چشم بر هم زدنی
آن خانم معلم همیشه به بچههایش که در مدرسه انگلیسی زبان درس میخواندند، نگاه میکرد و به خود میگفت: «من بچههامو خوب آموزش میدم اونا رو مثل پدرشون دکتر میکنم.» او در مراقبت و پرورش فرزندان خود چیزی کم نگذاشت. هزینه زیادی را صرف تعلیم و مراقبت فرزندان خود میکرد اما ناگهان حالاتش تغییر کرد. به مرض مهلکی مثل سرطان مبتلا شد و بعد از یک ماه از دنیا رفت.
بعد از مرگ مادر بچههای معصوم زیر نظر پدر تربیت شدند. یک سال بعد پدر دوباره ازدواج کرد. بچهها از مدرسه انگلیسی زبان به مدرسه اردو زبان آمدند و سپس یک روز درحیاط مدرسه در صفی ایستاده بودند که از پول زکات به بچههای مستحق، روپوش مدرسه میدادند!
زمانه جدید
روزی پیرزن ضعیفی که پایبند نماز و روزه بود، از بچه شش ساله همسایه پرسید: «پسر هیچ وقت ندیدم بابات واسه نماز بره مسجد، تو خونه نماز میخونه؟»
«نه خاله. پدر من خوش قیافه است. چرا نماز بخونه؟ نماز مال آدمای پیره، مگه نه؟»
بچه با معصومیت این را گفت و سمت تلویزیون چرخید و مثل زنهایی که در آن میرقصیدند، شروع به رقصیدن کرد.