داستان «دوام بیار» نویسنده «علی صفی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ali safi

زمانی که شوهرم مرد من ماندم و نوشین. نوشین دو سالش بود و مدام بی قراری میکرد. از مردن نابهنگام همسرم غمگین بودم و دلم میخواست شوهر کنم تا بلکه بتوانم زندگی ام را بچرخانم و نوشین را بزرگ کنم. از شما چه پنهان از وقتی که شوهر من مرد بازار شوهر کساد شد یا حداقل برای من اینطور بود.

هیچ کس حتی به من نگاه هم نمیکرد. شاید به دردسرش نمی ارزید. دردسر من و نوشین. از قیافه افتاده بودم دیگر حتی حوصله نداشتم خودم را در آینه ببینم چه برسد به اینکه بخواهم مثل گذشته به خودم برسم و آرایش کنم. هر چند که آرایش کردنم هم مثل آدمها نبود. نه اینکه از دستم برنمیاید بلکه وسیله اش را مثل بقیه نداشتم ولی خب در حد خودم بد نبود.

 پس از مرگ پدر و مادرم که در فاصله یک سال اتفاق افتاد منصور که برادرم بود سکته کرد و از آن پس دیگر اسمش را هم نیاوردم. خانه پدری را فروخت و سهم من را هم نداد. راستش من هم پی این نبودم که حقم را بگیرم. گفتم سگ خورد. منصور هم بدون اینکه دلش بسوزد این کار را کرد. من هم به خدا سپردمش. غیر از یکی دوباری که شوهرم سر قضیه ارث و میراث خانه پدری با منصور دعوا کرده بود سر و کاری با او نداشتیم. با این حال بعدها از او گذشتم و بخشیدمش. نوشین تازه داشت به وجود پدرش عادت میکرد و اتفاقا به هم وابسته بودند. از خدا میخواستم وقتی که بزرگ شد سراغ شوهرم را نگیرد. همین طور هم شد. .... پس از چند ماه او را فراموش کرد و من هم با اینکه نتوانستم شوهرم را فراموش کردم با نبودنش ساخته بودم.

 حالا من مانده بودم و نوشین و اجاره خانه و خرج زندگی. شوهرم تازه میخواست خودش را بیمه کند که افتاد و مرد. دلم خیلی برایش سوخت. حیوانکی تازه میخواست اوضاع زندگیمان را رو به راه کند. دو سه ماه پس از مرگ شوهرم اجاره خانه را از پولی که کنار گذاشته بودم پرداختم. از ماه دوم برای پول اجاره خانه ماندم. نمیخواستم نوشین از همان دو سالگی در زندگی احساس کمبود کند. از ماه دوم افتادم دنبال کار. فهمیده بودم که خرج و مخارج زندگی به حرف نیست. اما مسئله نوشین بود. هر جا که برای کار میرفتم و میگفتم که بچه دو ساله دارم که میبایست با خودم بیاورم سر کار قبول نمیکردند. هر کدام برای خودشان بهانه ای می آوردند. شاید هم حق با آنها بود

. سرانجام به واسطه یکی از همسایه هایم که  زنی بیوه بود و کار میکرد و هشتش گرو نهش بود، کسی را پیدا کردم تا با هزار خواهش و التماس قبول کرد که کار کنم و بچه ام را هم همراه خودم ببرم. جایی که قرار بود برای کار به آنجا بروم خانه ای بود نزدیک خانه خودمان که هفت هشت ده نفر زن دور هم جمع می شدند و سبزی پاک میکردند. حقوقش ناچیز بود و من میدانستم که کفاف زندگی خودم و نوشین را نمیدهد اما چاره ای نداشتم.

همین که صاحب کار قبول کرده بود نوشین را همراه خودم سرکار ببرم تا خیالم از بابتش راحت باشد از سرم زیاد بود. دیگر چه میشد کرد. صبح ساعت هفت و نیم از خواب بیدار میشدم و حیوانکی نوشین را از خواب ناز بیدار میکردم و لباسش را می پوشیدم و شیرش را میدادم و خودم هم چیزی کوفت میکردم و سر کار میرفتم

. اوایل سخت بود اما عادت کرده بود. فقط دلم برای نوشین میسوخت. عوض اینکه بچگی و بازی کند و راحت باشد و به اندازه کافی بخوابد و خوب بخورد مجبور بود همراه من سر کار بیاید و هشت نه ساعت فقط قیافه های هفت هشت ده نفر زن از ریخت افتاده و بیوه را ببیند و دیوارهای بی روح ترک برداشته خانه ای که در آن کار میکردم. از کار خسته میشدم اما نوشین انگیزه ای برای کار کردن به من میداد که هیچ چیز نمی توانست جای آن را بگیرد و خستگی و بی خوابی و سر درد و هزار کوفت و زهر مار دیگر را به جان می خریدم فقط به این خاطر که نوشین را بزرگ کنم که تلف نشود. حالا پدرش مرده بود من که نمرده بودم. میخواستم مثل شیر بالای سرش باشم و به نون و نوایی برسانمش. آنقدر مشغول بودم و گرفتار که دیگر فراموش کرده بودم بی کس هستم و کسی را ندارم. به این فکر نمیکردم که پیش برادرم منصور بروم و خواهش کنم که مقداری از سهمم را که از خانه پدری خورده بود را پس بدهد که دست کم بتوانم با آن زندگی خودم و نوشین را بچرخانم. شاید با این حال غرورم اجازه نمیداد که پهلوی منصور بروم التماسش کنم. شاید هم اصلا مطمئن بودم که بی رحم تر از آن حرفهاست که بخواهد دستم را بگیرد. اوایل که کار می کردم امیدوار بودم که بتوانم خرج زندگی را دربیاورم همین طور هم بود. دیگر به خودم رسیدگی نمیکردم. یکی از دوستانم را که پس از مدتی دیده بودم میگفت که چقدر لباس تکراری میپوشم. بعضی وقتها اضافه کار می کردم و نوشین دیگر کفرش درمی آمد و بعد از چند وقت تصمیم گرفتم که  دیگر اضافه کار نکنم. نوشین گناه داشت. همانطورش روزی هشت نه ساعت باید محیط کار من را تحمل می کرد دیگر چه برسد به اضافه کار. زمانی که هنوز شوهرم نمرده بود همیشه پیش خودم خیال میکردم که با اینکه خودم مثل دیگر بچه ها بچگی نکردم لااقل با شوهرم کاری میکنیم که نوشین بچگی کند و لذت این دوران از زندگیش را ببرد. آن هم که اینطور شد.

 در محیط کار من نوشین بیشتر خواب بود و نه بازی میکرد و نه حرف می‌زد و نه می‌خندید. هر روز که از سر کار برمی‌گشتیم احساس گناه میکردم، احساس می‌کردم دارم به این بچه ظلم می‌کنم. اما چه می‌توانستم بکنم. اگر می‌خواستم توی خانه بشینم و نوشین را تربیت کنم و با او بازی کنم و حرف بزنم و بگویم و بخندم کی می‌خواست خرج زندگیمان را بدهد. صبحها که می‌رفتم سر کار نوشین توی بغلم خواب بود و شب‌ها هم باز می‌خوابید. شاید او بیشتر از من خسته می‌شد. تازه از سر کار که برمی‌گشتم باید فکری برای شام می‌کردم. دیگر حوصله توی آشپزخانه رفتن و شام پختن را نداشتم اما هیچ وقت غر نمی‌زدم. توی آن اوضاع حتی یک بار هم پیش نیامد که از خدا و روزگار و آدم‌ها گله کنم. آخر تقصیر شوهرم چه بود که بی موقع افتاد و مرد. بی نوا مگر خودش می‌خواست که بمیرد. خب اجلش رسید. جلوی اجل را هم که نمی‌توانست بگیرد. فقط دوست داشتم مادرم زنده بود و آن روزها کنارم بود. میدانم که اگر بود پول و پله ای نداشت و کاری از این بابت از دستش برنمی‌آمد اما همین که هر چند  روز یکبار می‌رفتم و می‌دیدمش و توی بغلش آرام می‌گرفتم کفایت می‌کرد. چه حیف که نبود. یکی دو بار هم فقط یکی دو بار از خدا می‌خواستم که کاش نوشین نبود و لااقل اینطوری یک نفر سختی نمی‌کشید ولی بعد از یکی دو بار استغفار کردم و دهنم را آب کشیدم. اوایل اصلا ناامید نبودم و اطمینان داشتم که می‌توانم کار کنم و پول دربیاورم و خرج زندگی کنم. محل کارم تقریبا به خانه‌مان نزدیک بود و بعضی روزها پیاده می‌رفتم و برمی‌گشتم.

 زمستان بود و روزها و شب‌ها سرد. تصمیم گرفتم صبح‌ها که می‌روم و شب‌ها که برمی‌گردم با ماشین بروم که مبادا خدای ناکرده نوشین سرما بخورد. زمانی که شوهرم زنده بود هر از چند گاهی تفریح می‌کردیم. اما دیگر فرصتش را نداشتم. جمعه‌ها هم تا می‌آمدم به خودم بجنبم شب می‌شد. لباس‌هایمان را می‌شستم و حمام می‌رفتم و نوشین را هم می‌بردم وکمی با او بازی می‌کردم و سعی می‌کردم بخندانمش. ولی می‌دانستم که هر روز که می‌گذرد او بزرگتر می‌شود و دیگر فردا روزی که سر از تخم بیرون آورد همه چیز را می‌فهمد و نمی‌توانم نمایان کنم که همه چیز خوب است و عادی. البته من تمام تلاشم را می‌کردم که همه چیز خوب باشد و عادی. نصف حقوقم را کرایه خانه می‌دادم و مابقی‌اش هم کفاف خرج ماهانه‌مان را نمی‌داد. با اینکه هیچ چیز برای خودم نمی‌گرفتم اما همین که هر دو سه ماه یکبار دو سه تیکه لباس برای نوشین می‌گرفتم  باز پول کم می‌آوردم. اهل قرض و قوله هم نبودم. اصلا کسی را هم نداشتم که بخواهم از او قرض کنم. حقوقم ثابت بود و زیاد نمی‌شد و باز هم نمی‌توانستم چیزی بگویم چون اگر هم میگفتم صاحبکار میگفت اگر ناراحتی برو کار دیگری پیدا کن . من حالا تا می‌آمدم بگردم کار دیگری پیدا کنم که نزدیک خانه باشد و از همه مهمتر بگذارند بچه‌ام را هم با خودم ببرم و محیطی زنانه داشته باشد دو سه ماه چه خاکی باید به سرم می‌کردم. توی مملکت ما که به زنان حقوق نمی‌دهند. انتظار دارند که تنها به اندازه مردها کار کنند و جان بکنند اما حقوقشان نصف مردان است. می‌گویند مردها نون آور خانه هستند و به خاطر همین حقوقشان بیشتر است. راست هم می‌گویند ولی برای من این تا وقتی درست بود که شوهرم زنده بود و حالا که تقصیر دیگران نیست که شوهرم مرده است. قاعده‌اش این است که او الان زنده می‌بود و نان‌آور بود. اما حالا که نیست دنیا که به آخر نرسیده است. تنها حرفم این بود که بتوانم نوشین را بزرگ کنم. درسش را بخواند دانشگاه برود. برای خودش کاره‌ای شود و بعد هم شوهر کند و برود سر خانه و زندگی خودش و بعد هم خودم بمیرم و خلاص. دیگر جز این هیچ چیز دیگری نمی‌خواستم. ماه اول که کار کردم صاحب کارم که مردی میانسال بود گفت که مقداری از پول آن ماه را نمی‌دهد و پیش خودش نگه میدارد. من هم هرچه گفتم آقا برادر مسلمان من یک زن تنها با یک بچه کوچک هستم. کرایه خانه می دهم و هزار کوفت و زهرمار دیگر. او گوش نکرد که نکرد. یک شب که از کار برگشتم تلفن را برداشتم و و حتی شماره مرد میانسال خرفت را گرفتم که بگویم من دیگر نمی‌توانم بیایم. ولی این کار را نکردم. ترسیدم همان کار را هم از دست بدهم و حالا تا کار جدید پیدا کنم یکی دو ماهی زمان می‌برد. من یک ساعت و یک روز هم برایم یک ساعت و یک روز بود.

گذران زندگی سخت‌تر شده بود و من همچنان سر پا ایستاده بودم و کار می‌کردم و از خواب و خوراک و آسایش خودم می‌زدم که نوشین راحت باشد. همه اینها وظیفه‌ام بود و باید انجام می‌دادم. اما دخلم با خرجم جور نبود. هر چه هم تلاش میکردم جور نمیشد. اوایل شاید از یک زن بیوه تنها با یک بچه قدرتمندتر و با ثبات تر بودم. اما اوضاع همانطور نماند. زمستان آن سال بدترین زمستان زندگیم بود. هنوز هم سردی آن زمستان به جانم مانده است. آنقدرسرد و بی روح بود که هنوز وقتی به خاطرم می آید تن و بدنم به لرزه می افتد. دی ماه بد نبود. نه این که خوب باشد. ولی به اندازه دو ماه بعد سخت نگذشت. کرایه خانه را دادم. کمی خرج نوشین کردم. نوشین دو سالش تمام نشده بود. تا قبل از اینکه شوهرم بمیرد خودم به او شیر می دادم اما از زمانی که او مرد و سر کار رفتم دیگر جان شیر دادن نداشتم. برایش شیر خشک میگرفتم. اما بعدها پشیمان شدم. پول شیرخشک و پوشک و یک دست لباس و یک جفت کفش نوشین آن ماه سرسام آور بود خودم به گورستان از این می ترسیدم که ماه های بعد دیگر همان مایحتاج نوشین را هم نتوانم تهیه کنم. خورد و خوراکمان هم که مثل آدمیزاد نبود. نوشین دیگر بی قراری پدرش را نمی کرد اما رابطه اش با من سرد بود.

می گویند درمان درد همان درد است. من هم شاید آن دردها را کشیدم که بفهمم حال خوب و آرامش یعنی چه. در همان زمستان وقت خانه ای که تویش می نشستیم تمام شد. معقول همه مستاجر ها تابستان وقتشان تمام می شود و مال ما....

پیرزنی که از عهد شوهرم در خانه اش می نشستیم. از بخت بد من همان موقع بنایش را گذاشت که اجاره را بیشتر کند. زبان خری بود که نگو. یک روز بهش گفتم کوتاه بیا. گفت سه ساله که اجاره را زیاد نکردم. این ماه یا باید پول پیش بیشتری بدی یا اجاره.

موقع اثاث کشی هیچ کس را نداشتم به غیر مریم دوستم و شوهرش که خدا خیرشان بدهد. خانه جدید دو کوچه پایین تر از خانه قبلی بود. با صد تومن اجاره کمتر. صاحبخانه جدید که خودش طبقه بالا می نشست مردی بود میانسال و کوتاه قد و زنی داشت افاده ای و بی ریخت که هر وقت مرا می دید چنان خودش را می گرفت که انگار کلفت در خانه پدرش را دیده. یک پسر هفت هشت ساله هم داشتند. بازیگوش و کمی بی ادب بود. خیلی از شب ها همین پسر خیر ندیده خواب را از چشمهای من و نوشین گرفته بود. من بدبخت هم طبق معمول لال بودم. یعنی نمی توانستم اعتراض کنم. ولی با این همه مرد میانسال آدم بدی نبود. شاید اگر گیر او نمی افتادم. باید نوشین را برمی داشتم و می رفتم دهاتی گرمخانه ای جایی.

دیگر از دل سوزاندن دیگران به حال خودم و نوشین حالم به هم نمی خورد. شاید اگر همین دل سوختن های آدم ها نبود، وضع من و نوشین از آن هم بدتر می شد.غروب های سرد زمستان که از سرکار بر می گشتم. منتظر ماشین می ماندم. دیگر نمی توانستم پیاده برگردم. بعضی شب ها دلم می خواست به خاطر نوشین که آن زندگی لعنتی را تحمل می کرد و صدایش در نمی آمد خون گریه کنم.

خیلی از شب ها جوان هایی با ماشین جلوی پایم سبز می شدند و تن مرا در قبال پولی می خواستند. اوایل که با چنین آدم هایی روبه رو می شدم هیچ توجهی نمی کردم و راه می افتادم و پیاده بر می گشتم. خیلی ترسیده بودم.هزار جور فکر و خیال به سرم می زد. به خودم می گفتم نکند یک بار توی این ماشین ها که راننده شان ذره ای غیرت و شرف ندارند، دو نفر نشسته باشد و یکی شان پیاده شود و به زور مرا داخل ماشین کند. دیگر چه خاکی می توان به سرم بریزم. این بود که دیگر منتظر ماشین نمی ماندم. حتی به تاکسی ها هم بدبین شده بودم. البته که آن موقع اصلا تاکسی پیدا نمی شد. حاضر بودم خودم و حتی نوشین از سرما بمیریم اما خطری تهدیدم نکند.حالا کم بدبختی داشتم همین مانده بود که.... عاقبت از ترسم یک روز با صاحبکارم صحبت کردم که از حقوقم کم کند و قبول کند تا عصر ها یک ساعت زودتر از سر کار برگردم. این طوری لااقل هوا روشن است و هوا هم که روشن باشد آدم دلش قرص تر می شود. خب از طرفی هم هوا کمتر سرد بود و نوشین در کنار فقر و بدبختی و چیزهای دیگر کمتر سرما را تحمل می کرد. پیاده برگشتن هم برای خودش مصیبتی بود. همه اش باید حواسم را جمع می کردم تا کسی پشت سرم نیاید و از این حرفها. صاحبخانه مان و زن ایکبیری اش تا بفهمند من سرکار می روم طاقچه بالا می گذاشتند و حتی از چشمهای مرد میانسال می شد فهمید که به من شک کرده بود.

بهمن ماه آن زمستان بود که به یک باره جنس ها دو سه برابر شد. و من حقوقم همان بود و زیاد که نشده بود بخاطر زودتر آمدن کمتر هم شده بود. کرایه خانه هم که به خودی خود بالا بود و پرداختش مرد می خواست.احساس می کردم زندگی با تمام قوایش به جنگ من آمده و می خواهد مرا از پا دربیاورد. هیچ ملاحظه مرا نمی کرد یعنی ملاحظه هیچ کس را نمی کند. دیگر خرج یومیه را در نمی آوردم. هیچ چیز برای نوشین نمی توانستم بخرم کار به جایی رسید که غذایم فقط شده بود نون و سیب زمینی. به نوشین هم شیر خشک می دادم و گاهی اوقات غذا. نوشین از بس که بچگی نمی کرد و راحت نبود حسابی نحس شده بود. زیاد گریه می کرد و بی خواب شده بود. نوشین گناه داشت و هرروز بیشتر این فکر مرا مثل خوره می خورد که زن تو داری به این بچه ظلم می کنی. یک شب قبل از اینکه کپه مرگم را بگذارم فکری به ذهنم رسید.. شاید راهی به جز آن وجود نداشت. دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم. نه می توانستم بیشتر کار کنم و نه کسی را داشتم که پول و پله ای ازش قرض بگیرم.

فکری که به ذهنم رسیده بود این بود. از فردا شب سر راه موقع برگشتن از سرکار منتظر ماشین هایی که صاحبان بی غیرتشان پول می دهند و تن می خواهند بمان. حتما پول خوبی می دهند. گیج شده بودم و می ترسیدم. من که اهل این حرفها نبودم ولی.... نمی دانم. بوی بی آبرویی و گستاخی این کار را همان شب حس کردم. اما شاید مجبور بودم. شاید هم نه. غروب فردا بود که تصمیمم را گرفتم. خسته بودم و دست و پایم می لرزید. نوشین گیج خواب بود و خودش را سفت در بغل من جا کرده بود. سر راه منتظر بودم. دور و بر خلوت بود. یک ماشین که صدای ضبطش آزارم داد ایستاد و بوق زد. پسر جوان بیست و چند ساله ای شیشه را بالا داد و گفت: خانوم در خدمت باشیم. به این فکر نکرده بودم که نوشین را چه کنم. از یارو ترسیده بودم. در یک لحظه تمام زندگیم از دم نظرم گذشت. نوشین شروع به گریه کرد. یا حرف پدرم افتادم که تا لحظه آخر عمرش می گفت: خدا هیچ آدمی رو محتاج نامرد نکنه. نوشین ول کن نبود همینطور یک ریز گریه می کرد. مرد منتظر بود و بعد گفت: پس چی شد خانوم. پشیمون نمی شی ها. مثل سگ ترسیده بودم. گفتم نکند بلایی سرم بیاورد. سر نوشین چه می آید. تنت را نفروش. خودت را بدبخت تر از این نکن. در قبال چقدر پول می خواهی این کار را بکنی. نمی ارزد. بخدا قسم نمی ارزد.... اینها همه یک آن از ذهنم گذشتند. زیر لباسهایم پر بود از عرق سرد. صورتم را با اینکه نمی دیدم قرمز شده بود. بوی خجالت می آمد. جواب به پسر جوان ندادم و در ماشین را به هم کوبیدم و راه افتادم. تند راه می رفتم خیلی تند. یارو چند متری پشت سرم آمد و چند تا بوق زد و من بی توجهی کردم. ترس و دلهره و عذاب وجدان برای کار ناکرده و هزار جور حس دیگر ریخته بود در جانم. چند متر جلوتر مردی میانسال به دادم رسید. انگار از سرکار برمی گشت. خستگی در پاهایش را حس کردم. با این حال از موضوع که خبردار شد. شروع کرد به فحش دادن راننده. حتی با بی جانیش دنبال ماشین دوید. یارو دمش را گذاشت روی کولش و رفت. نوشین هنوز گریه می کرد. انگار این بچه زبان بسته هم فهمیده بود که مادر نفهمش می خواسته چه گهی بخورد. من رویم نشد توی صورت مرد میانسال که انگار از اهالی همان محل بود، نگاه کنم. او هم بنده خدا هیچ نگفت. با صدایی لرزان و آهسته تشکر کردم و راه افتادم. نمیدانم چرا ولی از مرد میانسال خجالت کشیده بودم با اینکه او نمی دانست در سر من چه گذشته است.در گوش نوشین به آرامی چیزی خواندم و راه افتادم. قلبم تند می زد و توی آن سرمای وحشتناک عرق سردی به بدنم چسبیده بود. پاهایم سست شده بود اما به تندی راه می رفتم. نوشین ساکت نمی شد. خودم هم تا خود خانه هق هق گریه کردم. حال خوب بود حماقت نکردم و سوار ماشین نشدم. وگرنه بعدش خودم را می کشتم. چقدر بدبخت بودم من. آخر چرا کارم به آنجا کشیده بود. همان شب از خدا خواستم هیچ بنی بشری در دنیا بی کس نباشد.به خانه که رسیدیم کمی آرام شدم و خیالم راحت شد. بخاری را تا جایی که جا داشت زیاد کردم و پهلویش نشستم. نوشین دیگر گریه نمی کرد ولی حالش خوب نبود مثل خودم. با زور و بلا کمی شیر برای نوشین درست کردم و دادم بهش. مادر مرده گرسنه اش بود. خاک بر سر من. چقدر این بچه از دست من زجر کشید. شیرش را که خورد خوابش برد. شام نخوردم اما گرسنه ام بود. مثلا اینطوری می خواستم با خودم لج بکنم. رخت خوابم را پهلوی نوشین انداختم و دراز کشیدم. خسته بودم ولی خوابم نمی برد. با اینکه قرص اعصاب خورده بودم. فکر جدیدی به سرم زد. این هم کم از فکر قبلی نبود. نوشین را ببر پرورشگاهی جایی بسپار. فکر احمقانه بود. خصوصا برای یک مادر. اما خسته شده بودم. دلم به حال بچه ام می سوخت. اما دلم نمی آمد. فکر پدر سوخته را در نطفه خفه کردم. چطور جگر گوشه ام را  بسپرم به یک سری آدم که خدا می داند چطور از بچه های زبان بسته مراقبت می کنند. وای خدای من. گیج شده بودم. باید چه کار می کردم. چند بار به آرامی توی صورتم زدم و گفتم دوام بیار. خدا بزرگ است. بخاطر نوشین دوام بیار. خدا را خوش نمیاد. دوباره تمام توانم را به کار گرفتم تا سر پا بایستم و کم نیاورم. آن شب هر طور که بود خودم را به خواب زدم و نمی دانم کی خوابم برد.

تا یک هفته حالم گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم. نوشین هم اذیت می کرد. روز پنجشنبه یعنی هشت روز پس از آن شب که می خواستم دستی دستی خودم را بدبخت کنم. مریم زنگ زد.بعد از یک ماه. اواخر بهمن بود. مریم پس از احوالپرسی گفت پسر عمویش یک چهار ماهی هست که زنش را طلاق داده و من به او گفتم که کسی را می شناسم. قضیه نوشین و شوهرت را هم بهش گفته ام و قبول کرده که همدیگر را ببینید. من که از خدایم بود پیش خودم گفتم هر که بود و هر چه داشت شوهرش شو. همین که یک مرد بالای سر بچه ات باشد کافیست. اما نه هر مردی. مطمئن بودم مریم آدم بدی معرفی نمی کند.

شنبه هفته بعد قرار شد مریم و پسر عمویش غروب بیایند خانه ما. کمی خرت و پرت گرفتم و دستی هم به سر ورویم کشیدم. زن عموی مریم هم بود. در همان جلسه توافق کردیم و دو هفته بعد عقد کردیم و چند روز بعد هم که سال شوهرم در آمد یک مراسم جمع و جو و خودمانی گرفتیم. همه مهمان ها کس و کار شوهرم بودند و من جز دختر دایی مادرم و شوهرش و عمه پدرم که پاش لب گور است هیچ کس را نداشتم. حالا من نزدیک یک سال است که زن پیمان شده ام. زندگیمان هم بد نیست. نوشین هم زبان باز کرده و حسابی بازیگوش شده. من هم دو ماهی می شود که دوباره حامله شده ام.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دوام بیار» نویسنده «علی صفی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692