داستان «رگنار» نویسنده «حدیث کریمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hadis karimi

نویسنده ای به امید یافتن سوژه ای به کافه دارک می رود. سر هر میز چند نفر نشسته اند ، دو مرد و دو زن . سه زن در کنار میز روبرویی و آن سو تر گروهی از نوجوانان که صدای قهقه آن ها در میان موسیقی گم می شود ...

زن جوانی با دامنی بلند و شال قرمزی که دور گردنش پیچیده است وارد می شود.  هنوز چیزی سفارش نداده است که سیگارش را روشن می کند . به نظر می آید منتظر کسی باشد ، چون مدام آینه دستی را از کیفش بیرون می آورد خودش را نگاه می کند و گاهی پودر به صورتش می زند ...

 ساعتی می گذرد و هیچ کس نمی آید. بعد از زدن اسپری خوش بو کننده ، زن هزینه میز را حساب می کند و می رود .

نویسنده با کنجکاوی نزدیک میزش می شود و فیلترهای سیگار را می شمارد ؛ 6 عدد در جا سیگاری چوبی جا خوش کرده اند .

  روزهای بعد همه چیز تکرار می شود ؛ شال قرمز پیچیده دور گردن ، کشیدن مداوم سیگار ، نگاه کردن به آینه ، درست کردن آرایش... فقط گاهی چند گل نرگس با خودش می آورد و بعد از کشیدن سیگار بارها سرش را خم می کند در حالیکه از چشمانش تنها مژه های بلندش دیده می شود ؛ آن ها را بو می کند . رفتار زن برای نویسنده هم عجیب است و هم دلنشین ! تصمیم می گیرد شبی را روبرویش بنشیند همان صندلی خالی ...

 زن در ابتدا روی خوش نشان نمی دهد و به نقطه ی نامعلومی خیره می شود . تا این که شغل نویسنده را می فهمد و احساس خوشایندی نسبت به او پیدا می کند ...

زن از هر نظر زیباست اندامی موزون با چانه ای نسبتا بلند که موهای چتری زیبایی صورتش را بیشتر کرده است. تنها چند لکه سفید که از فاصله نزدیک دیده می شوند، بر زیبایی خیره کننده اش سایه انداخته است.

نویسنده  نامش را می پرسد . زن سومین سیگارش را روشن می کند و می گوید  « رگنار»

نویسنده اولین بار است که چنین اسمی را می شنود و دوست دارد معنی اش را بداند ...

رگنار جام آبی را سر می کشد و می گوید « یعنی کسی که درون رگ هایش آتش است »

آنسوتر مراسم تولد یک دختر است و آهنگ (تولدت مبارک ) به گوش می رسد ، رگنار به دختر نگاه می کند و می گوید :

« انگار همین دیروز من 18 ساله بودم و اولین عشق در من شکل گرفت. عشق در زمان ما تعریف دیگری داشت ؛ تنها دیدن معشوق در روز و خیال پردازی در شب ... »

نویسنده از لکه های سفید روی صورت رگنار می پرسد

رگنار دلخور به نظر می رسد و جامی  دیگر سر می کشد ...

نویسنده برای این که فضا را عوض کند می خواند « پر کن پیاله را کاین آب آتشین دیریست که ره به حال خرابم نمی برد »

رگنار انگار که دیگر هیچ کس و هیچ چیز اهمیت نداشته باشد ، می گوید: « هر زمان کسی پا به زندگیم می گذارد ، این لکه ها به سراغم می آیند . دکتر علت آن را اضطراب و استرس می داند »

نویسنده تعجب می کند چرا که از نظر او  داشتن رابطه و بودن کسی در کنار انسان ، می تواند سلامت جسم و روح را افزایش دهد ...

اما رگنار به گونه ای دیگر فکر می کند ! انگار که نمی تواند یک زندگی معمولی داشته باشد چرا که عشق های زندگی اش نامتعارف و گاه ممنوعه هستند . مانند بهرام که عاشقانه دوستش داشت اما طردش کرد چون فهمید زن و فرزند دارد... از نظر رگنار هر چند عشق آنها چون افسانه خسرو و شیرین ماندگار نشد ؛ اما از نظر ممنوعه بودن و در عین حال شعله ور بودن ، چون  فروغ و گلستان بود ...

رگنار از عاشق های بعدیش در حالتی از خلسه و خماری می گوید ؛ انگار شرابی نوشیده باشد و حال خودش را نفهمد ...

چند سال بعد شاهین آمد که از او کوچکتر بود ، نه یک سال و دو سال ؛ بیش از یک دهه ! کوچک بودن مرد در خانواده ی رگنار پذیرفتنی نیست . عجیب تر آن که ، همان زمان مردی با موهای جو گندمی به خواستگاریش آمد که بیش از یک دهه از او بزرگتر بود ! با اینکه همسرش جدا شده و از ایران رفته بود ، برادر رگنار این ازدواج را قبول نداشت و عیب می دانست ...

رگنار آینه دستی را بیرون می آورد ، نویسنده صورتش را درست نمی بیند اما صدایش را می شنود

« اخیرا یک پزشک خواسته بدون هیچ مراسمی با هم زندگی کنیم »

« شاید منظورش ازدواج سفیده »

رگنار می گوید « سفید ،  سیاه ، صورتی... رنگ ها مهم نیستند . برادرم ، زندگی بدون تعهد ، بدون قرار و مدار ، عشق موقتی می دونه  ، میگه حال بهم زنه » ...

نویسنده قهوه اش را می خورد و به صورت رگنار خیره می شود

« پس هر وقت از رابطه ای رنج می بری این لکه ها هویدا میشن»

رگنار آخرین سیگارش را نمی تواند روشن کند ، فندکش انگار گاز تمام کرده باشد ؛ نویسنده شعله کبریتش را نزدیک لب های رگنار می برد و سیگار را روشن می کند .

رگنار لب هایش را به آرامی به عنوان تشکر تکان می دهد و می گوید

« می خوام مدتی تنها باشم ، اصلا نباشم تا لکه ها کم رنگ شن ، شایدم غیب شدن »

مرا یاد دیالوگ یک فیلم انداختی

رگنار می پرسد کدام فیلم؟!

« اسم فیلم و یادم نمیاد اما دیالوگش یادمه ! گاهی وقتا اونایی که قایم می شن ، بیشتر از همه دلشون می خواد یکی پیداشون کنه »

رگنار شال قرمز را از روی گردنش بر می دارد. اسپری را به لباسش می زند بعد از دست دادن با نویسنده از  کافه دارک ، خارج می شود ...

نویسنده بلافاصله دفترش را باز می کند و می نویسد « بالاخره باید انتخاب کنی زندگی در کنار مردان یا کنایه دیگران یا تنهایی » .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «رگنار» نویسنده «حدیث کریمی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692