داستانک «زنگ انشا» نویسنده «فروغ صابر مقدم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

دو داستانک از «فروغ صابر مقدم»

زنگ انشاء

به چشم "گلی"، هم کلاسی‌اش"هاله"، هم زیبا بود و هم آراسته. لباس‌هایش، همیشه اتو کشیده و مرتب بودند، انگاری که تازه از فروشگاه خریده باشند. کفش‌های سفید بنددار براق هاله، او را به یاد شاهزاده خانم‌های قصه‌ها می‌انداخت. یخه سفید گلدوزی شده‌اش تو گویی مخملی از برف، که بر روی لباس مدرسه خوشرنگ آبی آسمانی‌اش نشسته بود. گلی به لباس مدرسه خودش نگاه کرد. گشاد، کهنه و بی قواره. دوست داشت ساعت‌ها هاله همان جا بایستاد و انشا بخواند تا به او نگاه کند. به صورتش، به خط لب‌هایش، به حرکات سر، دست و برق چشم‌هایش.

 

هاله، انشایش را خواند و نشست. او نگاه تحسین برانگیز آموزگار و هم شاگردی‌ها را به دنبال خود کشیده بود. چقدر مانتواش تمیز بود. گلی، نگاهی به مانتوی مدرسه خودش انداخت، گوشه جیب‌ها از حال رفته و لبه‌های آن نامرتب و لوله شده بود. لبه پایین لباس تا خورده بود. لباس خودش نبود. لباس مدرسه دختر همسایه‌شان بود. دختر همسایه‌شان از او بزرگ تر بود و همسایه‌شان لباس مدرسه دخترش را به او داده بود تا بپوشد. او صبح به مادرش گفته بود که این مانتو را نمی‌پوشد. گریه کرده بود. قهر کرده بود. صبحانه نخورده بود اما مادرش اصرار کرده بود و یک سقلمه به او زده بود و مجبورش کرده بود که آن را بپوشد و گفته بود که این مانتو از مانتوی خودش خیلی بهتر است و هیچ عیب و ایرادی ندارد، فقط کمی بزرگ است.

ناگهان صدای آموزگار درگوش اش پیچید، گلی رجبی. با شنیدن اسمش، پوست صورتش کش آمد و ضربان قلبش بالا گرفت. خجالت می‌کشید با آن مانتو گل و گشاد و رنگ و رو رفته ای که توی تنش زار می‌زد، برود پای تخته و جلوی بچه‌ها بایستد و انشاء اش را بخواند.

آموزگار: رجبی بیا پای تخته انشاء تو بخون.

گلی ایستاد و گفت که یادش رفته است که دفتر انشاء اش را بیاورد. با شنیدن این حرف، آموزگار سرش را به نشانه تاًسف تکانی داده و گفت: بشین. سپس با خودکار قرمزش در دفتر بزرگش علامتی گذاشت.

برای گلی خیلی گران تمام شده بود. نشست و به انشایی که شب گذشته دو ساعت وقت صرف آن کرده بود تا خوب، تمیز و خوش خط بنویسد نگاه کرد. دست خط اش به او دهان کجی می‌کرد. پیشانی‌اش را گذاشت لبه نیمکت و همان طور که دزدانه و بی صدا اشک می‌ریخت، برگ انشاء اش را که شب قبل بارها خواندنش را تمرینکرده بود، از دفترش جدا کرد و سفت در مشتش فشرد. کاغذ مچاله شد. تعطیلات عید را چگونه گذراندید. گلی دیگر از تعطیلات عید چیزی بیاد نداشت.

دیدگاه‌ها   

#2 سلام.متن ساده. وقشنگی بود.دلم برایت تنگ شده .فروغ جان.موفق باشی 1394-09-15 15:11
زهره افشاری نژاد
#1 محمود خلیلی 1394-03-31 01:01
سلام
داستان از فاصله طبقاتی می گوید اما می توانست بهتر باشد
تلاش شما قابل تقدیر بود
لغات و کلمات بسیاری قابل حذف است که باید حشو زواید کنید ، تا نثر شسته رفته شود
موفقیت یار شما

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692