من کسری، پسری39 ساله، جنگجو، سرکش، لیسانس گرافیک و مشغول به شغل پولساز مشاور املاک در محدوده میرداماد هستم. تنها زندگی میکنم و از دو سال گذشته مهمترین برنامههای زندگیام را با زمانبندی دقیق از لحاظ احساسی، اجتماعی، کاری و خانوادگی و مهمتر از همه برای آیندهام ابتدا در ذهنم، بعد روی کاغذ به تصویر کشیدم و در حال حاضر برای اجرای آن لحظه شماری میکنم.
مستاجر خانه چهل متری کوچکی در کوچه پس کوچههای خیابان انقلاب هستم که مهمترین نکات مثبتش تمیزی، خلوتی و سکوتی است که از خصلت وسواس گونه من نشات میگیرد. چند سالی است از خانواده کوچکم جدا شدهام و تا حدی توانستهام به تنهایی و آرامش نسبی دست پیدا کنم و حالا بعداز دوسال بالاخره زمان موعود فرا رسیده، زمانِ عملی کردن نقشهای بزرگ برای آدمهایی کوچک. فقط باید مراقب احساساتم باشم تا هیجان زیاد باعث لغزش من در عملی کردن برنامه نشود.
چهارشنبه
در ابتدا، قراردادِ قدیمی بانک را اسکن کردم، با خرده اطلاعاتی که از قدیم داشتم مُهر را در برنامه مخصوص طراحی کردم. فقط میماند پرینت گرفتن روی کاغذ کالک، برش ژلاتین، حکاکی و کندن حروف با ذره بین به جای گذاشتن در دستگاه نور و شستشو با بنزین و تمام.
باقی کارها را مرور کردم؛ نوشتن دعوتنامه ها، ارسال با پست معمولی که البته خودم انجام میدادم تا از تحویل به موقع مطمئن باشم و فقط میماند اجاره ماشین که قرار بود کارهایش را مهرداد برایم انجام دهد. در واقع مهرداد فکر میکرد قرار است در انجام سورپرایز برای سفر خانوادگی به من کمک کند که البته برای مدعوین سفر بی بازگشت محسوب میشد.
برای تهیه یکسری وسایل باید از شنبه شب کارم را شروع و باقی کارها را در صبح یکشنبه انجام میدادم تا بعدازظهر که همه در مکان مورد نظر حاضر میشوند آماده باشم تا چیزی را فراموش نکنم، کاری از قلم نیفتاده باشد و اتفاق غریبالوقوعی هم رخ ندهد.
مهمانان در روز یکشنبه باید در ساعت مقرر و جای مشخص به دعوت بانک برای قرعهکشی و دادن هدایای ویژه به منتخبین حاضر باشند. تمام برنامه را طبق نقشهای که چند ماه برایش زحمت کشیده بودم در مغزم مرور میکردم. کشیدن نقشه چیز جدیدی نبود ولی از آنجاییکه یکنفر را باید به جمع اضافه میکردم باید نقشه را تغییر میدادم.
تا شب یکبار دیگر تمام دعوتنامه ها را خواندم، مهر و امضا روی دعوتنامهها، تمبر، چاپ کدها و بارکد پستی و آدرس روی پاکتها را چک کردم. پاکتها را با دقت و وسواس بستم و در کیسه گذاشتم تا فردا صبح زود به دست گیرندهها برسانم و منتظر تماسهای مدعوین باشم.
پنجشنبه
اولین تماس در ظهر از طرف نسیم بود. نسیم دختری از خانواده کم جمعیت، متوسط، در منطقه مرکز شهر که از زمان دانشجویی دور از خانواده در تهران و تنها زندگی میکرد. دختر خوش قد و قامت با چهرهای سفید و سرد با کک و مکهای قهوهای پراکنده، موهای نارنجی و چشمان زیتونی بود. نسیم بیشتر شبیه به دختران فقیر روس میماند که برای فرار از فقر مدل میشدند ولی بر خلاف ظاهر منحصر به فردش و از آنجاییکه در ایران بهدنیا آمده بود ادامه تحصیل را ترجیح داده بود و در رشته دندانپزشکی موفق شده بود.
طبق انتظارم، از نامهای که دریافت کرده بود برایم گفت و اینکه وینتر عزیزش تنها میماند، برای رفتن مردد است و ممکن است مراسم خاصی نباشد و وقتکشی باشد.
وینتر سگِ پیرِ نر، با یک گوش کم شنوا، چشمان نابینا، آرتروز شدید مفاصل دست و پا بود که اگر در راه رفتن غفلت میکرد با لغزشی استخوانهایش دچار شکستگی میشد و بهگفته دکتر دامپزشک باید از یک ماه پیش برای خلاص کردن حیوان از مادرش مُهر و امضای تایید را دریافت میکرد ولی با اصرار و پافشاری نسیم از اینکار صرف نظر کردند و پروندهاش را بسته و تحویل نسیم داده بودند. قرار شد تا جمعه فکر کند تا تصمیم بگیرد که در مراسم شرکت میکند یا منصرف میشود.
تماس دوم از مامان فرح بود. مامان فرح، مادر تپل مهربان و ازخودگذشته من بود که از کودکی تمام کمبودها و انتخابهای غلط و تکرار شدنیاش، سبک و شیوه اشتباهش را گردن تک پسر بیچارهاش میانداخت و به فرافکنیهای مکررش عادت بودم و اگر روزی برایم نفرینهای جان سوز به خانواده شوهرش یا خاطرات دورانی که روزگاری جوان بود و عاشق را برایم تعریف نمیکرد روزش به شب نمیرسید و خوابش نمیبرد.
بههرحال طبق پیش بینی و شناختی که از مادرم داشتم، مامان فرح از اینکه قرار بود در این مراسم شرکت کند و حتی شانس این را داشت که برنده جایزه خاصی هم شود خوشحال بهنظر میرسید. البته روحش هم خبر نداشت که من میدانستم بیشترین خوشحالی مامان فرح از این بوده که عمو حسین هم جزو منتخبین است و قرار گذاشته بودند با هم به مراسم بروند.
عمو حسین در واقع پسرعموی مامان فرح بود، قبلاز اینکه پدر بزرگم به اجبار مادرم را به عقد پدرم در آورد، روزگاری عاشق هم بودند. آنزمان پدربزرگم و برادرش با هم مشکلات زیادی داشتند و جدا از قطع رابطه خودشان مانع ازدواج دختر و پسرشان شده بودند.
همین نرسیدنِ دو نفر بههم و فاصله افتادن بین دو خانواده باعث توهم نافرجامی این عشق تا الان شده بود، البته این دو یعنی مامان فرح و عمو حسین بعد از مرگ پدرم هم، گاه و بیگاه به بهانههای کوچک به صورت پنهانی یکدیگر را میدیدند و تجدید خاطره میکردند و در این مراسم که هر دویشان انتخاب شده بودند برایشان بیشتر حکم قرار عاشقانه کوچک داشت تا دعوت بانک از سپرده گذاران قدیمی.
تماس سومی در کار نبود، یعنی من هیچوقت روی خوش به عمو حسین نشان ندادم تا بخواهد تماس، دیدار یا هر نوع ارتباطی با هم داشته باشیم. مگر چندباری که در مراسم عزاداری یا عروسی مرا میدید که سعی میکرد با مهربانی ساختگی، خودش را به من نزدیک کند و با نقاب بیاعتنایی من، که پشتش خشم کنترل شدهای نهفته بود مواجه میشد و در نهایت با دست چند ضربه پیدرپی به شانهام میزد و میگفت: "کسری هم مردی برای خودش شده" و از کنارم میرفت. تا شب برای چندمین بار نقشه را در سرم مرور کردم و خوابیدم تا فردا صبح برای تحویل گرفتن ماشین از مهرداد خواب نمانم.
جمعه
صبح ماشین را از مهرداد تحویل گرفتم، تاکسی ونِ سبز رنگ پدرش بود که برای چهار روز اجاره کرده بودم و چون پول اجاره این چند روز کمی از درآمد روزانه پدرش بیشتر بود و هم اینکه دست فرمانم را قبول داشت راضی شده بود این لطف را در حقم انجام دهد، بیشتر کار بود تا لطف، چون بهای آنرا با مبلغ بیشتر پرداخت کرده بودم.
تا ظهر با رفتن به کارواش، خرید تشویقی برای وینتر و خرید یک دسته گلِ نرگس کمی وقتکُشی کردم تا بالاخره به خانه نسیم رسیدم، بدون پرسشی در را باز کرد و داخل شدم. چندوقت پیش با هم کمی مشاجره داشتیم و ناراحتی نسیم هنوز برایش کامل برطرف نشده بود و همیشه دلخور و گرفته به نظر میرسید. با ورودم گلها را بدون اینکه در گلدان بگذارد روی میز گذاشت و به آشپزخانه رفت. نگاهی به وینتر بیچاره انداختم که لاغرتر از قبل گوشهای کنار شومینه خسته لمیده بود و از آنجاییکه نایی برای گرفتن تشویقی نداشت، بسته را باز کردم و کنارش گذاشتم.
نسیم با یک فنجان قهوه و نامه بهدست آمد. نامه را دوبار برایم خواند و من قانعش کردم که حتما به مراسم برود و نگران وینتر نباشد، در ضمن زمان زیادی را از دست نمیدهد، شاید قرعه بهنامش شود و جایزهای هم برنده شود که برای مخارج باز کردن مطب کمکش باشد. به او گفتم یکشنبه از صبح برای کاری باید خانه بمانم و میتواند از شنبه شب وینتر را پیش من بگذارد تا یکشنبه به کارهایش و رفتن به مراسم برسد. خبر نگهداری وینتر از گرفتن جایزه برایش مهمتر بود و بدون معطلی پذیرفت.
شنبه
نزدیک ظهر با صدای تلفن آقای مدیری بیدار شدم. آقای مدیری صاحب ساختمان شماره یکصد و چهل و سه، خیابان چهارم در نزدیکی کمربندی شهید رجائی در لواسان بود. ساختمانِ تازه ساخته شدهای که هنوز مالکی در آنجا ساکن نشده بود و مسئولیت فروش و اجاره واحدها برای یک ماه کامل را به من واگذار کرده بود. فرصتی بینظیر برای نهایی کردن نقشه و سورپرایز کردن عزیزانم بود. وقتی به آقای مدیری گفتم برای سه واحد مشتری قطعی پیدا کردم و تا آخر هفته برای بستن قرارداد سه واحد زمانی را با او هماهنگ خواهم کرد خوشحال شد و زمان بیشتری را برای واحدهای باقی مانده برایم در نظر گرفت. البته همین چند روز برای من کافی بود و بهمحض تمام کردن کار و نهایی کردن نقشهام آنجا را هم ترک خواهم کرد.
ساعت نزدیک هشت شده بود که نسیم با وینتر به خانهام آمد. نسیم نمیدانست که برای آوردن وینتر به خانهام لحظهشماری میکنم. نه برای اینکه دوستدار حیوانات باشم، بلکه با ورود وینتر به خانه من دکمه شروع نقشهام زده میشود. زمان کودکی عاشق حیوانات بودم، بعد از اینکه با آدمهایی مواجه شدم که بهنام دوستدار حیوانات بودن، آنها را به اسارت خود در میآوردند، زندگی طبیعی آنها را ازشان سلب میکردند، برای عدهای منبع درآمد شده بود و برای عدهای دیگر نوعی فرزندخواندگی به حساب میآمد و توجهشان را از آدمیان کم و فقط معطوف به حیوانات میکردند، از اینکه دوستدار حیوانات به حساب بیایم منزجر میشدم.
کمتر از نیم ساعت نسیم پیش من ماند و با دریافت پیام گوشی، بوسه ای بر پوزه وینتر و لبخندی به من زد و ما را ترک کرد. یکشنبه اولین ساگرد دوستی ما بود و کاملا مشخص بود که این روز در یادش جایگاه خاصی ندارد، بر خلاف نسیم، من پرخاطره ترین روز را برای خودم و او را در این تاریخ درنظر گرفته بودم.
یک ساعت بعد از رفتن نسیم، همراه با وینتر پیر با ماشین اجارهای در خیابان بهراه افتادیم. وینتر پوزهاش را لای دو دستش گذاشته بود و به آرامی پیرمرد مریضی که روزهای آخر عمر خود را سپری میکرد، روی صندلی ماشین کنار دستم لمیده بود.
به خانه مهرداد رسیدم و باز هم طبق فرضیهام که همیشه درست از آب در میآمد نسیم را در خانه مهرداد یافتم. چراغ خانه را که روشن دیدم مطمئن حضورشان در خانه شدم و به سمت خانه نسیم بهراه افتادم. با احتیاط و با دستکش پلاستیکی و با کلیدی که تقریبا دو ماه پیش از روی کلید خانه نسیم ساخته بودم به آرامی وارد خانهاش شدم و دنبال برگه خلاص کردن پزشکی وینتر گشتم. برگه، شناسنامه و باقی مدارک وینتر در پاکتی روی میز، زیر مجله دانشکده پزشکی بود، آنها را برداشتم و از خانه خارج شدم.
یکشنبه
تنها تماسی که تا بعدازظهر داشتم از نسیم بود که در ساعت دو و نیم بعد از ظهر، درست قبل از ورودش به ساختمان برای پرسیدن از احوال وینتر بود که جوابش را ندادم. از قرار معلوم مشخص شد که نفر اولی که پا به ساختمان گذاشت نسیم بود. بعد از فشردن زنگ طبقه اول با صدای متعجبی پرسید:
ببخشید برای برگذاری مراسم پذیرفته شدگان بانک آمدم!
بدون هیچ کلامی در را باز کردم و نسیم مانند نسیم خنک بهاری وارد ساختمان شد. از سوراخ چشمی نگاهش کرم که با کمی شک آدرس روی پاکت را نگاه کرد، درست در همان لحظه در را باز کردم و با قدمهایی مردد داخل واحد شد. همزمان با بسته شدن در با یک دست، نسیم را گرفتم و تا به خودش بیاید و فرار کند با سرعت هرچه تمام با دست دیگرم دستمال حاوی کلروفرم را روی بینی و دهان نسیم گذاشتم و از پشت، بدنش را به در فشردم تا از تکان احتمالیاش جلوگیری کنم.
بعد از چند ثانیه کوتاه که سنگینی بدنش نشان از بیهوشی میداد آرام به سمت اتاقی در انتهای راهرو واحد بردم و روی صندلی که از قبل آورده بودم نشاندم. ساعت را نگاه کردم. تقریبا چند دقیقهای فرصت داشتم تا قبل از ورود دو نفر دیگر. در ابتدا با چهار بست سیم کشی قفل شونده دو دستش را از پشت و روی هم در محکمترین حالت ممکن بستم و بعد هرکدام از مچهای پایش را به پایه صندلی و هر پا را با چهار بست محکم بستم و در آخرین قسمت تکه پارچهای داخل دهان ظریفش گذاشتم و با چسب یک دو سه استار باند به دفعات روی لبهای کوچکش را چسب و اسپری فعال کننده ریختم تا روی لبانش مرزی برای باز و بسته شدن وجود نداشته باشد.
به دو صندلی خالی دیگر نگاه میکردم که زنگ در بهصدا درآمد.
با خوشحالی در را برای مامان فرح باز کردم، در کمال تعجبم بدون ذرهای شک و گمان وارد ساختمان و واحد شد. در را که بست از اتاق بیرون آمدم، اینجا بود که بالاخره جا خورد. با لبخند و آغوش باز به سمتش رفتم و برای یک لحظه که فراموش کرده بود من اینجا چهکار میکنم مرا در آغوشش جای داد. درست در همینجا بود که مِهر مادری ساختگیاش مرا پس زد، با دست چپم محکم سر گِردش را گرفتم و با دست راستم دستمال حاوی کلروفرم را روی صورت و درست روی بینی و دهانش گذاشتم و به چشمان ریز و چروکیدهاش که روزگاری زیبا هم بود و حال به زور داشت از تعجب و از حدقه در میآمد نگاه کردم تا جاییکه سیاهی چشمانش بالا بروند و بسته شوند.
صدای زنگ درآمد و فهمیدم فرصت کمی دارم. عمو حسین عزیزم بود. به سرعت، مامان فرح را در اتاق کنار نسیم گذاشتم ولی فرصت نشد تا مراسم بستن دست و پا و دهانش را به درستی اجرا کنم. پس ابتدا سراغ آخرین مهمان شتافتم تا دوباره به اتاق بازگردم.
در را برای عمو حسین باز کردم و با اعتماد به نفسِ کاذب همیشگی داخل شد. در را پشت سرش بست و من از اتاق بیرون آمدم، مرا که دید حسابی جا خورد. با حالت سوالی ازش پرسیدم:
چقدر جالب ... نمیدانستم شما هم جزو منتخبین هستید! در هر صورت کار من تمام شده و باید منتظر بمانم.این مراسم بهصورت انفرادی و بعد همه اعضا که کامل شدند به صورت گروهی برگذار میشود، شما بفرمایید داخل اتاق تا سراغتان بیایند.
عمو حسین با نگاه متحیر وارد اتاقی شد که من با دست نشان میدادمش و بهمحض اینکه روی صندلی نشست به همان روش، دستمال حاوی کلروفرم رو روی بینیاش گذاشتم. واکنشش با نسیم فرق میکرد، به سرعت تکانی به خودش داد که باعث شد هر دو روی زمین بیفتیم ولی طولی نکشید که کلروفرم تاثیر خود را روی مرد مسن گذاشت و از حال رفت.
دست و پاهای او را هم مانند نسیم بستم، ولی سبیلهای پر پشت و بلند عمو حسین باعث شد میزان بیشتری از چسبها را هدر دهم. البته که ارزشش را داشت، چراکه تماشای آب شدن تارهای سبیل روی هم و چسبیده شدنشان روی لبهای خشک و چروک خوردهاش که حالا کامل پُلمپ شده بود بسیار دیدینی بود.
به سراغ مامان فرح رفتم، نگاهی به حجم گوشتالود اندامش انداختم، روزگاری این اندام برایم آشنا بود ولی حالا برایم با گونی سیب زمینی تفاوتی نداشت. مامان فرح را هم روی صندلی بستم ولی با تعداد بستهای کمتر و با مقدار چسب بیشتری از آن دو نفر. چراکه نشنیدن صدای تکراریاش برای انجام کارم لازم و واجب بود تا لحظهای حواسم پرت نشود.
اولین کاری که کردم تمام وسایل، کیف و جیبهایشان را خالی کردم. سیمکارتهایشان را بریدم، گوشیهایشان را بعد از چک کردن شکستم و با باقی وسایل در کیفی که آورده بودم گذاشتم.
تمام شیشهها و پنجرهها را روزنامه چسباندم، کف پذیرایی را با دو لایه پلاستیک حبابدار ضخیم کامل پوشاندم و یک قوطی رنگ سفید برای وجود احتمالی هر لکی بر در و دیوار آوردم. برای راحتی کار از صندلی چرخدار استفاده کرده بودم، پس با خیال راحت صندلیها را وسط پذیرایی آوردم، جاییکه با هر سه نفر مراسم را برایشان برگذار کنم.از پذیرایی آشپزخانه کاملا مشخص بود، روی اوپن چوبی آشپزخانه بدن بی جان وینتر را گذاشتم. ساعت نزدیک شش شده بود و درست روبرویشان منتظر نشسته بودم تا هر سه به هشیاری کامل برسند.
اولین نفری که به هوش آمد نسیم بود، با بطری آب معدنی کمی آب به صورتش پاشیدم تا زودتر هشیار شود. در همان حالت گیج و منگ بود که سطل فلزی بزرگی را روبرویش گذاشتم، داخلش کمی نفت ریختم و بلند بلند میخواندم:
شناسنامه وینتر، مدارک واکسنها، ضد انگلها، مدارک پزشکی ...
و در همین لحظه هشیاری که کامل شد بلندتر سلام کردم. خوب نسیم حالا که بیداری باید بگویم تو آدم بسیار پست و حقیری هستی. میدانستی؟ نه احتمالا خودت خبر نداری، محض اطلاعت من وینتر را بردم دکتر، با تمام مدارک و اجازه نامه خلاصیاش را هم با امضای جعلی خودت تحویل دکتر دادم و (با دست به جسم بی جان وینتر اشاره کردم) برای همیشه از دست تو و این زندگی پر از درد و رنج خلاصش کردم.
زیباییِ رنگ چشمان نسیم از سرخی دیگر مشخص نبود و گوشه لبهای بههم چسبیدهاش از تلاش برای باز کردن دهانش و فریاد زدن کمی پاره شده بود و ادغام اشک و خون روی چانهاش شبیه به ترکیب سس سفید و گوجه فرنگی، در ساندویچ کالباسِ خیس خورده از شب قبل شده بود. یک سیگار روشن کردم و چوب کبریت روشن را داخل سطل روی مدارک وینتر انداختم و ادامه دادم:
در ضمن مهرداد دوست صمیمی من را دیگر نخواهی دید، راستی ماشینی که جنازهات را قرار است با آن حمل کنم ماشین پدر مهرداد است. زیبا نیست؟ حیف میشد اگر مهرداد در این پایان نقشی نداشت.
عمو حسین هشیار شده بود و بدنش مثل ظرف بزرگ ژله روی میز شام مراسم عروسی به لرزه در آمده بود و با ترس و تعجب مرا نگاه میکرد. مامان فرح هم کمکم داشت به هوش می آمد ولی حالتش جوری بود که انگار به این خواب احتیاج داشته چون قرار با دوست پسرش مانع خواب بعدازظهرش شده بود.
حرف دیگری با نسیم نداشتم، صندلیاش را داخل حمام بردم، دستانم میلرزید، به چشمان خائنش که نگاه کردم، دستم با تیغ ریش تراش خط افقی روی گردن ظریف و لاغرش انداخت، دست و پایش را باز کردم و داخل وان خالی پرتش کردم. کمتر از چند دقیقه طول کشید تا نبضش دیگر حرکت و ضربانی نداشت.
عمو حسین بیچاره با سختی و مشقت توانسته بود پنجاه سانت به جلو حرکت کند، این حجم از ناتوانیاش مرا به خنده وا میداشت. او را تا انتهای پذیرایی نزدیک وینتر کشاندم و یک سیلی محکم برای شروع نصیبش کردم و سراغ مامان فرح رفتم.
کمی نگاهش کردم، برای لحظهای تمام نفرت این چند سال جایش را به دلسوزی حقارت بخشی داد که ترجیح دادم قبل از اینکه بیدار شود کارش را یکسره کنم و از شر این همه نفرت خلاص شوم. مامان فرح را هم بهداخل حمام بردم، لبه تیغ را در روشویی شستم و سرش را که متمایل به چپ شده بود را صاف کردم، سرش دوباره افتاد، انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. مامان فرح مُرد، با پای خودش رفته بود، با خودم فکر میکردم اینجا هم خوخواهانه کار خودش را کرد. این حجم از بوی خون، که در هوا پخش شده بود باعث شد حالت تهوع داشته باشم، شاید هم خون نسیم خیلی سمی بوده، حالا خونِ یک نفر هم کمتر، بهتر.
مدارک وینتر را چک کردم، کاملا سوخته شده بود و ته سطل مقداری خاکستر بهجا مانده بود. به عمو حسین نگاه کردم که با بی غیرتی و در کمال وقاحت و حق به جانبی همیشگی به من نگاه میکرد، برای اینکه کمی از حرصی که در درونم داشت شعله میزد کم کنم چند سیلی جانانه و محکم به صورتش زدم و از اینکه نمیتوانست دهان کثیفش را باز کند و حرف مفتی تحویلم بدهد خوشحال بودم. قرار بود خیلی حرفهای ناگفته را بگویم، ولی تنها چیزی که به زبانم آمد را خیلی مختصر به او گفتم: پدرم خیلی مرد بود که به روی تو و مامان فرح نیاورد، آخرش هم دق کرد و مُرد، کاش تو یا فرح جای او مرده بودید.
دیگر صبر برایم معنا نداشت، به حمام نرفته، تیغ را به گردنش کشیدم ...
صدای خندهی آقای رضائی باعث شد تا به خواندن ادامه ندهم. دو سیگار روشن کرد و با خنده و گفت: کمی صبر کن، به نظرم روش قتل کمی تکراری است...
فکر جدیدی برای از بین بردن اجساد بکن، اینطوری که تو کشت و کشتار میکنی حتما از بوی تعفنشان خودت هم خواهی مرد. من داستان پر مخاطب و متفاوت میخواهم، فراموش نکن. تغییر بده آقاجان، تغییر.
هر دو خندیدیم و سیگار کشیدیم.