیشانیام زد که کنار بروم. بعد از خداحافظی به سختی از جایش بلند شد؛ آب دهانم را نمیتوانستم قورت بدهم، چشمانم را محکم باز و بسته میکردم، لحظهای بعد ننه را دیدم که اخمش باز شده و چادرش را دور کمرش بسته بود و بیهوا شروع به رقصیدن کرد، کل میکشید و میگفت "نه چک زدیم نه چونه عروس اومد به خونه" مادر نیز غرق خوشی همراهیاش کرد و من با دستانم صورتم را پوشاندم؛ اما در دلم طبل میکوبیدند. مادر گفت: "به آقات زنگ بزن و بگو. بعدم ننه این عروس کجاش چک و چونه نداشت؟"
مراسم نامزدی مشخص شد. مادرم از قبل به همه چیز فکر کرده و برای آن روز لباس هم تدارک دیده بود. شبِ نامزدی در خانهی اوس یحیی که با خانهمان چند قدم فاصله داشت غوغایی به پا بود. زهرا چادرش را به قدری پایین آورده بود که صورتش را نمیدیدم، برای همین لحظه شماری میکردم که صیغه خوانده شود تا تغییراتش را ببینم. وقتی صیغهی محرمیت خوانده شد، پدرش دستمان را بهم سپرد و من گرمای عشق را در رگهایم احساس کردم، قلبم را که تند به سینه میکوبید، نبض گردنم را، غلیان احساساتم را. احساس میکردم که زهرا دنبال موقعیتی برای حرف زدن است، از طرز نگاه کردنش به من تا لرزیدن لبهایش برای گفتن چیزی. قبل از اینکه از خانهشان برویم، پنهانی و سریع بوسیدمش. حلقهی اشکِ در چشمانش را پای خجالت گذاشتم.
اوایل همراه خانوادههایمان بیرون میرفتیم؛ اما بعد تنها من و او بودیم. در سومین دیدارمان زهرا حال خوشی نداشت، چشمانش پف کرده و قرمز بود. بیمقدمه حرف زد و قلب و چشم مرا پر کرد؛ لرزش دستانش انگار سرایت داشت، من هم میلرزیدم، از اینکه مقابلش گریه میکردم شرم نداشتم، از اینکه بی وقفه میگفتم: "باور نمیکنم. دروغ میگی..."
زهرا میگفت پای کس دیگری در میان است، میگفت قصد فرار داشتند؛ اما پدرش فهمید و این عجله در ازدواجِ ما برای ختم به خیر کردن ماجرای آنها بوده است.
زهرا میگفت اگر من نامزدی را بهم بزنم پدرش از ترس آبرو و اینکه خواستگار دیگری نیاید به اجبار به وصلت او با کسی که دوستش دارد راضی میشود.
میخواست باز هم بگوید که فریاد زدم:"دهنت رو ببند، ساکت شو نمیخوام چیزی بشنوم..." دنیا دور سرم میچرخید و احساس غرق شدن داشتم، غرق در توهماتم که فکر میکردم زهرا نیز مرا دوست دارد، همانقدر معصومانه که من عاشقش بودم. حتی نمیتوانستم یک قدم برای دور شدن از او بردارم، ساکت و خاموش، خیره به بازی کودکان بودم. صدای گریه و التماس زهرا برای مَرد دیگری، مثل کشیدن ناخن روی دیوار، روحم را آزار میداد.
سالها را مرور کردم، حرفهایش را بالا و پایین کردم، من حتی نمیتوانستم بودن او در کنار دیگری را تصور کنم! از طرفی هیچوقت قصد آزارش را نداشتم؛ اما خشم، غم و کینه بر من چیره شده و احساساتم را منقلب کرده بود. گفتم: "من عمرم رو پای تو گذاشتم، نمیذارم انقدر راحت به همه چی گند بزنی. هر چی گفتی و شنیدم همین جا خاک میشه وگرنه اون حرومزادهایی که گفتی رو پیدا میکنم و سرش رو سینهش میذارم باور کن که این کار رو میکنم. تو نباید این بازی رو شروع میکردی، باید از همون روزیکه اومدیم خواستگاری زبون باز میکردی..." زهرا مات و مبهوت فقط من را نگاه میکرد.
به خانه برگشتیم و با اصرار من، تاریخ عروسی را زودتر از موعد مقررش تعیین کردیم.