چت از طریق واتساپ
داستانک «خطوط ناهماهنگ» نویسنده «نازنین محمدی»
گرمای شهریور بیداد می کردو امانش را بریده بود. صورتش را چسبانده بود به خنکای شیشه، چشم دوخته بود به روبرو. به خطوطی که چیزی ار آنها سر در نمیآورد. خطهایی که جلوی چشمان خسته و گود افتادهاش رژه میرفتند. بالا، پایین، بالا، پایین.
داستانک «تبعیض» نویسنده «حشمتاله رضانژاد»
همیشه آدم بدشانسی بودم. از همون بچگی حق من خورده میشد و این تبعیض تا به حال ادامه داره.
مثلاً اولیش این بود که توی سن دو سالگی مادرم یه بچه دیگه دنیا آورد، تا یه چند روزی به هم شیر میداد اما همینکه دو سالم تموم شد من و از شیر برید و با کلماتی که دقیقاً متوجه نمیشدم میگفت: دیگه بسه، تو دیگه نیاز نیست شیر بخوری، نوبت نینی که شروع کنه به شیر خوردن و همون موقع بود که میخواستم کلهی خواهر کوچیکترمو بکنم. حتی یه روز میخواستم شیشهی شیر رو توی حلقش فرو کنم، اما من از همون بچگی هم آدم با وجدانی بودم و این کار رو نکردم.
داستانک «زنگ انشا» نویسنده «فروغ صابر مقدم»
زنگ انشاء
به چشم "گلی"، هم کلاسیاش"هاله"، هم زیبا بود و هم آراسته. لباسهایش، همیشه اتو کشیده و مرتب بودند، انگاری که تازه از فروشگاه خریده باشند. کفشهای سفید بنددار براق هاله، او را به یاد شاهزاده خانمهای قصهها میانداخت. یخه سفید گلدوزی شدهاش تو گویی مخملی از برف، که بر روی لباس مدرسه خوشرنگ آبی آسمانیاش نشسته بود. گلی به لباس مدرسه خودش نگاه کرد. گشاد، کهنه و بی قواره. دوست داشت ساعتها هاله همان جا بایستاد و انشا بخواند تا به او نگاه کند. به صورتش، به خط لبهایش، به حرکات سر، دست و برق چشمهایش.
داستان کوتاه «بانوی آبیپوش با رژلب زرشکی» نویسنده «بیتا عامری»
تصمیم به تغییر گرفته بود. البته خیلی وقت بود این تصمیم را داشت. مثل طوفانی بود که هرچند وقت یکبار درونش را به تلاطم وا میداشت اما آنقدر سرش شلوغ بود که بعد یک مدت فراموشی به سراغش میامد و بیخیال میشد. توی یک کافه نشسته بود و مثل اکثر اوقات تنها بود. نوشیدنی بدمزهای را سفارش داده بود و به زور مشغول خوردنش بود.البته موقع سفارش دادنش تصور خیلی بهتری داشت به ویژه که گارسون کافه کلی ازآن تعریف کرده بود ولی با خوردن اولین جرعه فهمید که چه کلاه گشادی سرش رفته. اما برای او مهم نبود. صدای جمعی از دختران و پسرانی که در کنارش نشسته بودن و با هم مشغول گفت و گو و خندهبودن مثل پتک تو سرش میخورد. سه تا پسر بودند و دو تا دختر توجهش به دختری جلب شد.