عصر بود. زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. مادرم گوشی را جواب داد. بعد از چند ثانیه حرف زدن قطعش کرد و رو به من گفت: «نازنین، مامان، بیا بریم لباست رو بپوشونم بریم خیاطی لباس فرمت حاضره.» شوق و ذوق داشتم.
چت از طریق واتساپ
عصر بود. زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. مادرم گوشی را جواب داد. بعد از چند ثانیه حرف زدن قطعش کرد و رو به من گفت: «نازنین، مامان، بیا بریم لباست رو بپوشونم بریم خیاطی لباس فرمت حاضره.» شوق و ذوق داشتم.
از بچگی وقتی کاری می کردی که خودت هم می دانستی اشتباه است ، می رفتی توی یک اتاق تاریک و پتویی می کشیدی روی خودت . هم می ترسیدی هم مظلوم نمایی می کردی . حتی بعد از آنکه به فرزند خواندگی قبولت کردند ، این عادت را ترک نکردی .
خورشید مستقیم میتابید. هوای گرم و شرجی به تنت میخورد و عرقت را در میآورد. کامیون تکان تکان میخورد. بیست نفری میشدیم که در کمپرس کامیون چسبیده به هم مثل زنبور در کندو نشسته بودیم. بوی پِهِن گوسفند و عرق این مردها به دماغ میزد،
لحظات سختی بود.از خانواده ام دور بودم. بخاطر کور رنگی که گرفته بودم. و الان توی بیمارستان فوق تخصصی هستم که کلی تجهیزات و چراغ هایی که واسه ی چشم بیماران کور رنگ هست رو در اختیار داره. من الان وسط تهران هستم و تقریبا 4000 کیلومتر با خانه ام فاصله دارم
زمانی که شوهرم مرد من ماندم و نوشین. نوشین دو سالش بود و مدام بی قراری میکرد. از مردن نابهنگام همسرم غمگین بودم و دلم میخواست شوهر کنم تا بلکه بتوانم زندگی ام را بچرخانم و نوشین را بزرگ کنم. از شما چه پنهان از وقتی که شوهر من مرد بازار شوهر کساد شد یا حداقل برای من اینطور بود.
ریحان را داخل نان و پنیر پیچید و دستم داد، تکهای گوشهی دهانم چپاندم و گفتم :"منم ببر!"
چادرش را روی سرش جابهجا کرد و گفت:" عزیز داره میاد، باید بمونی پیش بابات"