داستان «گلوری» نویسنده «پورچیستا شهنی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

poorchista khaje shahani

کانادا ، جزیره ی پرنس ادوارد ، شارلوت تاون، کلبه ی چوبی .

 زیرزمین

یک قدم برداشت فرش  را کنار زد  ، دستگیره را به سمت خودش کشید و در باز شد و حجم زیادی از گرد و غبار حاکی از سال  ها باز نشدن در به هوا برخاست.

ارام پایش را روی اولین پله گذاشت و همان گونه هشت تا پله ی دیگر را پایین رفت ، همانطور که پایین تر می رفت  فضا هر لحظه تاریک  وتاریک تر از قبل می شد. وقتی وارد زیرزمین شد در را باز گذاشت تا کمی نور از بیرون ، زیرزمین را روشن کند.

کمی زیرزمین را گشت ، فندکی از توی یکی از کشوهای کمدی کوچک و چوبی که در سمت

چپ دقیقا کنار دیوار بود را  برداشت. شمعدان بلورین  خاک گرفته ای را که روی همان کمد بود را ورداشت  و فوتی توی ان کرد و سپس  فیتیله ی شمع را روشن  کرد ، و شمعدان را به طرف راست زیرزمین که نگاهی به ان نکرده بود گرفت. کمدی در ابعادی بزرگ تر اما از جنس چوب  در ان مکان قرار داشت ، به طرفش رفت و در ان را باز کرد ؛ چیز زیاد مهمی توی کمد نبود جز هشت لباس.گلوری در حالی که لباس ها را زیر و رو می کرد دستش به شئ مستطیلی شکل برخورد کرد. لباس ها را بر زمین پرت کرد و ان شئ مستطیلی شکل را بیرون کشید ، یک صندوقچه ی چوبی قدیمی  بود ،  تا خواست ان را بردارد امیلیا برای میان وعده صدایش زد.

گلوریا به طرف پله های زیرزمین رفت و  را محتاطانه بالا رفت ، امیلیا داشت کلوچه های زنجبیلی ای را که پخته بود در بشقاب های روی میز می گذاشت که با شنیدن صدای پای گلوری  سرش را بلند کرد و گفت :« کجا بودی ؟.»

« زیرزمین .»

« سعی کن زیاد وقتتو اونجا نگذرونی معمولا زیرزمینا پر از موش ان .»

 بعد ادامه داد :« چند تا کلوچه می خوای ؟. »

گلوری گفت : « دو تا .»

امیلیا دو کلوچه برای گلوری گذاشت و گفت:« من می رم  کمی استراحت کنم مراقب خودت باش از کلبه هم خارج نشو درضمن من جایی نمی رم فقط  می رم تو اون اتاق یکم  دراز بکشم.»

گلوری صبر کرد تا امیلیا در را ببندد ارام ظرف کلوچه هایش را به بیرون از کلبه برد و به طرف همان تنه ای که صبح وقتی داشت وسایلش را از توی درشکه خالی می کرد به چشمش خورده  بود رفت و  تبری را که دقیقاً وسط شکاف تنه بود را به زور بیرون کشید و روی ان نشست و مشغول خوردن کلوچه ها شد.

با خودش گفت :« یعنی توی اون صندوقچه چی مخفی شده بود ؟.» و تصمیم  گرفت بعد از ناهار که امیلیا برای شستن ظرف ها به اشپزخانه می رود   دوباره به زیرزمین برگردد.

بعد از تمام کردن کلوچه هایش بلند شد ، ظرف را روی تنه ی درخت گذاشت و گرد و خاک های روی لباسش را تکاند. بشقاب را برداشت و دوباره وارد کلبه شد و ان را روی میز ناهار خوری گذاشت.

حوصله اش سر رفته بود بلند شد و بشقاب را با خودش به طرف اشپزخانه برد.

در اشپزخانه را باز کرد و وارد شد .

امیلیا داشت قارچ ها را خورد می کرد تا صدای پای گلوری رو شنید و گفت : می یای یکم کمکم کنی ؟.

گلوری به طرف امیلیا رفت و گفت : « خب اول چکار کنم ؟.»

امیلیا پیش بند سفیدش را دراورد و تن گلوری کرد.

گلوری گفت :« بعدش ؟.»

امیلیا گفت : «حالا برای اینکه موهات حین پختن غذا توی صورت نیان باید محکم ببنیدیشون. »

و کش موی خودش را دراورد و تکه ای از موهای سفید را که از بدو تولدش مانند نشانه ای همراه خودش داشت ، را در لابه لای موهای طلایی رنگش با کش بست . « اذیت که نمی شی  ، نه  عزیزم؟.»

« نه ممنونم.»

که یکهو کلبه  شروع کرد به لرزیدن. گلوری جیغ کشید و چشمانش را بست ، امیلیا گفت : « نگران نباش حتما باز قطار داره را افتاده هر چی نباش ایستگاه قطار فقط ده دقیقه  با اینجا فاصله داره.اخه حومه ی شهر اونم تو مسیر ریل قطار !.»

و دوباره ادامه داد :« خوب توجه کن. »

امیلیا چاقو را برداشت و دست گلوری داد :« حالا دسته ی چاقو رو بگیر.»

و دست گلوری را گرفت و گفت :« خب به حرکت دستت توجه کن. و لبه ی تیز چاقو روی تخته ی چوبی زد.»

گلوری به نشانه ی تایید سر تکان داد.

امیلیا یک قارچ کامل و درشت را روی تخته ی چوبی ای گذاشت و گفت :« تو نمی خواد کاری کنی خودم برات انجام می دم ..... یک ..... دو ...... و سه . و دست گلوری را پایین اورد و قارچ را خورد کرد. »

گلوری با خوشحالی گفت : « تونستم، بزار حالا خودم انجام بدم.»

امیلیا دستش را روی شانه ی  او گذاشت و گفت : «من مراقبتم نگران نباش اروم قارچ رو خرد کن. »

گلوری نفس عمیقی کشید ، با دست چپش قارچ را گرفت و با دست راستش چاقو را پایین اورد و محکم روی چیزی زد.

گلوری گفت :« انجامش ....»

برگشت و به صورت امیلیا نگاه کرد که صورتش برافروخته شده بود.

موضوع را فهمید سریع به دستش نگاه کرد هم چاقو و تخته خونی شده بود. با اینکه زخمش ان چنان عمیق نبود ولی خون زیادی ازش می امد.

گلوری جیغ زد : دستم .......»  و انگشت اشاره اش را گرفته بود.

امیلیا سریع به طرف یکی از کمد های اشپزخانه رفت. اخرین کشو را باز کرد و پارچه ای  از ان بیرون اورد. گلوری همچنان ک نگاه به امیلیا و یک نگاه به انگشت خونی اش می انداخت و جیغ می کشید. امیلیا سریع به سمت گلوری دوید و گفت : «هیچی نیست. » با دستان لرزانش دست گلوری را با پارچه بست و با نگرانی گفت : « خونش بند می اد الان خوبی ؟.»  گلوری با دودلی گفت : « فک کنم ، نمی تونم دوباره اشپزی کنم، ولی حداقل بزار خودم توی کلوچه هاشکر بریزم.»

 امیلیا  داشت پیش بند گلوری را باز می کرد «فعلا برو  استراحت کن دربارش فکر می کنم. » گلوری با بی تابی گفت : « یا بگو نه یا بگو اره نمی تونم صبر کنم . امیلیا  پوزخندی زد و به دست گلوری اشاره کرد و گفت : یادت نرفته که دستت بریدی ؟. »

گلوری انکار کرد : «یه خراش کوچیک بود.»

امیلیا  پوزخند دیگری زد و گفت : «پس من بودم که تا دو دقیقه پیش داشتم جیغ می زدم!. »

گلوری تسلیم شد و به همراه امیلیا به طرف اتاق کنار کتابخانه راه افتاد.

امیلیا بعد از گذشت یک ساعت وقتی که شستن تخته و چاقوی خونی و همچنین پختن و درست کردن سس قارچ تمام شد پیش گلوری رفت و گفت : « بلند شو عزیزم.»

 گلوری تظاهر به خواب کرد و با صدایی گرفته گفت  « مرسی که صدام زدی .»

امیلیا بعد گفت : « می دونم خواب نبودی لازم نیست نقش بازی کنی . یعنی انقدر هیجان زده بودی که خوابت نبرده بود ؟.  اصلا درکت نمی کنم ..... حالا  به هر حال من می رم یه دقیقه وسایلی که صبح نرسیدم جاگیر کنم رو می چینم  تو کارا رو بکن ظرف شکر توی کشوی اول کمده حواست باشه کنارش هم یک ظرف نمکه.»

گلوری بدون اینکه به حرف امیلیا توجهی کند با تلبکاری گفت :« درباره ی من چی فکر کردی من استاد اشپزی ام .»

امیلیا از یکی از اتاقاها فریاد زد:«اره تو راست می گی . »

گلوری کشوی اول را باز کرد و دنبال ظرف شکر گشت. دو ظرف انجا بود  هر دو را چشید و گفت : «چرا دوتا ظرف شکر اینجاست.» و یکی از انها را برداشت و یک قاشق از ان را در مخلوط کلوچه ریخت.و بعد ظرف را پس گذاشت.   بعد مانند کسی که دنیا را فتح کرده باشد به طرف اتاقی رفت که امیلیا داشت وسایل را در کمد می گذاشت. « انجام دادم . این کلوچه تا اخر عمرت از یادت نمی ره. می تونم یه سوال ازت بپرسم تو اگه دوست مامانی پس چرا توی خونش کار می کنی ؟.»

امیلیا  چند ثانیه سکوت کرد و سپس  پاسخ داد :« دوست داشتم نزدیک تو و ویکتوریا باشم به همین دلیل.»

« راستی می گم مامان از همون اول فلج بود و نمی تونست ببینه ؟.»

« بیشتر مریضی هایی رو که الان داره از بچگی داشت. »

« می گم بنظرت ممکنه اون زودتر از من بمیره چون اون وقت من تنها می مونم نه بابا پیشمه و نه مامان.»

« امیلیا می گم چرا موهای تو دقیقا شبیه منه و تو هم همون نشونه  رو توی موهات داری ؟.»

امیلیا ملافه ی روی تختش را تکاند:« راستی دستت بهتر شده ؟. »

« اره بهترم. »

 

امیلیا یکی از کلوچه ها در دهانش گذاشت و یکهو خشکش زد : «خیلی شوره .»

گلوری یکی دیگر از کلوچه ها را خورد و  گفت : « نه!!!. »

امیلیا از روی صندلی بلند شد و گفت : « من ناهار رو که خوردم سیر شدم . و به طرف اشپزخانه رفت.»

یکی از کمد ها را باز کرد و دنبال ظرف ارد گشت ، ظرف را برداشت ولی به اندازه ی یک قاشق هم ارد توی ظرف نبود..

ظرف را همانجا گذاشت و گفت : « من باید برم برا کیک شب ارد بخرم ، دست به هیچی نزن سریع برمی گردم. »

گلوری  اخرین کلوچه اش را در دهان گذاشت به نشانه ی تایید سر تکان داد.

و گذاشت تا امیلیا کاملا از کلبه خارج شود که سریع به زیرزمین برگشت و صندوقچه را برداشت و برگشت ، در زیرزمین را باز کرد که یکهو زمین شروع کرد به لرزیدن و  صدای اژیر قطار هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد و چیزی با تمام سرعت به اشپزخانه برخورد کرد و در یک چشم به هم زدن کلبه را هاله ای از اتش و دود فرا گرفت.

 

کانادا ، جزیره ی پرنس ادوارد ، شارلوت تاون ، قبرستان .

قبرستان

امیلیا به ویکتوریا کمک کرد که روی زمین بنشیند، ویکتوریا بوسه ای بر قبر گلوری زد و در حالیکه سرش را روی قبر او گذاشته بود  با صدایی حسرت بار گفت : « امیلیا همش تقصیر توئه ،نباید اونو تنها می ذاشتی تو که می دونستی یه درصد هم امکان برخورد قطار به کلبه بود ؛ تو دخترم رو ازم گرفتی ،  مثل اینه که تو با همین دستات اونو کشتی. می فهمی چی می گم، نه تو نمی فهمی چون هیچ وقت یه بچه رو بزرگ نکردی که بتونی الان  منو درک کنی  .البته می دونی تقصیر منم بود. اگه بیست سال پیش دخترم رو به خاطر  اینکه بتونه مرگ دروغین  متیو رو تحمل کنه نمی فرستادم به اون کلبه .»

امیلیا گفت :« واقعا چرا فرستادی اش ؟.»

« متیو بهش قول داده بود بعدش دیگه دلم نمی یومد دو سه روز قبل از تولد ده سالگی اش از هیجان خوابش نمی برد. یادمه همون روزی که نقش بازی کردم که متیو مرده بهم گفت دیگه هیچ وقت گریه نکن مامان. گلوری ، گلوری کوچولوی خودم خیلی خوبه اینجا نیستی که ببینی چطور زیر قولم زدم. امیلیا می دونی همیشه حسرت چی رو دارم اینکه فقط تونستم هشت سال کنار گلوری  باشم.»

« بلند شو دیگه باید بریم. می خوام یکم سر قبر گلوری باشم. انا بیا ...ویکتوریا رو سوار کالسکه کن.»

 روی زمین نشست و دستی روی قبرش  کشید و گفت : «دوست دارم.  همش دعا می کنم زودتر بمیرم تا بتونم بیام پیشت.» و  بعد قبر را بوسید.

                                                      امیلیا ویکتوریا را روی تختش نشاند و از اتاق بیرون رفت تا داروهای ویکتوریا را بیاورد،ویکتوریا گفت : «یکم برام کتاب می خونی.»

امیلیا گفت : « ولم کن حالا یه شب برات نخونم نمی میری. الان ساعت هشته ، الان قرصتو می یارم.»

ویکتوریا زیر لب گفت : «مگه من چکارت کردم که اینجوری باهام می کنی تو که می دونی من تقصیری نداشتم همش تقصیر خودت بود که ازمون پنهون کردی ما خانواده ات بودیم ولی حتی نفهمیدم ازدواج کردی و یه بچه داری . »
با خودش گفت کاشکی من به جای امیلیا با گلوری می رفتم و می مردم.

همان موقع امیلیا در را باز کرد و به سمت ویکتوریا رفت ، روی زمین کنار تخت او نشست، یکی از داروها را بلند کرد گفت :« بیا یکم نزدیک تر. »

ویکتوریا سرش را بلند کرد و دهانش را نزدیک امیلیا برد امیلیا دارو را توی دهانش گذاشت و گفت : « اب بخور.» و لیوان اب را دست او داد.

ویکتوریا نتوانست لیوان را در دستانش بگیرد لیوان روی ملافه ی تختش افتاد و همینطور  اب حاصل از افتادن لیوان لباسش را خیس کرد . ویکتوریا دست لرزانش را طرف امیلیا برد و گفت : «امیلیا این چیه حس می کنم لباسم خیس شده، می تونی کمکم کنی؟.»

امیلیا  فریاد زد :« بیست  و هفت ساله دارم هر روز خدمتکاری ات رو می کنم اگه دنیا سر جاش بود الان من جای تو بودم فهمیدی . خسته ام کردی ، بس کن دیگه بس کن. تحمل کن من کاری نمی تونم بکنم.» و به طرف در اتاق رفت و در را با محکم پشت سرش بست .

ویکتوریا روی تمام تخت را دست کشید ، حس کرد روی ملافه که دستش را گذاشته یک شئ استوانه ای شکل قرار گرفته ان را برداشت و روی ان دست کشید ، لیوان بود. لیوان را به سمت پاتختی برد و فکر کرد حتما لیوان را روی پاتختی گذاشته اما یکهو صدای شکستن چیزی در اتاق پخش شد اما بعد از  ان  ،صدای باز شدن در اتاقش به گوشش نرسید.

اهی کشید و گفت :« خدا چرا من رو اینجوری به وجود اوردی، حتی خودت هم دوسم نداری بعد انتظار داشته باشم بقیه ازم فرار نکنن، از خودم بدم می یاد همیشه باید مثل یک بچه ناتوان باشم. چرا نمی تونم مثل مردم عادی راه برم ، چرا نمی تونم ببینم اصلا چرا باید منو کور  به دنیا بیاری.اخه کی توی این دنیا مثل من به دنیا اومده که من دومیش باشم . این چهل سالی هم که زندگی کردم همیش مریض بودم.بکش راحتم کن دیگه.»

سعی کرد با این جا به جا شدن روی تختش  بخوابد اما فایده ای نداشت از ناچار دستی روی ملافه ی تختش گذاشت و ملافه را دراورد روی خودش می انداخت را کنار زد و رو تختی اش را به سختی دراورد و روی خودش انداخت.

  • رزالیند

ویکتوریا گفت : « تو برو من می خوام یکم دیگه پیشش باشم.»

امیلیا گفت : «هر جور راحتی. لیدیا مراقبته .» و از انجا دور شد.

ویکتوریا گفت :« لیدیا دست گل رو بهم بده.» لیدیا دست گل را از روی ویلچر ویکتوریا برداشت و دست او داد. ویکتوریا دست گل را روی قبر گذاشت و  با صدای گرفته ای گفت
: « لیدیا تنهام بذار.»

لیدیا گفت : « ولی خانم ....»

ویکتوریا فریاد زد :« تنهام بذار. »

لیدیا گفت :« باشه خانم .»

سرش را پایین انداخت و به طرف درشکه ای که امیلیا توی ان نشسته بود رفت.

امیلیا با عصبانیت گفت : « چرا تنهاش گذاشتی ؟.»

« خانم خودش بهم گفت .»

امیلیا کیفش را برداشت و از توی ان کتابش را دراورد و شروع کرد به خواندن ان.

لیدیا هم شروع کرد به حرف زدن با کالسکه ران.

ویکتوریا نمی توانست جلوی سرازیر شدن اشک هایش را بگیرد سرش را روی قبر گلوری گذاشت و انقدر گریه کرد که از حال رفت.

لیدیا تا ویکتوریا را دید به امیلیا گفت :« امیلیا ، خانم ....... از حال رفته. »

امیلیا از پنجره به ویکتوریا نگاهی انداخت و گفت : «ولش کن.»

لیدیا گفت : « ولی....»

امیلیا با عصبانیت کتاب رو ورق زد و با تحکم گفت:«ولی نداره فهمیدی.»

ویکتوریا با شنیدن صدای قدم هایی از خواب پرید، با صدای لرزانش گفت :« امیلیا  ؟. »

 هر لحظه صدای نزدیک شدن قدم هایی به گوشش می رسید.

یکهو صدایی دل نشین و اشنا گفت : همینجا بایستید. و صدا هر لحظه به ویکتوریا  نزدیک تر می شد. ان صدا پرسید : « هوا خیلی سرده. »و کتی را روی شانه ی ویکتوریا انداخت.

 ویکتوریا گفت : « خیلی ممنونم. »

او گفت : « کاری نکردم. داشتم توی همین خیابون قدم می زدم که دیدم شما بیهوش شدید اول والتر خدمتکارم رو فرستادم تا شما رو ببینه و وقتی بهم گفت بیهوش شدید گفتم شاید بتونم کمکتون  کنم. می خواید بریم خونه ی من.؟»

ویکتوریا با بی حالی جواب داد :« خیلی ممنون نه مرسی. »

ان زن کت روی شانه ی ویکتوریا را صاف کرد و از انجا دور شد.

ویکتوریا سر درد عجیبی داشت ، انگار دنیا داشت دور سرش می چرخید و بعد از چند دقیقه دنیا تبدیل به توده ی سیاهی از تاریکی شد.

لیدیا شانه های امیلیا را تکان داد :« بلند شید. »

امیلیا از خواب پرید:« چی شده ؟.»

لیدیا با نگرانی فریاد زد :« ویکتوریا.» و به او اشاره کرد.

امیلیا سریع از کالسکه پیاده شده و به سمت  او دوید.

  • مرگ زودتر از ان چیزی که فکر می کنید فرا می رسد

گرتا ویکتوریا را صدا زد :« بلند شو ویکتوریا ...... بلند شو ».

ویکتوریا چشمانش را باز کرد و با لب هایی لرزان پرسید : « من کجام .... .»

« دیدی امیلیا به هوش اومد ».

امیلیا دست به سینه شد و گفت :« به هوش اومد که اومد برام مهم نیست، اسمون که به زمین نیومده ، اومده؟.»

و از اتاق بیرون زد ، ویکتوریا دست گرتا را گرفت و با صدایی لرزان در حالی که چشمانش نیمه باز بود گفت : « گرتا خودتی ؟. »

« ویکتوریا می گم چرا امیلیا رو اخراج نمی کنی  بیرون تو مثلا دلت سوخت براش گفتی بیاد پیش بچش باشه ولی الان دیگه دور ورداشته.»

«می شه داروهام رو بیاری. »

گرتا گفت :« چه داروهایی .»

ویکتوریا جوابی نداد.

گرتا از اتاق بیرون رفت و مستقیم به سمت  اتاق نشمین حرکت کرد ، امیلیا روی مبل چرمی  نشسته بود و داشت مجله ای را ورق می زد.

گرتا به طرفش رفت و مجله را از او گرفت و ریز ریز کرد و خورده هایش را در شومینه ی شعله ور اتاق ریخت. امیلیا فریاد زد : « به اون چه کار داشتی ؟. »

گرتا با عصبانیت گفت:« ها ..... پس چه کار داشتم دیگه نه ؟..... اومده بودم به جنابعالی بگم ویکتوریا  ... حالش اصلا خوب نیست داروهاش رو بهم بده. »

« توی قفسه ی اشپزخونه است. »

« کدوم قفسه؟.»

امیلیا جوابی نداد.

گرتا به  اشپزخانه رفت همه خدمتکار ها بهت زده داشتند با هم پچ پچ می کردند ، گرتا گفت : « داروهای امیلیا توی کدوم قفسه است؟.»

ادوارد از توی یکی از قفسه ها چند بسته قرص از انجا برداشت و به گرتا داد :« بفرمایید. حال خانم چطوره ؟.»

گرتا جوابی نداد و سریع به سمت اتاق ویکتوریا دوید و وقتی در را باز کرد ویکتوریا به جایی خیره شده بود و پلک نمی زد، گرتا به طرف او رفت « ویکتوریا ...... ویکتوریا ... عزیزم...صدامو می شنوی ...... امیلیا بدو بیا ...........  می گم بیا ».

امیلیا با بی حالی به طرف اتاق رفت و گفت :« باز چی شده ؟.»

صورت گرتا برافروخته شده بود:« نفس نمی کشه ...... ببینم بازم می تونی بی تفاوت باشی .»  و به طرف ویکتوریا رفت.

« هر ادمی وقتی درد داشته باشه نفسشو حبس می کنه.»

گرتا  سیلی محکمی به او زد : «تو نمی فهمی نه .... می گم نفس نمی کشه یعنی اینقدر احمقی !. »

« اره من احمقم ، احمقم که بعد از اینکه متیو دخترم رو فقط یک روز بعد از تولدش دزدید و رفت با  و این ازدواج کرد و من کاری نکردم ،اره احمقم که دخترم رو  موقع خراب شدن کلبه رو سش ول کردم می تونستم بیشتر تلاش کنم و در رو باز کنم .... اره احمقم .... اگه احمق نبودم هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد. نمی دونی  چه زجری می کشم که خواهرم مرده و سعی می کنم بی تفاوت باشم..... ویکتوریا برای تو فقط یک دوست بود ولی برای اون خواهر من بود.... پس ولم کن.  دنبالم هم نیا اگه کسی پرسید امیلیا کجاست بگو ............. مرده».

امیلیا به طرف ویکتوریا رفت و دستان او را بوسید و به اتاقش رفت .

کمدش را باز کرد و چمدانش را از توی ان درارود و روی تختش انداخت، کمدش را زیر و رو کرد و چند لباس ، یک کیف پول چرمی حاوی پنجاه دلار  به همراه آلبوم عکس های گلوری . کت خاکستری بلندی پوشید و چمدان را بست و ان را برداشت و به سمت در رفت. در را باز کرد و سریع از پله های دم در پایین رفت و از حیاط خارج شد. سه خیابان را بالا رفت و به در مسافرانه رسید. در را باز کرد و به طرف  پذیرش رفت ، گفت : « یک اتاق می خواستم . »

زنی که پشت میز پذیرش نشسته بود بعد از گرفتن مدارکی از امیلیا کلید اتاق را تحویلش داد « این کلید برای یک روز پیشت  می مونه بعد یک روز می یای و  تسویه حساب  می کنی. روزی بیست دلار .» امیلیا می دانست مبلغش خیلی زیاده ولی چاره ای نداشت کلید را گرفت و گفت: ممنون. و به طرف اتاق شماره هفت رفت. اتاق به جز یک تخت چوبی و میز تحریر و یک کمد چیز دیگری نداشت  نداشت. امیلیا چمدانش را در کمد خالی کرد و یکی از عکس های گلوری را  روی میز گذاشت و بعد از دراوردن لباسش و پوشیدن لباسی راحتر تر روی تخت دراز کشید.

  • متیو

امیلیا روی صندلی نشسته بود و داشت ساندویچ مرغ مسافرخانه که پنج دلار بی زبان را خرجش کرده بود  را نوش جان می کرد که.....

« در رو باز کن رزالیندم  .»

امیلیا از روی صندلی بلند شد و ساندویچ را روی میز گذاشت و در را باز کرد.

رزالیند محکم امیلیا را در اغوش کشید و گفت : «خوبی؟خیلی وقته ندیدمت می دونی یک سالی می شه ها. »

امیلیا خودش را عقب کشید و یقه ی توری لباسش را گرفت و گفت : «ببین ارایشت با لباسم چکار کرد. تا حالا خودت رو تو اینه دیدی ، مثل دیو شدی بذار یکم ملایم ترش کنم.»و دستمالی برداشت و به طرف رزالیند رفت .

رزالیند  عقب رفت و گفت :« خب دیگه من باید بره.سعی خودت رو بکن به مهمونی بیای.امشب ساعت نه بیای خونم.»

« ولی ......»

رزالیند دیگر رفته بود.

امیلیا خودش را  روی تخت انداخت و دستانش را محکم روی صورتش کشید.

امیلیا میان همهمه ی جمعیت خودش را به رزالیند رساند رزالیند کنار چند زن روی مبلی نشسته بود و در حال گفتگو بود.

رزالیند تا سایه ی امیلیا را دید نگاهی به زن های دور و برش انداخت و انها متوجه شدند باید بلند شوند .

رزالیند به سمت امیلیا امد و دستان او را گرفت و گفت :« چقدر خوشکل شدی .»

« مرسی .... می گم تو توی مهمانی هم نمی خوای کلاهتو برداری ؟.»

بعد اهی کشید و گفت :« بازم مثل دیو شدی . ادم ازت می ترسه. بیا بریم یه اب بزنم صورتت. »

رزالیند دستپاچه شد : « ولشون کن باید  یک چیزی  بهت نشون بدم ، باهام بیا .» و امیلیا را به طرف پله ها برد و گفت :« پله ها رو بالا برو  بعد توی راهروی سمت راست اون اتاق که کنار درش یه گلدان شعمدونیه ، برو توی اون اتاق.»

امیلیا با تردید پله ها.. را بالا رفت و به طرف راهروی سمت راست  رفت و به ان در رسید، در را باز کرد.

امیلیا خشکش زد:«تو اینجا چکار می کنی؟.»

ان مرد از روی مبل بلند شد و به طرف امیلیا رفت « امیلیا منو نمی شناسی ؟.»

امیلیا با لب هایی لرزان گفت : « متیو ! تو اینجا چکار می کنی ؟.»

« امیلیا من اومده بودم که بگم می شه بذاری برای مدتی کمی گلوری رو ببینم؟.»

« اون مرده....»

« تو داری باز دروغ می گی مثل همیشه مگه نه؟.»

«دروغ نمی گم.»

« هر جور راحتی با این حساب ......»

امیلیا را  محکم کنار زد و از در بیرون رفت.

امیلیا تعادلش را حفظ کرد و روی زمین نشست و صورتش را میان دستانش گذاشت ، او هنوز خوب می دانست متیو را چقدر  دوست دارد.

 رزالیند به همراه متیو به سمت باغ رفت و گفت :« تونستی بهش بگی ؟.»

« نه ، فعلا نه.  مراقب خودت باش خیلی هوا سرده.» و کتش را روی شانه های او انداخت.

رزالیند وارد خانه شد و به طرف پله ها رفت و وارد اتاق شد. امیلیا سعی کرد اشکش را پنهان کند «این اینجا چکار می کرد!.»

رزالیند به امیلیا کمک کرد که روی مبل بنشیند.

امیلیا به کت روی شانه های رزالیند نگاه کرد و گفت :« این کت متیوست مگه اون رو دیدی ؟.»

« نه..... راستش این کت یکی از مهمان ها بود که چون دید دارم از سرما می لرزم بهم داد  .»امیلیا با تمسخر گفت :« اره تو راست می گی  .»

« بلند شو بریم پایین پیش مهمونا.»

  • آواره شدن

امیلیا گفت : «یک لحظه . »

و توی کیف پولش را گشت.

«  ده دلار هزینه ی غذا می شه که پرداختش نکردی.»

« من این پنجاه دلار رو پیش شما به همراه مدارکم و وسایلم می ذارم و تا عصر باهاتون اون ده دلار رو تسویه می کنم.»
در زد : رزالیند منم.

« بیا تو.»

« نه مرسی راستش چطور بگم کارم خیلی واجبه اگر می شه و امکانش هست  سی دلار بهم قرض بده قول می دم زود بهت برش می گردونم.»

«باشه مشکلی نیست.»

بعد ادامه داد :«الان می رم کیف پولم رو می یارم.» و در را نیمه باز گذاشت ، چندی نگذشت که رزالیند دوباره پیش ویکتوریا برگشت .

« اینم نود دلار که هشتاد دلارش را برای خرج های روزانه ات نگه دار .»

« نه مرسی همون سی دلار کافیمه .»

« بفرما ، الانم  می گم  درشکه ران تو رو برسونه. ببخشید خودم نمی رسونمت اخه دارم وسایلم رو جمع می کنم می خوام برای سفر پیش عمه سوفی به بوستون برم.»

« می خواد خودم پیاده می تونم برم .»

« ژاکلین بدو بیا . »

« باشه ، خیلی ممنون.....»  و سوار درشکه شد.

ژاکلین پرسید :« ببخشید کجا می رید ؟.»

«مسافرخانه بیلی .»

و ژاکلین درشکه را با سرعت زیادی به سمت مسافرخانه راند.

امیلیا از درشکه پایین امد و گفت :« اگه می شه منتظرم بمون.» و وارد مسافرخانه شد و مستقیم به سمت پذیرش رفت.

« بفرمایید اینم ده دلار که قولشو داده بودم.»

« خیلی ممنونم اینم مدارک و چمدانتان.

امیلیا چمدان و مدارک را گرفت و گفت :« خیلی ممنون.»

امیلیا از مسافرخانه بیرون رفت ،  به سختی خودش را به قبرستان رساند قبرستان فاصله ای با مسافرخانه نداشت . به طرف قبر گلوری رفت، زانو زد و چمدان هایش را روی زمین گذاشت.

چمدانش را باز کرد و دنبال کت چرمی بلندش گشت؛ کت را برداشت  و چمدان را بست.

روی زمین کنار قبر گلوری دراز کشید و نصف کت را روی خودش و نصف دیگرش  را روی قبر گلوری انداخت.

« امروز جرعت کردم که بیام و تمام حقیقت رو بهت بگم پس خوب بهم گوش کن. می دونی من و پدرت هیچ تفاهمی نداشتیم فقط به خاطر پدرم  برای اینکه فکر می کرد  متیو مرد باشخصیتی است  باهاش ازدواج کردم بعدش هم که اون یه روز بعد از  تولدت تو رو ازم دزدید و رفت و با ویکتوریا ازدواج کرد البته با ویکتوریا هم سر هیچ چیزی تفاهم نداشت به همین خاطر جدا شدند و ویکتوریا بهت گفت اون مرده یادته یک هفته قبل از اینکه تو بری توی اون کلبه ی لعنتی ویکتوریا بهت گفت اون مرده چون ازش جدا شده بود.از اولش هم متیو فقط به خاطر ثروت ویکتوریا و شرکت بزرگ پدرخوانده ی من باهامون ازدواج کرد.  من و ویکتوریا دوقلو بودیم ولی مادر به خاطر اینکه نمی خواست من را بزرگ کند به یه دلایلی که هیچ وقت بهم نگفت منو به یه خانواده ی انگلیسی فرستادن. ویکتوریا یک سال بعد از ازدواجش فهمید که من مادر گلوری ام ان هم وقتی برای اولین بار موهای تو شروع کرد به رشد کردن ،خودش بهم گفت  که از لیدیا خواهش کرده بود که رنگ موهای تو رو برایش توضیح دهد. بعدش هم فهمید و بهم نامه ای نوشت حالا شاید تعجب کنی که از کجا فهمید  که من مادرتم   از روی نشانه ی روی موهای من که خیلی شبیه توست اگر خیلی دقت کنی چند تار موی سفید بین موهایم معلوم است من به مادرم رفته بودم و ویکتوریا به پدر.بعدش  از من خواست پیشش بروم و همین مسئله باعث بالاگرفتن اختلاف بین انها و جدایی شان شد البته گذاشتند تا تو کمی بزرگت تر بشی بعدا جدا شدند.مامان من عاشق وقت هایی هم که با رزالیند وقت می گذرونم چون اون به  شدت منو یاد تو می ندازه. رزالیند ادعا می کنه دختر خاله ی من خودش که می گه مادرش کتی بوده یعنی خواهر نامادری من.و تنها مدرکش اسم مشترکشونه چون دختر خاله کتی توی بچگی گم شد و الانم خاله کتی زنده نیست که ازش بپرسم ولی سنش هم جور در میاد.  فقط کاشکی حالم بهتر بود و می تونستم  از بودن باهاش بیشتر لذت ببرم از وقتی تو مردی حس می کنم یک تیکه از من گم شده و همیشه در تکاپوی پیداکردنشم.»

 کت را کنار زد و بلند شد ، هوا خیلی تاریک شده بود.

 چمدان و وسایلش را برداشت و از قبرستان بیرون رفت.

سرعتش را بیشتر کرد تا به در مسافرخانه رسید ، مسافرخانه باز بود.

وارد ان شد و به طرف میز پذیرش رفت.

« ببخشید می تونم بپرسم، با بیست دلار می تونم اینجا غذا بخورم؟.»

کارمند زن جواب داد :« بله.»

« خیلی ممنونم.»

« اگه سی دلار دیگه داشتی می تونستم یه کاری برات بکنم اینجا بمونی . جایی برای موندن نداری ؟.»

«نه، ندارم الانم توی قبرستان پیش قبر دخترم دراز کشیده بودم.»

« شاید بتونم یه کاری برات بکنم، من خودم سی دلار روی پولت می ذارم تا  یه هفته می تونی بمونی مدارکتو بده.»

« خیلی ممنونم  بفرمایید ، ولی من پولی ندارم که بهتون بدم .»

« نمی خواد بهم بدی برو وسایلتو جا بده تا سوپ رو برات بیارم ، اینم کلید اتاقت اتاق بیست  و سه طبقه ی بالا می شه، وسایلتو هم بده بهم تا برات بیارم.»

« خیلی خیلی ممنونم.» و از پله ها بالا رفت ، شماره ی اتاق ها را شمرد :« بیست
، بیست و یک ، بیست و دو ، بیست و سه خودشه. » و کلید انداخت و در را باز کرد.

اتاق همان چیدمان و وسایل  دفعه ی قبل را داشت.

به طرف تخت رفت و  کلید را پایین تخت روی زمین انداخت و روی تخت دراز کشید، چند دقیقه ی بعد کارمند پذیرش چمدانهایش  را به همراه شام اورد.

 گفت : « بفرما من اینو رو روی میزت می ذارم . »او چمدان های امیلیا را کنار در گذاشت و رفت.

امیلیا بلند شد و  چمدان ها را برداشت و توی کمد انداخت تا بعدا جاگیرش کند ، سپس روی میز نشست و مشغول خوردن سوپ شد.

  • رسوا شدن

امیلیا روی تخت دراز کشیده بود که در زدند.

بلند شد و به طرف در رفت و در را باز کرد. مردی چهارشانه و قد بلند و  خیلی اشفته و عصبانی پشت در بود داد زد : بیا برو بیرون خانوم تا سه می شمرم نیای بیرون پلیس رو  خبر می کنم.»

«چی شده شما کی هستید ؟.»

« من کی ام بهتره اینو از شما بپرسم ، بنده مدیر مسافرخانه هستم.»

« من امیلیا اسمیت هستم حالا اینجا چکار می کنید ؟.»

« ببین خودت رو به اون راه نزن. این پاکتیه که مدارکت و پولی رو که بابت گرفتن اتاق دادی توشه. فقط و فقط بیست دلار دادی و الان  سه روزه اینجا جا خوش کردی.»

مرد برگشت و به خدمتکاران پشت سرش گفت : «ببینم سه شنبه کدومتون پشت میز پذیرش نشسته بودید؟.»

یکی از خدمتکاران پشت سر او داد زد : «قربان انی کلارک.»

« انی کلارک بیا اینجا .»

همان زنی که امیلیا سه روز پیش او را در پشت میز پذیرش دیده بود از میان خدمتکاران به طرف مرد خیلی پریشان به نظر می رسید « بله قربان.»

« از الان دیگه نمی خواد منو قربان صدا کنی چون تو از همین الان اخراجی فهمیدی ؟.

« قربان ، من پولش رو به هر طریقی که می تونم جور می کنم خودتان که می دونید پدرم تازه مرده و برادرم ثروت او را به اسم خودش زده من و مامانم الان دو روزه توی خانه ی دوست مادرم زندگی  می کنیم .»

« نمی خوام صداتو بشنوم برو از جلوی چشمم دور شو ...»

انی تا خواست برود مرد محکم شانه اش را گرفت و او را برگردانند « تا یه هفته بهت مهلت می دم،  این زن میتونه اینجا بمونه  ولی تو سه روز فقط سه روز مهلت داری تا سی دلار برای من بیاری .»

« چشم قربان.»

«برو بیرون انی ،چشمم بهت نیافته.»

انی سر به زیر انداخت و با سرعت از انجا دور شد.

ان مرد گذاشت تا انی کامل از مسافرخانه خارج شود «حالاگمشو بیرون.»

« ولی تو قراره از انی پول بگیری .»

« برو بیرون همین حالا به تو هیچ ربطی نداره .

« خیلی بدجنسی می دونستی.»سریع وسایلش را جمع کرد و از مسافرخانه خارج شد.

  • دروغ

امیلیا در زد، زنی قد کوتاه در را باز کرد. پرسید : « شما ؟.»

« من امیلیام دوست صمیمی رزالیند .»

ان زن گفت: « بفرمایید تو خانم رزالیند با یکی از دوستانشون توی حیاط پشتی  نشسته اند.»

امیلیا با تعجب گفت : « فکر کردم رفته اند سفر.»

« نه، وسایلتون رو بدید به من.»

امیلیا وسایلش را به او داد و وارد خونه شد.

به سمت در حیاط رفت و با تمسخر گفت :« رزالیند سفر خوش گذشت.»

رزالیند سریع کلاهش را برداشت و  قبل از اینکه امیلیا وارد شود ان را روی سرش گذاشت « منو ببخش امیلیا من مطمئن بودم که تو اگه با متیو رو به رو بشی باز حالت بد بشه .»

« باشه فقط بگو این بره بیرون.»امیلیا بیشتر به صورت رزالیند نگاه کرد ، او ارایشی روی صورتش نداشت و این باعث شد به یک چیزی شک کند ، چشم های او . چشم هایش  خیلی اشنا به نظر می امد. . ولی با صدای متیو حواسش پرت شد.

متیو  به خودش اشاره کرد و گفت :« این اسم داره اسمش هم متیوست فهمیدی.»

امیلیا گفت :« به هر حال بگو متیوووووو بره بیرون، حالا درست تلفظ کردم متیو؟.»

متیو کتش را برداشت و از حیاط خارج شد ، رزالیند گفت :« وایسا .»

ولی متیو دیگر رفته بود.

« بشین کلوچه پختم ببین مزه اش چطوره .»

و روی صندلی نشست. امیلیا گفت : « باز این اینجا چکار می کرد ؟.»

« اگه جنابعالی می ذاشتی داشتیم درباره  ی یک پروژه ی کاری صحبت می کردیم .

امیلیا یکی از کلوچه ها را ورداشت و گفت : « حالا برامون شده کارافرین تا دیروز من بهش جا و غذا می دادم .»

« همینجا بمون قول می دم دیگه پای متیو به اینجا نرسه.»

 رزالیند با عصبانیت گفت : «مگه نگفتم کسی رو راه نده ؟.»

« ببخشید خانم .»

« من الان اماده نیستم که اون همه چیزو بفهمه من بعد بیست سال هنوز نمی تونم باور کنم. برو از جلو چشمم دور شو  حوصلت رواصلا  ندارم.»

خدمتکار سریع خودش را گم و گور کرد.

  • کلوچه های زنجبیلی

امیلیا چمدانش را روی تخت انداخت و وسایلش را در کمد جا داد .

« بیا بریم عزیزم چای حاضره . از اون کلوچه های زنجبیلی هم که دوست داری برات پختم.»

امیلیا با تعجب پرسید :« از کجا می دونی که کلوچه ی زنجبیلی دوست دارم ؟.»

رزالیند هول شد « حالا بیا بریم، کلوچه ها سرد شدن.»

امیلیا چمدان خالی را از روی تخت برداشت و توی کمد جا داد.

و همراه رزالیند رفت به حیاط خانه رفت.

میزی که رزالیند چیده بود از هر  نظر عالی بود ، دو فنجان سفید با لبه هایی  طلایی روی میز به چشم می خورد و همینطور قوری ای وسط میز با همین طرح و کنارش ظرف بزرگی پر از کلوچه های زنجبیلی قرار داشت. و  کنار هر فنجان گلدانی کوچک پر از گل بابونه به چشم می خورد.

رزالیند صندلی را عقب برد تا امیلیا بنشیند ، امیلیا روی ان نشست و رزالیند صندلی را جلو برد و گفت:« نظرت درباره ی اینا چیه ؟.» و بعد خودش روی ان یکی صندلی نشست.

امیلیا یکی از کلوچه ها را ورداشت و ان را توی  دهانش گذاشت و به سختی ان را قورت داد و به دروغ گفت : «خیلی خوشمزه است...... فقط یک کوچولو .... شوره.»

رزالیند کلوچه را در دهانش گذاشت و گفت : « منه..... شور نیست.»

امیلیا گفت :«گلوری هم همیشه جای قوطی شکر و نمک را قاطی می کرد . و بعدش شروع می کرد به انکار کردن ماجرا.»

« اینجوری نگو اون فقط ده سال داشت که اولین بار اشپزی کرد.»

« تو از کجا می دونی ؟.» و کمی از چای را نوشید.

«..... راستش ..... از گرتا پرسیدم.»

« اوهوم . گرتا رو از کجا می شناسی؟.»

 رزالیند بحث را عوض کرد :« بذار کلوچه ها رو بردارم یکم از پای صبح برات بیارم .»

« اونو که خودت نپختی نه ؟.»

« نه.» و ظرف کلوچه ها را بلند کرد و به طرف در رفت.

امیلیا کمی دیگر از چای را نوشید : «پس از گرتا پرسیدی نه ؟شک ندارم کار متیوست. »

امیلیا از جایش بلند شد و به طرف در رفت رزالیند گفت :« کجا می ری ببین پای اوردم.»

امیلیا گفت :« می خوام برم سر قبر ویکتوریا.»

رزالیند  با بی حوصلگی گفت :« باشه هر جور راحتی، ولی من تا حالا ندیده بودم بری سر قبرش.»

امیلیا به طرف اتاقش رفت و لباس مناسبی پوشید و به رزالیند گفت :« درشکه ات رو نیاز دارم.»

« باشه ، ژاکلین....»

 « نه خودم می خوام برونم.»

« می تونم بپرسم چرا؟.»

« درشکه کجاست ؟.»

 « پشت اون درخت های نارگیل توی حیاط.»

امیلیا سریع به طرف حیاط رفت و درشکه را برداشت و سوار ان شد.

از شانس خوب او ژاکلین اسب ها را از درشکه جدا نکرده بود.

سریع خودش را به در خانه رساند.

 افسار اسب ها را به یکی از درختان نزدیک خانه بست و درشکه از ان ها جدا کرد و به طرف در خانه رفت.

« گرتا اومده بودم یک سوالی ازت بپرسم. »

« باشه فقط سریع بگو باید برم علف های هرز باغچه را هرس کنم .»

« باشه ، ببین توی این چند روز که نبودم یا کلا شخصی به اسم رزالیند پیشت اومد یا نه ؟.»

گرتا کمی فکر کرد : « نه، چرا می پرسی؟.»

امیلیا گفت :« مرسی، می خواستم یه چیزی رو بفهم.»

او در حالی که داشت از حیاط می گذشت تمام دروغ های رزالیند رو مرور کرد.

  • صندوقچه

رزالیند بلند شد که برود و کتابش را بیاورد که امیلیا گفت :« کجا می خوای بری ؟.»

« می رم کتابم رو بیارم.»

امیلیا گفت : « بذار من بیارمش ، کجاست ؟.»

«توی اون کمد بزرگه توی اتاقم یک جبعه هست توی اونه.»

«باشه.» و به طرف اتاق رزالیند در طبقه ی بالا رفت.

امیلیا کمد را باز کرد، خم شد و جبعه را از توی کمد دراورد. جبعه را که دراورد چشمش به روزنامه ای زیر ان خورد ان را برداشت ، زیر ان یک در کوچک قرار داشت. جبعه و روزنامه را کنار گذاشت و دستگیره ی هلالی در را کشید ، یک صندوقچه ی قدیمی  در انجا بود. امیلیا ان را برداشت و به دقت وارسی اشان کرد. خشکش زد، زیر لب  گفت : « صندوقچه ی خاطراتم . این صندوق توی خونه ی رزالیند چکار می کنه.»

امیلیا تا صدای پای رزالیند را شنید سریع وسایل را سر جایش گذاشت و از توی جبعه کتاب رزالیند را برداشت و کمد را بست.

رزالیند گفت : نگرانت شدم. و به طرف امیلیا رفت و کتاب را از او گرفت.

« بلند شو امیلیا داری به چی فکر می کنی ؟. »

«هیچی ..... هیچی تو برو من الان می یام. »

رزالیند گفت :« نه باید باهام بیای تا نیای خیالم راحت نمی شه.»

« باشه اومدم.»

و با بی میلی همراه رزالیند از اتاق خارج شد.

  • یک بار برای همیشه

امیلیا خمیر پای را ورز داد « فقط موقع تزئین با شکر هم صدام کن باشه چون معلوم نیست پای چی از اب دربیاد.»

رزالیند گفت :« باشه.»

و خم شد تا از توی کشوی پایینی کمد اشپزخانه قالب پای را دراورد که یکهو کلاه از روی سرش بر روی زمین افتاد،یادش رفته بود که کلاهش را با دستش روی سرش نگه دارد. کلاه جلوی پای امیلیا از حرکت ایستاد.

امیلیا سریع پایش را عقب کشید و گفت : « کلات .» و خم شد تا کلاه را بردارد که یکهو چشمانش به موهای رزالیند افتاد.

از روی زمین بلند شد ، یک دفعه خشکش زد و کلاه از دست او پایین افتاد.

با صدایی لرزان گفت :« این امکان نداره. »زانو هایش می لرزیدند، امیلیا توان ایستادن روی پاهایش را نداشت. تمام دنیا دور سرش سیاه شده بود چشمانش کاملا باز بودند ولی نمی توانست چیزی را به خوبی ببیند.

« کمکم کن ....»

و امیلیا روی زمین افتاد. گلوری سریع به طرف او دوید و فریاد  زد :« انا بیا کمکم کن بیا.....».

انا سریع به طرف اشپزخانه دوید و گفت : « بله خانم ؟.»

گلوری با عصبانیت فریاد زد :« نمی بینی یکی بیهوش شده برو سریع دکتر خبر کن .»

انا گفت : چشم. و سریع از اشپزخانه بیرون زد .

گلوری در میان هق هق گریه هایش با تمام توانش فریاد زد : «مامان ..............ازت خواهش می کنم بلند شو بهم بگو که خوبی . »

شانه های افتاده ی امیلیا را گرفت و انها را به شدت تکان داد و در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت فریاد می زد: «بلند شو بگو که خوبی مامان.»

و انقدر گریه کرد که همانجا از حال رفت.

چشمانش را که باز کرد دکتر و انا بالای سرش بودند. او هنوز توی اشپزخانه بود. سرش را بلند کرد و با ترس گفت :« مامانم ....... مامانم خوبه ؟.»
«بله الانم بالای سرتون ایستاده اند. »

گلوری  با سردرگمی سرش را چرخاند امیلیا پریشان اما لبخند به لب کنار او نشسته بود.

گلوری محکم امیلیا را بغل کرد و با هق  هق گفت : «مامان  دیگه هیچ وقت تنهام نذار، من به اندازه ی کافی بیست سال تحمل کردم ولی دیگه طاقتم تموم شده.»

امیلیا چشمانش را بست و حس خوب نوازش دوباره ی دخترش را تجربه کرد. و زیر لب گفت :« گلوری.»

20 سال قبل

گلوری جیغ کشید سریع به طرف رفت و در همان موقع که در باز شد متیو هم از راه رسید.

«بابا!؟.»

 گونه های متیو برافروخته شده بود نگاهی به شعله های اتش انداخت که یکهو صدای سرفه های گلوری به گوشش رسید.

سرش را برگرداند  با گلوری که بیهوش شده بود  مواجه شد خم شد تا او را از روی زمین بلند کند، سر او را بوسید و با ان یکی دستش جلوی دهان گلوری را گرفت .

         

او را روی تخت مسافرخانه گذاشت و پتو را رویش کشید.

گلوری سرفه ای کرد و  گفت : « بابا تو نزدیک کلبه چکار می کردی ؟.»

«اومده بودم که از امیلیا اجازه بگیرم تو رو از دور ببینم.»

گلوری  گفت : « کی منو می بری پیش مامان؟.  دلم خیلی براش تنگ شده .»
متیو گفت :« به وقتش ....»

و گلوری را در اغوش کشید.

پایان  

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «گلوری» نویسنده «پورچیستا شهنی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692