جیم برینان با طنین آواز پرندگان در آنسوی باغ، خارج از خانه، در صبح نمناک ماه اوت،بیدار میشود و برای مدتی طولانی به خاطرهای مبهم، به آفتاب نارنجی برآمده که مشغول سوزاندن کاغذ دیواری گلدار رنگ و رو رفته آن طرف تختش است، خیره میشود.
«امروز تولدمه»
سرانجام فهمید.
«امروز 76 سالم شد. کجا رفت؟»
به زحمت از تشک زهوار در رفته بالا رفت و با لباسخواب راهراه کنار پنجره ایستاد و خیره به باغ شد.کارهای زیادی باید انجام شود. بعد خیلی بعدتر.همه این روزها چیدن علف، رز و کمر درد... آرزوست. بیرون، در طلوع آفتاب، باغ رز بیدار است و شقایقهای پیچ مثل یک کودک در حال رشد صعود میکنند و همهی گل های همیشه بهار در مرز سوختنند.
« امروز تولدمه »
سگ همسایه بغلی پارس می کند. گربه از دیوار شیشهای بالا رفت و زیر سایه درخت سیب افتاد و مشتاقانه با اولین طلوع آفتاب در کمین گنجشک ها نشست. زیر خانه شکسته پرندهها یک موش با تکه نانی بیات از روز گذشته بازی میکند. سایهها در مقابل نردههای باغ در شرمساری روشنی روز کوچک میشوند و اخرین ستاره درون سپیده دم ذوب می شود. در این روز بیروح آگوست گرما وجود دارد.
جیم برینان 76 ساله در آشپزخانهاش نشسته است. سکوت خانه، نفسهایش را دور او نگه داشته، پوششی سنگین و پزنده. دست های رگدار ضخیم جیم خردههای نان تست را از روی رومیزی پلاستیکی جمع میکند و وقتی با پاهای لرزان و پژمردهاش راه میرود، گرد وخاک روی فرش آفتابزده، مسخره میرقصند. به بیداریِ روز جدید گوش میدهد. ساعت روی کمد لباس با عجله تیکتاک میکند و در صندوق پست کوبیده میشود.
جیم به هال میرود و برگهها، نامهها و تبلیغاتی که قول تخفیف و تعطیلات را در سفر خارجی میدهند،بر می دارد. او هیچ وقت بیرون از ایرلند، آن طرف دریا، نبوده. چشمان خستهاش نامه را از طول باز و بررسی میکند. هیچ کارت تبریک تولدی نیست که برایش آهی بکشد، دیگر چه کسی از این روزها خبر دارد؟
به آشپرخانه که برایش آشناست برمیگردد و چاقویی را بروی پاکت نامههایش میکشد و اطلاعات تا شدۀ آنها را جدا می کند. بهتر از هیچی است، حتی اگر قبض برق اخطار قرمز و پرداخت نشده باشد، حداقل آنها همیشه در ارتباط هستند . دیگر مجذوب تمرین باز کردن نامههایش نبود. مثل کورها به نور خورشید، که به قوری قهوهای لعابدارش میتابید، نگاه میکند؛ خبر های بد را برای بعدتر گوشهای کنار میگذارد وچای ولرم بیشتری میریزد و مینشیند و به تولدهای گذشته فکر میکند، کیکها و آبجوها، آوازها و جشنها و آنهایی که اهمیت میدادند که خیلی وقت است مرده اند. آن موقعها.
جیم میگوید:«زمان می گذرد.»
اکثر روزها با خودش حرف میزند، دیگر چه کسی به حرفهایش گوش خواهد داد؟ صدای زنگ ساعت در ساعتی که هنوز سالن تاریک است، بلند شد. جیم با خستگی از جا برمیخیزد و آماده رویارویی با روز میشود. وقتی رادیو را روشن میکند اخبار به روحش حملهور میشوند. دنیا از درد و کودکان مرده پر شده، آنوقت در میانهی سرگرم شدن مردم به خبرهای بد آگهیهای تبلیغاتی به دنبال فروش محصولاتشان هستند؛ انگار که هیچ کس متوجه نشده که دنیا دیوانه و ظالم شده. جیم شمارهای را میگیرد و صدای غریبهای فوراً مثل یک عنصر اثیری1وراجی میکنند بیشک با زبان خشونت صحبت میکنند و از تجاوز به کودکان میگویند. رسانهها با اخبار هیجانی جدید و داستان های فوری و لحظهاییشان عاشق سوءاستفاده از مردم هستند. قدیم فرق داشت، انگار که آرامتر و ساکتتر بود و بچهها میتوانستند در خیابانها بازی کنند.رقدیم ها...
حلقهای گلگون بزن!
جیم لبخند میزند موتسارت را پیدا کرد و با گوش دادن به قطعه کربینو2روزش را نجات داد. لباس به تن می کند و با عصا و کلاه پارچهای سمت در می رود ؛ در و پنجره ها را نگاهی میاندازد همه بسته هستند. جیم به سارقان فکر میکند وقتی خانهی سالخورده شبها به سروصدا میافتد، از تصور این بلا و شاید حمله و ضرب و شتم توسط آنها به رعشه میافتد.
«عجب دنیاییه!!!»
چرخی می زند و در جلویی را باز می کند، الن کلی را میبیند که مثل نور خورشید میخندد.
« تولدت مبارک جیم »
دیگر حیرتزده نیست، لبخندی در جواب میزند، چون الن واقعا" آنجا نیست!
الن کلی، هفته پیش چهارده ساله شد. جیم اخیرا" الن را خیلی میبیند. دیروز کل راه پشت سر جیم به سمت آن کتابخانهی خفه و خاموش، راه میرفت و حتی وقتی میخواست برای استراحت در پارک کارولین روی نیمکت بنشیند، الن زیر سایهی یک درخت منتظرش ایستاده بود.
الن میگوید:«من فراموشت نکردم.»
«میدونم، می دونم»
«میای بیرون بازی کنیم؟»
« نمیتوانم الن، تو مُردی.»
آفتاب بر روی خیابان و به پایین لغزید و بر خانهی جیم فرو مینشیند و الن هم مثل یک سایهی مبهوت،به آرامی ناپدید شد.
جیم با ناراحتی زمزمه کرد:« الن بیچاره»."« عزیز ازدست رفتهی بیچاره ی من»
جیم از رفتن به هایپر مارکت خودداری میکند، برایش بسیار بغرنج است؛ پرداخت سریع و فوری مردم برای رسیدن به خانه، بچههایی که نفس به تنگی میکشند، کودکانی که با گریه خواستههای خود را فریاد می زنند، مردان جوان کچلی که خود را به جلو هل میدهند و حلقهها به گوشهایشان و خشونت و تجاوز در چشم های بیحرکتشان است، هیچوقت چشم تو چشم نکن. دختران بیشتر امرو نهی میکنند، دود اگزوز ماشین ها،پارکینگها شلوغ و با استرس پول در میآورند؛ زنان خانهدار عجله دارند زنان که با کمی آزادی آزاد شدهاند. فروشگاههای بزرگ خسته کننده هستند با اینکه بسیار مدرن و خوب هستند وفرصت انتخابهای بسیار زیاد هم فراهم کردند، اما برای جیم خیلی احساس تنهایی میآورد.
به مغازههای کوچکتر میرود، با آشنایان گپ و گفت میکند و شیر و تخم مرغ و یک قرص تازهی نان میخرد؛ در ادامه هم بیرون از فروشگاه خیریه، خانم بارت از غرفهی بیست و نهم با تکان دادن سرش سلامو علیک جالبی با جیم میکند.
خانم بارت از پشت شیشه میز صندوق نگاهی به خریدهای جیم میاندازد و میپرسد:
«چطوری جیم»
«خدا را شکر،عالی.شما چطور؟»
«زندگی از این بهتر دیگه نمی شه»
زندگی با دروغهای مؤدبانه اشباع شده.
جیم هفتادو شش ساله درخیابانهای گرم و از کنار کلیسا به سمت خانه راه می رود.
بر روی صندلی راحتیاش در سالن نشسته و به بیرون و جاده نگاه میکند. زنگ ساعت ده را از ساعت داخل سالن شنید انگار این روز مانند یک ابدیت وحشتناک کش میآمد .ترس از ساعت ده صبح، هیچکاری ندارد که انجام دهد، و بیرون هم دختران مو روشن که خورشید برروی سرشان است و زمان بر دستانشان از آغاز صبح عجله دارند.تلقتلق کردن پاشنه کفشها، لباسهای تنگ سیاه و دامنهای کوتاه ، قول گناه را داده اند.
من خوشحالم که دیگر جوان نیستم.
جیم از این موقع روز نفرت دارد. هنوز ظهر نشده برای رفتن به باغ هوا خیلی گرم است و کاری هم نیست که ذهنش را تا موقع درست کردن غذا برای ناهار، مشغول کند. غذای سبک برای بعد از ظهری بلند که مثل یک جادهی بیانتها به طرز ناخوشایندی در پیش روست.جیم سعی میکند کمی مطالعه کند ولی با عینک هم کلمات برایش تار هستند.
زیر لب زمزمه می کند:«الن» و اسمش مثل صدای زنگوله در سرش میپیچد. الن کلی،الن کلی،الن کلی.
چشمانش را بسته و با الن بازی میکند. با رؤیاپردازی شروع به هذیان گفتن میکند و از راه دور صدای جلق و جلوق کردن دستگیرهی برنجی زیر صندوق برنجی نامه را میشنود. به سمت هال میرود و وقتی با احتیاط در را کامل بازمیکند، الن پانزده ساله و زیبا را مثل یک معجزه شبیه خورشید میبیند. حس زنانگی الن کلی با شادی و سرحالی کودکانهاش درهم آمیخته و شکوفا شده .
«جیم، نمیایی بیرون بازی کنیم؟»
از پشت سرش یک روح دیگر، مادر جیم، در راهروی تاریک در حال خندیدن است.
«االن جان،جیم باید یک سری خرید برای من بکند»
جیم شانزده ساله از بین دو زن وارد نوجوانی زیبای الن میشود.
الن همیشه استقبال می کند:« باشه پس، منم باهات میام؛ باهم میریم خرید البته اگر مشکلی نداره؟»
مادر که همیشه الن همسایه را مثل دخترش در تمام طول زندگی خاکستریاش دوست داشت، قبول کرد.
«معلومه عزیز دلم، من که مشکلی ندارم.»
مامان در چهارچوب در ایستاده بود و برای جیم و الن که می رفتند، دست تکان می داد، مثل یک مادر منتظر بود تا آنها از دروازهی حیاط رد شوند؛ همیشه نگران گذر کردن از جاده و بیماریهای مرموز بود؛ سل، ذات الریه، فلج اطفال، سرخک، اوریون ، نمیدانم هرچی که بگویی. قدیم ها جوانها در جوانی میمردند.
جیم و الن، سرهایشان را کج کرده و اثر مغناطیسی، آنها را به هم نزدیکتر میکند، حرف میزنند، میخندند جفتی که از دیگران جدا بودند، عاشق. موهای پرکلاغی الن پشت گوشهای کوچک الفیاش پیچ خورده است؛ الن مثل ماه آرام و قابل اعتماد است.
جیم میپرسد:« همیشه عاشقم خواهی بود؟»
« برای همیشهی همیشه»
الن با فشردن دست جیم، به او اطمینان خاطر میدهد.
در راه برگشت ازجنگلهای آگوست میانبر میزنند،یک میانبر طولانی! هنوز مشغول صحبت کردن هستند، کلماتشان در آن سکوت گرم مثل قاصدکی پروانهوار میلغزید. داخل جنگل سبز زیر سایه نشستند و در بین برگهای سرخس یکدیگر را با معصومیت بوسیدند. آنها سالیان سال همدیگر را آنطور میبوسیدند.
زندگی! یک تعطیلات تابستانی مانده تا هفده سالگی برای سفر کاری با پدرش برای چوبپنبه گذاری میرود. کلیسای جامع کوبه و هتل متروپل، چوبپنبهزنی و قایق کوبی فوقالعادهای است. به خودش مغرور شده، شامهای مفصل و دسرها، کرواتهای سیاه و سیگارهای قهوهای، جین و تونیک با یک برش لیمو! در خاطرات در حال محو جیم، چوبپنبهی خشک همیشه جین و یک برش از لیموی تلخ است.
مهمانی رفیق بابای جیم بود که با کمی عصارهی عطر سکس قاطی شده بود. بابا کمی زودتر با یکی از رفقایش میرود، احساس میکند که نصف و نیمه متأهل است. پرندهایی در بوتهها گیر افتاده، بابا با چشمکی اشارهی مردانه میکند، اجازهی گناه کردن صادر شد!
جیم تا دم دمای صبح با گردنبند و مروارید میرقصید و مست مست بود، به اتاق بلوطی رنگ طبقه بالا میرود و دختره هم میگوید که خانوادهاش نیستند و جیم هم که هنوز سرحال نیست!
«بزار کمکت کنم بری تو تخت» این را جیمی گفت که دارد قوانین بازی را یاد میگیرید و میفهمد که کی باید خیانت کرد.
الن شانزده ساله بوی گل رز و عشق میدهد ولی این دختر بیست ساله، با جین نرم شده .روی گوش هایش مروارید و گردنش سنگ هست، او عریان چون قطره ای در وان میچکد. جیم درگیرش شده، ولی الن! مهربانترین شانزده ساله، همه چیزش را به جیم داد به جز...،بدن وسوسه انگیزش برای ازدواج رزرو شده است ولی نه! جیم بیشتر میخواهد، مرواریدها را برای خوک نریز!3
تقصیر توئه الن!!!بیشترینش تقصیر توست الن!!!
مو بلونددر تعقیب جیم درهنگامهی برف به دابلین آمد و احساس بزرگ شدن و شیطنت هم به دنبال جیم میآمد. خون بر روی برف، الن هفده ساله مثل یک اسباب بازی آسیب دیده دور انداخته شده بود انگار که خراب و بدردنخور است.
«دیگه من رو نمیخوای؟»
« نه»
اشکها بر لبان گازگرفتهاش سرازیر میشدند و چشمانش از درد قرمز و روحش خشکیده شد ... خداحافظ الن.
« نه، نمیخوامت»
جیم بالأخره مثل زمستان ظالم، بیپروا و جسورانه ! الن را ترک کرد، و الن در سکوت برای جیم صبر کرد تا بزرگ و بالغ شود.
سال بعد، جیم با دختر مرواریدوار به تعطیلات رفت، حتی از الن رنگ پریده هم خداحافظی نکرد. الن هجده ساله، با مریضیایی که ریههای صورتیاش را میخراشاند و قلبش که با عشق تاریک شده، تنها ماند. پاکی و معصومیت الن مثل گلبرگهای افتاده برروی چمن، سرخگون می رقصند، تاجی از خار برای عروسی الن باکره و توری از جنس اشک.
الن مریض است.
وقتی جیم برگشت مادرش با انگشتان درهم گره خورده و گونههای خیس از او استقبال میکند.
«الن بیچاره» مادر در احترام به رفتگان زمزمه میکند.
جیم یکدفعه بالغ می شود. ولی دیگر خیلی دیر شده!
خون سیاه الن بر لب هایش جاری شده وگلهای روی قبرش مثل چوبی در جنگل شدهاند و برگهای قهوهای پروازکنان در هوای یخزده میغلطیدند تا دوباره اورا به خاک برگردانند. دیگر خبری از بوسههای گرم و قلب سر به فلک کشیده از عشق نیست. الن نوزده ساله هیچ وقت بیست سالش نشد. مامان پشت تابوت الن، مامان در قبر مادرانهاش، پنجاه سال بعد از رفتن الن مفصل مثل باران بارید.
« عزیزک من برای همیشه رفته است!»
ساعت یکبار،دوبار،سه بار... زنگ میخورد.
جیم در تلاش گوش دادن به رویایی که نام الن را درون سایهها می گفت.
« الن »
سکوت سایههای تاریک ظلمانی مثل کلمات عاشقانه از دهان یک مرده بودند. لبههای مرمرین قبر، به سردی سنگ و پوشیده از خزه و پیچک. خاطرات زمان حالش را شکار میکنند. جیم به خودش میلرزد و میرود به سمت پنجره رو به خورشید، دست های زمخت رگدارش را به هم میمالد و دعا میکند و بعد با گوشت خوک و گوجه ناهار درست میکند.
عصر را با رؤیاپردازی میگذراند، تقربیاً نصف وجودش بیرون از این دنیاست. چهار آهنگ آخر در رادیو را یک خانم میخواند:
«اصلا" نیازی نیست که زبانش را بلد باشی!
چه غم شیرینی!
چه کسی این را گفت؟»
کمی بعدتر، در باغ نشست تا به آواز خواندن غروب نگاه کند، هرچند در آسمان چیزی جز گنجشک و پرندههای سیاه برای دیدن نیست و چیزی هم به جز صدای بال زدن پروانهها برای شنیدن نیست.
کمی بعدتر، ساعت در سالن دوازدهمین ضربان قلبش را به صدا درآورد، شب با گرما و آزار فرا میرسد.
جیم داخل تخت خالیاش میرود و چراغهای کناری را خاموش میکند تا سایههایی که مقابل کاغذدیواری گل گلی جمع شدهاند را ببیند.
ستارهها به داخل میآیند تا صورت درحال پژمرده شدنش را ببینند. یک ماه گرم و داغ آگوستی لب پنچرهی باز به تماشا ایستاده است نرم به سان سکوت، آرام به مانند ریزش شکوفههای سیب و مهربان مثل چال لبخند الن.
الن هم در کنار تخت جیم با غم خرسندی لبخند میزند، الن با وفا منتظر است.
آره!خدای عزیز مهربانم، آره!
« الن! من الآن میتوانم بازی کنم، البته اگر دوست داری، من بالآخره کامل مُردم»
«خوشحالم، خیلی وقته که منتظرتم»
جیم از تختش برخواست و هفتادو شش سالگیاش را بین پارچههای شسته شده رها کرد. ساعت در سالن ایستاد، او الن را در آغوش گرفت و مثل ستاره های دنبالهدار در کران بینهایت، از لابهلای مهتاب به ابدیت پرواز کرد.
برای همیشهی همیشه....
1-جسمی سیال و رقیق که قسمت فوقانی کرة زمین را فراگرفته. در گذشته، به عنوان بیحس کننده برای خواباندن افراد قبل از یک عمل پزشکی استفاده می شد. در این داستان اثیر به صورت مجاز به معنای روح، روان و آسمان؛ و اثیری به معنای روحی، روانی و آسمانی به کار رفته است
2- یک اپرا بوفا در چهار پرده میباشد(Le nozze di Figaro) که در سال ۱۷۸۶ موسیقی آن توسط ولفگانگ آمادئوس موتسارت ساخته شدهاست. داستان این اپرا برگرفته از نمایشنامه ازدواج فیگارویایک روز شلوغ نوشتهٔپیر بومارشه است که لرنزو دا پونته آن را به صورت اپرانامه درآورده است. نمایشنامه ازدواج فیگارو، دومین بخش از سه قسمت نمایش فیگاروست. کربینو پسر به معنی "کروبی کوچک" شیفته یک زن مسنتر ، کنتس است...
3-چیزهای خوب را برای افرادی که قدردان آنها نیستند هدر ندهید. این ضرب المثل از قول عیسی مسیح از انجیل ها اقتباس شده است: «مروارید را قبل از خوک نریز.»