رفتن خورشید هم از گرمای هوا کم نمیکند. غروب نیمه تابستانی است. ابرها تور نارنجی روی سرشان کشیدهاند. مرد دستی به ریش چند روز نتراشیدهاش میکشد. قُرق ابرهای رنگی را در آسمان تماشا میکند.
چت از طریق واتساپ
رفتن خورشید هم از گرمای هوا کم نمیکند. غروب نیمه تابستانی است. ابرها تور نارنجی روی سرشان کشیدهاند. مرد دستی به ریش چند روز نتراشیدهاش میکشد. قُرق ابرهای رنگی را در آسمان تماشا میکند.
من کسری، پسری39 ساله، جنگجو، سرکش، لیسانس گرافیک و مشغول به شغل پولساز مشاور املاک در محدوده میرداماد هستم. تنها زندگی میکنم و از دو سال گذشته مهمترین برنامههای زندگیام را با زمانبندی دقیق از لحاظ احساسی، اجتماعی، کاری و خانوادگی و مهمتر از همه برای آیندهام ابتدا در ذهنم، بعد روی کاغذ به تصویر کشیدم و در حال حاضر برای اجرای آن لحظه شماری میکنم.
نویسنده ای به امید یافتن سوژه ای به کافه دارک می رود. سر هر میز چند نفر نشسته اند ، دو مرد و دو زن . سه زن در کنار میز روبرویی و آن سو تر گروهی از نوجوانان که صدای قهقه آن ها در میان موسیقی گم می شود ...
آن بلوار هميشه برايم محلی جادويی بوده. درست در وسط اين خيابان پهن و طويل، يک فضای سبز بسيار زيبا و رويايی قرار دارد كه مسير رفتوبرگشت ماشينها را از هم جدا میكند. دو جادهی پيادهرو به موازات هم در وسط اين فضای سبز قرار دارند که با يک جوی عميق از هم جدا میشوند،
نسیم دلانگیز و شادی بخش شبانگاهی، همراه با رقص لطیف و ملایم گلها و چشمک و زمزمه شیرین ستارگان و انعکاس چشمنواز ماه در آب، به نرمی در شهر به حرکت درمیآید و پس از عبور از خیابانها و کوچههای خیس و بارانخورده و نوازش چهره مردمانی خسته اما مهربان، به سمت یکی از ایستگاههای مترو پیش میرود و نغمه دلنواز ویولن یک مرد میانسال، با خود طراوت و آرامش را به ارمغان میآورد و اینک در دلِ زمین، سمفونی شگفتانگیز شب و شیدایی آغاز میشود...
«دکترها جوابم کرده اند!»
اولین باری نبود که کربلایی حسن به پسرطلبه اش درقم تلفن کرده و این جمله را با نفس های بریده تکرار می کرد و بلافاصله به خاطرنشان دادن حالت بحرانی بیماری گوشی را به روی او قطع می کرد.مطمئن بود که این پسر خودش را با عجله خواهد رساند.