کور شدم، درست در پنجمین ضربهی انگشتان او به در. آنسوی در من بودم با چشمانی که از انفجار، تصاویر تاری را توی انباری میپاشید.
چت از طریق واتساپ
کور شدم، درست در پنجمین ضربهی انگشتان او به در. آنسوی در من بودم با چشمانی که از انفجار، تصاویر تاری را توی انباری میپاشید.
اظهارات راننده وانت
حدود ساعت ده شب بود، بار وانت را تحویل داده بودم و سمت خانه برمیگشتم. خسته بودم، ولی ابدا چشمهایم سنگین نبود. هر روز این جاده را میروم و میآیم، همه جای آن را مثل کف دستم میشناسم. دستاندازها و پیچ و خمش را از حفظم.
حمام، تو در تو و انباشته از کشته ها بود. نه خیلی قدیم، موضوع مربوط به همین هفته ی پیش است.
كنار پنجره ايستاده بودم، از دختر كوچولو خبري نبود، تعجب نكردم، ولي هميشه از صبح خيلي زود تا شب روبروي پله هاي مغازه شيريني فروشي احمد آقا كنار جوي آب بساط مي كرد و گل سر، ليف و غيره مي فروخت.
قطرههای مغلوب جاذبه، پشت هم سنگ فرش پیادهرو را در آغوش میکشند و او به آدرس توی مشتش که خیس خالی شده نگاهی میکند. به نظر درست آمده. به طبقه سوم چشم میدوزد. از نیم ساعت پیش در شانه هایش به جز درد، تپشهایی زجرآور و نامرتب نواختن گرفته است.
حجم وسیعی از پاها و دستهایی که در هیچ بدنی حضور ندارند و از شکمهای پاره پاره شده که میزغذایی از محتویات قلب و ریه و رودهاییست برای همه کرمها و مورچگانی که سه روز است جشنی بپا کردهاند و هر روز بر مهمانشان افزوده میشود.