آقای رییس!ابو جاسم آخرین کسی بودکه به خواستگاری منآمد. یک روز صبح مثل هرروز که قرآن می خواند، قرآن را باز کرد وتصمیم خودش راگرفت. به خاطر حرف مردم این کاررا کرد.خواست به مردم بگویدکه من سرخور نیستم.
رییس دادگاه: مگر پدر شوهرت نبود اونکه به تو محرم بود
عطیه: آره.... ولی نه.نه!
رییس دادگاه: ولی پدرودوبرادرت اورا کشتند وجسدش هم به دریا انداختند.تاپیدانشه.
عطیه:پدروبرادرهایممثلخیلیازمردمازموضوعخبرنداشتند.آنهاگولحرفهایمردمراخوردند. فکرهمبسترشدنمنوابوجاسمچشماشونراکورکردهبود.وقتی جاسم در دریا غرق شد وجسدش هم به ساحل نیامد. ابوجاسم همه ماجرا را برای من تعریف کرد. جاسم پسر واقعی ابوجاسم نبود. ابوجاسم وزنش بعد از ازدواج بچه دار نمی شدند. آن ها تصمیم می گیرند که جاسم چهارساله را بزرگ کنند.
آقای رییس! جاسم پسر خوانده ابو جاسم بودواین واقعیت را کسی نمی دانست جزمن. آیا این غیر از سنت پیامبر است؟
ازامواجخروشاندریامتنفرمازصدایمرغهایدریایی،صدایسوتکشتیها.همهمهبازارماهیفروشها،صیادهاییکهصبحمیزنندبهدریاوتاغروبسگدومیزنند. تورهایشانبزرگولیصیدشانکم.ازفریادجاشوهاییکهافتادنلنجهابهدریاراهلهلهمیکنند.
همهاینهابرسرمآوارمیشود.شلوغیو سروصدامرارنجمیدهدهمهنگاهمبهامواج استدرهر موجیکهبهساحل میرسد فقطچهرهیتو رامیبینمدلممیخواهدبا دریاتنها باشم. نه مرغی بپردونهجنبدهای باشد.سکوتمطلق.دلممیخواهد باتو تنها باشم. حسغریبیدارمکه به من میگویدتوبرمیگردی.دوسالهکهرفتیوتابهامروزنیامدهای.چطوردلتآمدعطیهراباپسردو
سالهاتتنهابگذاری.نمیدانماینغبار است که بر روی آیینه نشستهاست یا رنگپریده یک زن شوهرمرده. منکه هر روز آیینه را دستمالمیکشم. رف را غباروبی میکنم. جلد پارچهای قرآنی را که میخواندیتکان می دهم. پساین غبار برایچیست.
هجده سالهبودم که باتو ازدواج کردم، اما نگاهی بهچهرهام بینداز ببین میشناسیمن را! ازمادرم پرسیدم اسمش چیه. گفت جاسم. مرد دریاست صبح میرود و غروب برمیگردد. کارش قاچاقفروشی نیست. یادته جاسم توفقط ۲۴سالداشتی.
زنگدر به صدادر آمد. ابوجاسمبود. نانتازه خریدهبود. ازوقتیکهجاسم مرده او هم شکسته شده. گاهی وقتها توخانه به مرغ وخروس هامیرسدوگاهی وقتها هم به مسجد محل می رود. بندهخد اتازه بازنشستهشدهاست. سالهاتوشیلاتکارکرده و حالا باحقوق بازنشستگی اموراتش را میگذراند.
- بشین عطیه باهات حرف دارم.
میدانستم چه میخواهدبگوید. سرمرابهکارگرم کردم. بهرویخودمنیاوردم.
- پسرترابفرستوحیاطبازی کنه. خودت بشین اینجا.
دوسالهکه جاسمبهرحمت خدارفته. دیگههم برنمیگرده. تو جوونی. دنیاکهبهآخر نرسیده. بالاخرهشکهچی. وقتش رسیده که دستی بهسروصورتت بکشی. غموغصه را کنار بذاری.
- اونوقت جواب حرفمردم رو چی بدم.
-دختر شوهرمرده بدون سروسامان باشه، خوب نیست. مردها وقتییهزنجوانبیوه را میبینن، میخوان مفتومجانی صاحبشبشن. تازه زنها هم زیاد خوششان نمیادکه این خانم ها دورو ور آقایونشون بپلکند. میترسن زیر پای شوهراشون بشینن. از آن گذشته خدا و پیامبر خدا هم امر به نکاح کردهان. بهفکرخودت و پسرت باش .
امروز تو مسجد هم ابو عبدالله صحبت تورا میکرد. میگفت وقتشه عروست را بفرستیخونهشوهر. میگفت عقیلپسرنعمانجوانخوبیه. اونبندهخداهم سنوسالینداره. بیچار هزنش دوسالپیش سرزارفت و یه دختربراش یادگارگذاشت.
صدای تیکتیک ساعتدیواری توی مغزم پیچیدهبود. چیزی نمیفهمیدم و فقط زلزدهبودم توچشمهایابوجاسم. درد عجیبی شقیقههایمرافشار میداد. چطوری میتوانم جاسم رافراموشکنم. نه، این بیوفایی بود درحق جاسم. صداهای گنگی تو مغزم پیچید. نگاهم بهپسرمافتادکه داشتتوباغچهبازیمیکرد. داشت باچوب قایقمیساخت.
خانم باجی قراربود فردای آنروز بیاید خانهوصورتمرا بندبیندازدوابروهایم را بردارد. حتمابرداشتنموهایصورتم دردناکبود. ولیچارهاینبود. نیمساعتیبودکهخانمباجی آمدهبودبهخانهوداشت خودش را آمادهمیکرد. پیرزن خوشروییبودکهزیرلب عاشقانههایعروسیرازمزمه میکرد. سریبهخورشزدم وبرگشتمتوحیاط.همین که نشستم فریادپسربچهای را شنیدم که نفسنفسزنان آمدداخل خانه ."ابوجاسم قایقعقیلازدریابرنگشته." ابوجاسم پای برهنه دوید توکوچه. شیونزنهابلندشدوصدایکل کشیدنشان محلهراپرکرد.
خانمباجی ازترسشبساطشراجمعکردورفت. همینکهازجایم بلندشدمحیاطدورسرم چرخیدوافتادمزمین. به هوشکهآمدم مثل جن زدهها دورخودمپیچیدم و باصدای بلند جاسم را صدا کردم. باصدای جیغ من زنهای همسایه واردخانه شدند. یکی از آنها پیرزنی بود با موهاودستان حنابسته که داشت تند تندوردمی خواند بعد بهیک کاسه کوچک آب فوت کرد و آب را ریخت روی سرم. آنوقت رو کرد به سوی ابوجاسم و گفت کاری ازدست من برنمی آید. میدانی که دراین منطقه به زنی که دو تا شوهرخود را ازدست بدهد چه می گویند!
ابوجاسم دستی به صورتش کشید وگفت آره می دانم. بعد زیرلب گفت خدایا به تو پناه می برم!
تومحله چو افتاده بود که عروس ابو جاسم سرخوراست. اهالی معتقدبودندکه زنهای ناپاک که شیطان در آن ها حلول کند به این روز وحال دچار می شوند و هرکهدور ور آن ها بپلکد، مرگشحتمی است. برای ابو جاسم بهتر این بودکه من وپسرمبرویم شیراز نزد پدر ومادرم. ولی جسم وجان من باروح جاسم درآمیخته بود. نمی توانستم دریا را نبینم. انتظار برگشت شوهرم را می کشیدم. هرچندکه وقتی تو کوچههای محله راه می رفتم، زنها به سرعت ازکنارم دورمی شدند و پیرزنها ورد میخواندند.
میدونمبالاخرهجاسمبرمیگرده.