بکا تماشا کرد که برادر بزرگترش یکی از پاهای بلند خود را روی صندلی دوچرخه چرخاند و بند را روی کلاه ایمنیاش محکم میکند.
« اوه ، بیخیال بکا، تو باید با ما بیای. امروز روز قشنگی است.»
بکا تماشا کرد که برادر بزرگترش یکی از پاهای بلند خود را روی صندلی دوچرخه چرخاند و بند را روی کلاه ایمنیاش محکم میکند.
« اوه ، بیخیال بکا، تو باید با ما بیای. امروز روز قشنگی است.»
نوازنده ها در میز کناری کنسرت کوتاهشان را به آخر رسانده و به سمت آنها نزدیک می شدند. جلوتر از همه، ویولونیست باچشم های سیاه، گونه های برجسته و موهای سیاه راه می رفت. با بلوزی که تا گردن دکمه اش بسته شده و اجازه باز شدن دکمه را گردن گوشتی اش نمی دهد، با حرکات تند و پیشانیی که از شدت عرق می درخشد با لباس فرم گشادی که مثل لباس های عاریه ای روی تنش دیده می شود.
اواخر شب بود و همه رفته بودند. فقط یک پیر مرد در کافه باقی مانده بود که یک گوشه در سایه برگ هایی که زیر چراغ برق خیابان وجود داشت نشسته بود. هنگام روز در خیابان گرد و خاک بود، اما شب شبنم گرد و خاک را کم میکرد و پیر مرد دوست داشت تا دیر وقت این جا بنشیند. با اینکه گوشهایش کر بود، شب که همه جا ساکت بود فرق را احساس می کرد.
گاهی پل گالاتا سیاه سفید میشود. همراه با آن همینطور آدمهای روی پل و خلیج و منظره قدیمی استانبول هم. هیچ کس از این وضعیت متعجب نمیشود. مرد روی پل طعمه را سر قلاب زده و برای گرفتن ماهی طعمه را وسط دریا میاندازد.
مرد: «اگه بدونی این آخرین شب دنیاست چیکار میکنی؟»
زن «چیکار میکردم؟ منظورت جدیه؟»
بعدازظهر بود. ابرهای بزرگ به یکباره در آسمان پدیدار شده بودند. دختر جوان، توی اتاق خوابآور و نیمهتاریک، روی کپهای در کنار پنجره نشست. کمی بیقرار بود. انگار که منتظر اتفاقی از پیشتعیینشده، مثل یک ملاقات، غروب آفتاب یا فرمانی باشد.