داستان ترجمه «آخرین شب دنیا» نویسنده «ری بردبری»؛ ترجمه «آتیسا بختیاری»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

atisa bakhtiari

مرد: «اگه بدونی این آخرین شب دنیاست چیکار می‌کنی؟»

زن «چیکار می‌کردم؟ منظورت جدیه؟»

 مرد: «بله جدیه».

زن: «نمیدونم، تا حالا بهش فکر نکردم.»

مرد مقداری قهوه ریخت. در پشت سرش، دو دختر، زیر نور تند چراغ‌های سبز رنگ، روی قسمتی از فرش اتاق پذیرایی نشسته و بازی می‌کردند. رایحۀ خوش و ملایم قهوه دم کرده در هوای عصر پیچیده بود؛ مرد گفت:

«خب، بهتره شروع کنی. بهش فکر کن.»

زن «شوخیه، جدی نمیگی!»

مرد سرش را تکانی داد

«یه جنگ؟»

مرد سرش را دوباره تکانی داد

«نه! بمب هیدوژنی یا اتمی!»

 «نه»

«یا جنگ میکروبی؟»

مرد قهوه خود را آرام آرام بهم زد و گفت: «هیچ کدوم از اینها نیست. بذار اینطوری بگم؛ مثل رسیدن به انتهای یک کتابه.»

زن: «فکر نکنم، منظورت رو فهمیده باشم.»

«خودمم همینطور، واقعاً نفهمیدم. فقط یه احساسه. گاهی اوقات من رو می‌ترسونه؛ گاهی هم از هیچ‌چیزی نمی‌ترسم، تازه یه جوری هم آرامش داره." نگاهی به دخترها انداخت که موهای طلائی‌شان زیر نور چراغ می‌درخشید. «من چیزی بهت نگفتم. اولین بار حدود چهار شب پیش اتفاق افتاد.»

"چی؟"

"رؤیایی دیدم. خواب دیدم همه چیز سرانجام به پایان میرسه، و صدایی می‌گفت، همه چیز تمومه. نه هر نوع صدایی که بتونم به خاطر بیارم، ولی بهر حال صدایی بود که می‌گفت همه چیز در اینجا، روی زمین، متوقف خواهد شد.

روز بعد خیلی راجع بهش فکر نکردم. به اداره رفتم. وسط‌های ظهر، استن ویلیس را دیدم که از پنجره بیرون رو نگاه می‌کرد بهش گفتم به چی فکر می‌کنی؟ گفت دیشب خوابی دیده، قبل از این که خوابش رو بهم بگه میدونستم چیه و می‌تونستم بهش بگم، اما او به من گفت و من به حرفش گوش دادم.»

«همون رؤیا بود؟»

«آره. همون بود، به استن گفتم منم همون خواب رو دیدم. شگفت‌زده به نظر نمی‌رسید. در واقع آرام بود. بخاطر این جهنم راه افتادیم تو اداره. برنامه‌ریزی شده نبود. اصلاً به همدیگه نگفتیم تو اداره دوری بزنیم، فقط برای خودمان راه می‌رفتیم و همه جا آدمایی رو را می‌دیدیم که به میز یا دستهاشون خیره شدند یا از پنجره‌ها بیرون رو نگاه می‌کردند. من با چند نفر صحبت کردم، آستن هم همینطور.

«و همه اونها هم خواب دیده بودند؟»

«همه. یک رؤیا، بی‌هیچ تفاوتی.»

«تو این رو باورش داری؟»

«آره. هرگز تا این حد مطمئن نبودم.»

«و چه زمانی متوقف خواهد شد؟ منظورم دنیاست.»

«برای ما، یه زمانی از شب، بعدش همینطور که شب در قسمتهای دیگه زمین پیش میره برای اونها هم اتفاق می‌افته تمامش بیست وچهار ساعت طول میکشه.»

بی‌آنکه به قهوه‌شان دست بزنند مدتی نشستند، سپس با نگاهی به همدیگر به آرامی انها را بلند کردند و نوشیدند.

همسر گفت: سزاور این هستیم؟

«موضوع لیاقت یا سزاوار نیست. فقط این که همه چیز خوب پیش نرفت. من متوجه شدم شما حتی در مورد این بحث نکردید. چرا؟»

زن گفت: «فکر کنم دلیلی داشته باشم.»

 شوهر «همو دلیلی که همه در اداره داشتند؟»

زن سرش را آهسته تکان داد «نمی‌خوام چیزی بگم. شب گذشته اتفاق افتاد. امروز خانوم‌های آپارتمان (همسایه) راجع به این موضوع با همدیگه حرف می‌زدن. خواب دیده بودن. من فقط فکر کردم یه اتفاقه.» روزنامه عصر را برداشت. «تو روزنامه چیزی راجع به این موضوع نیست.»

مرد «همه می‌دونند. نیازی نیست بنویسن.» به صندلی تکیه داد و به همسرش خیره شد «می‌ترسی؟»

«نه. همیشه فکر می‌کردم می‌ترسم، اما نه، ترسی ندارم.»

«این روحیه «حفظ‌بقا» که مدام حرفش رو میزنن کجاست؟»

«نمی‌دونم. وقتی احساس می‌کنی همه چیز منطقیه خیلی هیجان‌زده نمیشی. این منطقیه. اینجوری که ما زندگی کردیم هیچ چیزی بهتر از این ممکن نبود اتفاق بیفته.»

«ما خیلی بد نبودیم، مگه نه؟»

«نه، چندان هم خوب نبودیم. فکر می‌کنم مشکل همین‌جاست. ما جز واسه خودمون چیزی نبودیم، در حالی که بخش بزرگی از دنیا مشغول انجام کارهای بسیار وحشتناکی بود."

 صدای خنده دخترها در سالن پیچیده بود.

«همیشه فکر می‌کردم در همچین موقعیتی مردم میریزن توی خیابونها و جیغ و فریاد میزنن.»

«فکر نکنم، تو واسه چیزهای واقعی جیغ نمی‌کشی.»

«میدونی، غیر تو و دخترها چیزی برای از دست دادن ندارم. دلتنگ شما سه نفر میشم. هیچوقت شهرها، کارم یا هر چیز دیگه‌ای رو دوست نداشتم غیر شما سه نفر. دلم واسه چیزی تنگ نمیشه شاید برای تغییر آب و هوا، یه لیوان آب سرد در هوای گرم و شاید لذت شیرین خوابیدن. چجوری می‌تونیم اینجا بشینیم و اینجوری حرف بزنیم؟»

«چون کاری نیست که انجامش بدیم.»

«خودشه، درسته. اگر کاری بود حتماً انجامش می‌دادیم. فکر می‌کنم این اولین بار در تاریخ دنیاست که همه میدونن قراره در شب آخر زندگیشون چکار کنن."

«کنجکاوم که بفهمم بقیه آدمها الان، امشب، برای چند ساعت آینده چه میکنن. میرن تئاتر، رادیوگوش میدن، تلویزیون نگاه میکنن، کارت بازی میکنن، بچه‌هاشون رو تو تخت میذارن و خودشون هم میخوابن، مثل همیشه.»

در واقع، این چیزیه که میشه بهش افتخار کرد... مثل همیشه.»

لحظه‌ای نشستند. مرد برای خودش قهوه‌ای ریخت. «چرا فکر می‌کنی امشبه؟»

«چون»

«چرا یه شبی دیگه در قرن گذشته، یا پنج- ده قرن پیش نیست؟»

«شاید به این دلیل که هرگز تاریخ ۱۹ اکتبر ۱۹۶۹ در گذشته نبوده است و الان هست واین خودشه. چون این تاریخ بیش از هر تاریخ دیگه ای معنا داره، چون سالیه که همه چیز در سراسر جهان به همین شکله واین دلیل پایان جهانه.»

«امشب بمب افکن‌ها طبق برنامه در هر دوطرف اقیانوس پروازی دارند که دیگه هرگز زمین رو نخواهند دید.»

«این بخشی از دلیل این امره.»

مرد گفت: «خب چکار کنیم؟ ظرف‌ها رو بشوریم؟»

با همدیگر ظرف‌ها را شستند و با نظم خاصی روی هم چیدند. ساعت هشت ونیم دخترها را به رختخواب بردند. هردو را بوسیدن و چراغ خوابهای کوچک کنار تختشان را روشن کردند و کمی لای در را بازگذاشتند.

مرد که از اتاق بیرون می‌آمد نگاهی به پشت سرش انداخت و لحظه‌ای با پیپش همانجا ایستاد و گفت: «کنجکاوم.»

«چی؟»

«اگر در کامل بسته شه یا نیم‌باز باشه نور داخل میاد.»

«نه. کنجکاوم که بچه‌ها میدونن یا نه.»

«نه، البته که نه.»

انها نشستند و روزنامه خواندند، صحبت کردند و به موسیقی که از ردایو پخش می‌شد گوش دادند. کنار شومینه نشستند و به زغال‌های چوب در میان خاکستر نگاه کردند. وقتی زنگ ساعت ده و نیم و بعد یازده و بعد یازده و نیم را اعلام کرد به دیگر آدم‌های دنیا فکر می‌کردند که هر کدامشان به روش خاصی عصرشان را گذراندند.

بالاخره مرد گفت: «خب.»

همسرش را بوسید جوری که زمان در آن کُند شده بود.

«ما برای همدیگه خوب بودیم.»

شوهر پرسید: «میخوای گریه کنی؟»

«نه. اینطور فکر نکنم.»

در خانه حرکت کردند، چراغ‌ها را خاموش کردند. به اتاق خواب رفتند و در تاریکی خنک شب لباس‌های خود را عوض کردند. زن مثل هر شب روتختی را برداشت با دقت آن را جمع و روی صندلی گذاشت و لحاف را کنار زد.

«ملحفه‌ها خیلی تمیز و خوبن.»

«من خستم.»

"هممون خسته‌ایم."

به رختخواب رفتند و دراز کشیدند. زن گفت: «فقط یه لحظه»

مرد در تاریکی شنید همسرش از تخت بلند شد و به آشپزخانه رفت. لحظه‌ای بعد، برگشت و گفت: "شیر ظرفشویی رو خوب نبسته بودم. آب تو سینک جمع شده بود.»

در کار و حرف زن چیز بسیار خنده‌داری بود که مرد را به خنده انداخت، زن نیز همراهش خندید، چون کار خنده‌داری کرده، بالاخره دست از خندیدن کشیدند و روی تشک خنک دست‌هایشان را به هم قلاب و سرشان را کنار هم گذاشتند.

مرد بعد از لحظه‌ای گفت: "شب بخیر."

زن گفت: "شب بخیر."

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان ترجمه «آخرین شب دنیا» نویسنده «ری بردبری»؛ ترجمه «آتیسا بختیاری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692