داستان «پیر مرد» نویسنده «مهدیه خردمند»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

زیر پوش رکابی سفید رنگی به تن داشت و پیژامه‌ی راه راه آبی به پا. آرام و بی حرکت دست‌های چروک و لک‌دارش را روی زانوانش گذاشته بود و به پاهایش که تنها دم‌پایی‌های آبی رنگی آن‌ها را پوشانده بودند، زل زده بود. چند تار موی سفید رنگی که در قسمت کچلی سرش قرار داشت با باد کولر به رقص در آمده بودند.

دکتر جوانی رو به روی پیر مرد ایستاده بود و سوال‌هایی از او می پرسید. ولی پیر مرد کوچک‌ترین توجهی به مرد جوان نمی‌کرد. دکتر چند لحظه مکث کرد و خودکارش را چند مرتبه به تخته شاسی که رویش فرم‌های سفیدی قرار داشت کوبید و بعد فریاد زد: «پدر جان صدای من رو نمی‌شنوی؟»

فریاد دکتر جوان باعث شد دسته‌ی تی از دستم به زمین بیافتد ولی پیر مرد به آرامی سرش را بالا آورد و گفت: «هان؟ چی میگی؟»

«صدا، صدای من رو می‌شنوی؟»

موقعی که این سوال را می‌پرسید به گوش خود اشاره می‌کرد. پیر مرد با چشمانی پف کرده و معصوم سیم نازکی را از کنار گردنش کشید و بعد سمعک قدیمی را به گوشش زد و گفت: «چی گفتی جوون؟»

«پس گوشات ضعیفه. چند سالته پدر جان؟»

« ۷۰ سال. نه، ۸۰. نمی‌دونم باید از زنم بپرسم.»

«پدر جان، می‌دونی الان کجایی؟»

« نه والا. نمیدونم. بیمارستان این جا؟»

با چشمان خمارش به اطراف نگاه می‌کرد، نیم نگاهی هم به من و تی درون دستم انداخت. از دکتر پرسید : «زنم کجاست؟ طلعت بیرونه؟ آخه چرا من رو آوردین این جا؟ این جا کجاست؟ طلعت؟ طلعت کجایی خانمی؟ طلعت خانم؟»

مدام طلعت را صدا می‌زد، هول کرده بود و می‌شد دید که چگونه ترس در تمام رگ‌های صورتش به جریان در آمده است. دکتر با آرامش تمام فرم‌های سفید را که در طی این چند دقیقه بیشترشان سیاه شده بود را پر می‌کرد بدون این که سرش را بلند کند جواب داد:«این جا پزشک قانونیه، زنت هم اون بیرون نیست پس بیخودی داد نزن. زنت طبقه‌ی پایین. پس آلزایمر داری، آره؟»

پیرمرد با نگاه کودکانه‌ای جواب داد: «نمی دونم، زنم خبر داره. جوون خدا خیرت بده میشه بگی زنم بیاد؟»

«بعدا می‌برمت پیشش. چند وقت با جسد تو خونه تنها بودی؟»                      

 «کدوم جسد؟ ما تو خونه جسد نداریم. طلعت خانم؟ کجایی خانمی؟»

دکتر بطری را از روی میز کنار دستش برداشت و جلوی بینی پیرمرد گرفت. پیرمرد همان طور آرام و با تعجب دکتر را نگاه می‌کرد. 

«پس بو رو هم حس نمی‌کنی. خوب، کار من تقریبا تموم شد. نگفتی چند وقت با جسد تو خونه تنها بودی؟»                   

 «کدوم جسد؟ جسدی تو خونه‌ی ما نیست. طلعت کجاست؟ زنم رو میگم، طلعت خانم.»

دکتر بعد از این که فرم‌ها را پر کرد بدون این که به چهره‌ی متعجب پیر مرد نگاهی بیاندازد یا حتی کوچک‌ترین توجهی به من و کف تازه تی کشیده شده‌ بیاندازد از اتاق خارج شد. پیر مرد دوباره به دم پایی‌های آبیش خیره شد. بی حرکت و بدون هیچ احساسی یا حواسی تنها به کف زمین که چند دقیقه ی پیش تی کشیده بودم زل زده بود.

بعد از این که کف اتاق را به طور کامل تی کشیدم می‌خواستم از اتاق خارج شوم که پیرمرد سرش را بالا کرد و از من پرسید:«جوون این جا کجاست؟ طلعت رو می شناسی؟ بی زحمت بگو بیاد منو ببره خونه، آفرین.» و بعد سرش را پاین انداخت و دوباره به دم پایی های آبیش زل زد. دم پایی‌هایی که شاید طلعت برایش خریده بود.

هفته‌ی بعد وقتی که داشتم روزنامه‌های باطله را از اتاق کارمند‌ها جمع می‌کردم چشمم به این عنوان خورد: «پیرمردی که مبتلا به آلزایمر بود با جسد همسرش ۷ روز در خانه تنها مانده بود.»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «پیر مرد» نویسنده «مهدیه خردمند»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692