• خانه
  • داستان
  • داستان کوتاه «عمو» نویسنده «امیرحسین نصیری»

داستان کوتاه «عمو» نویسنده «امیرحسین نصیری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

می رقصید مقابل بچه ها.

 دستانش را تکان می داد و شعر می خواند بچه های داخل خانه فکر می کردند عمو شعر هایش را با عشق می خواند ولی پسر بچه ای که میان بچه ها درون استدیو نشسته بود می توانست سردی را از چشمان او تشخیص دهد.چشمانش چون سنگ های مرمرین سرد و بی احساس بودند خیره به هر سمت که سر می چرخید!

وقتی دهانش را باز می کرد تا هجای بلندی را ادا کند و کش دارش می کرد بچه های داخل استدیو می توانستند چرک زرد رنگی که میان دندان های ردیف پایینی اش در اثر سیگار ایجاده شده بود را ببینند. عمو آن چیزی نبود که پشت شیشه ی تلوزیون نشانش می دادند بچه های خانه فکر می کردند قدش خیلی بلند است حداقل به اندازه ی باباهایشان ولی در استدیو شاید فقط ده سانتی متر از کودکان بلند تر بود.

پاهایش درون آن کفش های رنگی با مزه به نظر می رسید ولی پشت شیشه ی تلوزیون لکه هایی که میان تار و پود بند هایش جا خوش کردند دیده نمی شد.عمو حال اجرای برنامه را نداشت شبیه عروسک خیمه شب بازی بود که نخش را هم یک آدم بی حال تر از خودش گرفته باشد حق هم داشت این اواخر اتهامات بزرگی متوجهش بود.

گفته بودند عمو پدوفیل است و برای اثبات آن به عکسی استناد می کردند که در آن لبان یک پسر بچه را می بوسید. شاید خودش اینرا می گفت که این بوسیدن بدون قصد و قرض بوده و اصلا قرار نبوده اینگونه باشد ولی کسی به حرف عمو گوش نمی داد والدین بچه ها می گفتند دیگر بچه هایشان را به برنامه نخواهند فرستاد تهیه کننده هم برای اینکه استدیو خالی نماند رفت و از نزدیک ترین یتیم خانه یکی دو جین بچه آورد و برنامه را اجرا کرد.برنامه ای که به گمان خیلی ها از جمله عمو آخرین برنامه ای بود که با اجرای او روی آنتن می رفت.

قضیه وقتی بیخ پیدا کرد که گفتند عمو با شوهر خواهرش که به اتهام آدم ربایی و قاچاق انسان در زندان حبس ابد خورده بود همکاری داشته است و قضیه را به گم شدن دو پسر و یک دختری که سال ها پیش بعد از شرکت در برنامه ی عمو ناپدید شده بودند ربط دادند. قضیه از کنترلش خارج شد زنش طلاق گرفت زیرا نمی توانست کنار چنین مردی زندگی کند. افسرده شد و دیگر حال اجرای برنامه را هم نداشت و عوامل شبکه بهشان فشار وارد می کردند که سر و ته قضیه را هم بیاورد.

تهیه کننده گفت که ممکن است عمو را کنار بگذارد و خاله ای چیزی به جایش بیاورد چون احتمال اینکه خاله ها پدوفیل باشند نزدیک صفر است.عمو خسته شده بود و اینرا هرکس که می توانست او را از نزدیک ببیند شخیص دهد از جمله آن پسری که روی صندلی های رنگی کنار دیگر بچه ها نشسته بود و عمو را نگاه می کرد.

باقی بچه ها برایشان مهم نبود فقط به دلقکی که مقابلشان می رقصید نگاه می کردند ولی آن پسربچه می توانست تشخیص دهد مردی که مقابلش چون مرده های متحرک می رقصد در حالت طبیعی نیست.

 یتیم خانه یک تلوزیون کوچک سیاه داشت که مدام بی نهایت خط موازی چون کرکره از آن بالا می رفتند و تمامی نداشتند. پسِ این خطوط سفید موج دار اما بچه ها عمو را به زحمت تماشا می کردند.

وقتی پسر بچه، عمو را از نزدیک دید جاخورد اصلا آن چیزی که پس تلوزیون نشانش می دادند نبود شاید هم آن جعبه ی جادویی می توانست هر آدمی غمگینی را خوشحال و سرحال نشان دهد. شعر که تمام شد دستان عمو طوری شل شدند که گویی تا آن لحظه با نخ نگهشان داشته بودند.

دستش را بالا برد و کلاه گیسش را که موهای فرفری سبزی بود از سری برداشت و آن دماغ سرخ را که چون گوجه روی دماغش نصب شده بود کند دست درون جیب لباس خال خالی اش کرد و پاکت سیگار را در آورد. جیبی که در طول برنامه بار ها درباره ی آن از بچه ها می پرسید" حدس بزنین چی تو جیبم دارم بچه ها؟"

اگه بچه ها می توانستند درست حدس بزنند گفتن کلمه ی "سیگار" می توانست برنامه را به دردسر بی اندازد کسی درست حدس نمی زد و عمو هم جوابی نمی داد. این یکی از شگرد های برنامه بود که بچه ها را همیشه کنجکاو نگه دارند شاید گوشه ای از این سرزمین نوجوانی بود که همچنان منتظر بود در قسمت آخر برنامه بفهمد در طول صد ها قسمت برنامه ی کودک چه چیزی درون جیب عمو پنهان شده.

نه تخم مرغ رنگی نه لپ لپ نه هرچیزی که ذهن قوی بچه ها حدس می زدند. فقط پاکت سیگاربود.

 رفت و از صحنه ی دور شد تهیه کننده گفت" چرا پکری؟...فکر کن بازنشستگی زودتر از موعده..." سپس برگشت و به بچه ها نگاه کرد و چنبار دستانش را به هم زد" خب بچه ها...بلند شین...برنامه تموم شد پاشین برین تو اتوبوس بشینین و برگردین به همون جایی که ازش اومدین..."

بچه ها یکی یکی از روی صندلی هایشان بلند شدند ولی پسربچه که به در نگاه می کرد تصمیم نداشت به یتیم خانه برگردد فقط می خواست عمو را بببیند هرروز که عمو را در تلوزیون می دید آرزو می کرد آنرا از نزدیک ببیند پس به همین راحتی از اینجا نمی رفت.

وقتی که تهیه کننده رفت تا چای گرمش را که در پشت صحنه برایش تدارک دیده بودند بخورد هیچ کس حواسش به بچه ها نبود رفت و از در خارج شد سالن طویل کاشی کاری شده نور سرخی را که درون اتاق انتهای سالن روشن و خاموش می شد به خوبی بازتاب می داد صدای فردی را از پشت سرش شنید که می خواست وارد سالن شود سریع دوید و وارد اولین اتاقی شد که می دید.

آبدارخانه کوچک بود و بوی چای و سیب زمینی سرخ کرده و روغن استفاده شده می داد. بچه زیر سینک نشست و آبدارچی هم سینی چایی را آورد و گذاشت روی میز و سپس لامپ را بست و رفت.

چند دقیقه نشستن برای پسربچه بد نبود چون زودتر از چیزی که فکر می کرد استدیو داشت تعطیل می شد تهیه کننده وارد سالن شد و فریاد زد" رفتنی در ورودی رو می بندی نه؟..." صدای گرفته ای از انتهای سالن گفت" آره" و تهیه کننده هم رفت و لامپ صحنه ی اصلی را خاموش کرد. فقط نور خاموش و روشن سرخی از انتهای سالن به چشم می خورد.

کودک مطمعن بود اتوبوس یتیم خانه دقایقی پیش رفته است.آنها وقتشان را برای شمردن بچه ها تلف نمی کردند.

از زیر سینک خارج شد و وارد سالن شد نور سرخی روی کاشی های سفید دیوار افتاده بود که چهره ی نیم رخ مردی را نشان می داد کشیده شدن کف کفش کودک باعث شد عمو سرش را سریع بچرخاند پسربچه خوب می توانست تشخیص دهد عمو سرش را چرخانده و سعی دارد با بازتاب کاشی ها چیزی را که صدا تولید کرده ببیند.

با صدای گرفته پرسید" تو اینجا چیکار می کنی؟" پسر یتیم قدم برداشت و خودش را به چهارچوب در رساند داخل تاریک تاریک بود عمو جلوی آینه ای نشسته بود که چراغ های زیادی اطراف آن نصب شده بودن که با نور سرخی روشن و خاموش می شدند.

دود سیگار مقابل چراغ ها بالا می رفتند و محو می شدند. پسر دو قدم دیگر برداشت و وارد اتاق شد لباس های مختلف عمو که در طول برنامه ها به تنش کرده بود از گیره های لباس آویزان بودند.لباس روح، لباس گاو، سگ، اسب و حتی زنبور برای پسربچه آشنا بودند.

-" تو یکی از بچه های یتیم خونه ی سرکوچه ای؟" پسربچه آرام سرش را تکان داد.عمو سیگارش را درون زیرسیگاری خاموش کرد و سپس نفس عمیقی کشید و گفت" بیا بغلم" دستانش را باز کرد پسربچه آرام قدم برداشت و خودش را به عمو رساند عمو دستانش را جمع کرد و او را به اغوش کشید.عو بوی سیگار می داد و چین توری گردن لباسش بینی پسربچه را به خارش می انداخت.

عمو به چشمان پسربچه نگاه کرد ودستی به سرش کشید و پرسید" اسمت چیه؟" پسر چیزی نگفت عمو نمی دانست پسربچه نمی تواند صحبت کند.از همان کودکی همینگونه بود هیچ کس هم در یتیم خانه برای حل مشکل او اقدامی نکرد. فقط بغض گلوی پسربچه را به چنگش گرفت گردی چانه بالا امد و چشمانش پر از اشک شد.

عمو تا گریه ی او را دید سریع دستش را برد و آن پنبه ی گرد سرخ را برداشت و سر دماغش فرو کرد" ببین منو...من یه گوجه خورده تو وسط صورتم" و سپس با دستانش محکم بازوان نحیف پسربچه را گرفت و توی صورتش خندید آنقدر بلند که پسربچه به جای اینکه بخندد ترسید.

عمو بلند شد و شروع به رقصیدن کرد سعی داشت پسربچه را بخنداند تا حدودی هم موفق بود پسربچه کم کم خندید و کمی بعد بغضش هم محو شد. عمو داشت همچنان می رقصید رقصان رقصان رفت و کلاه گیس را برداشت و به پسر نزدیک شد و آنرا روی سر او گذاشت و گفت" با من برقص..." دکمه ی پخش کننده ی آهنگ را فشرد.

آهنگی که پخش می شد شبیه سرود دست جمعی اردک هایی بود که پسربچه ترانه اش را در تیتراژ پایانی برنامه ی عمو شنیده بود عمو به او نزدیک شد و دستانش را بالا کرد و تکان داد خودش هم گاهی صدای خنده در میاورد. پسربچه زیر نور روشن و خاموش شده سرخ به عمو نگاه می کرد که می رقصید. ثانیه ای دستانش را بالا گرفته بود و ثانیه ی بعدی یک قدم آنطرف یک پایش را بالا گرفته بود.

آنها طول ترانه ی سه دقیقه ای را رقصیدند پسربچه از این بابت خوشحال بود که توانسته عمو را آنطور که انتظار داشته ببیند درست همانطور که از تلوزیون کوچک یتیم خانه می دید. موسیقی که تمام شد عمو ایستاد پسربچه هم ایستاد آنها زیر نور چشمک زن سرخ همدیگر را تماشا می کردند.

عمو نزدیک آمد و روبه روی پسر بچه نشست و سپس او را دوباره به آغوش کشید" منم دوتا پسرداشتم...قبل از اینکه همسرم ازم جدا بشه هرروز می دیدمشون...هرروز با هم صبحونه می خوردیم..."

این حرف های برای پسر یتیم بی معنی بود آنها صبحانه را در سالن می خوردند بدون اینکه کسی به نام پدر یا مادر بالا سرشان باشد فقط پیرزن بدعنق یتیم خانه بود که مدام می گفت " سریع باشین...فقط دودقیقه مونده"

پسربچه به چشمان عمو نگاه کرد که چطور اشک هایی که در چشمانش حلقه زده بودند با چراغ سرخ چشمک زن چشمک می زدند انها چند ثانیه به هم خیره شدند شاید عمو همان مردی بود که پسرک در خواب هایش تحت عنوان پدر می دیدش.همان پدر رویایی که یتیم خانه ازش حرف می زد همان پدری که همه ی بچه ها روزشماری می کردند بیاید و انها را از یتیم خانه نجات دهد.

پسر بچه لبخندی ملیح زد و آرام گفت" با...با " عمو به چهره ی پسربچه نگاه کرد شاید پسربچه فرصت مناسبی دیده بود تا اولین کلماتش را خرج کند. میخواست او را تحت تاثیر قرار دهد شاید انتظار داشت او آنقدر با این یک کلمه دو بخش چنان تحت تاثیر قرار بگیرد که بیاید و او را از یتیم خانه ببرد و هردو تا آخر به خوبی و خوش زندگی کنند.

عمو پرسید" میخوای دلقک بشی؟" پسر با حرکت سر جواب مثبت داد عمو به سمت میزش رفت و کشویی را باز کرد و یکی از آن پنبه های گرد قرمز را در آورد و به پسربچه نزدیک شد و روبه رویش نشست آنرا روی نوک بینی پسر گذاشت.

پسربچه از بوی نامطبوع آن حالت تهوع گرفت خواست دستش را بالا بیاورد و آنرا از روی بینی اش بردارد که عمو دستانش را گرفت و گفت" دست بهش نزن...خیلی بهت میاد" بو تا اعماق بینی پسرک را گرفت. سوزشی که درون بینی اش حس می کرد تا به حال تجربه نکرده بود.چشمان پسرک شروع به سیاهی رفتن کردند.

پسرک فقط صدای عمو را می شنید که می گفت" بخواب...آروم بخواب..."

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان کوتاه «عمو» نویسنده «امیرحسین نصیری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692