گرمای شهریور بیداد می کردو امانش را بریده بود. صورتش را چسبانده بود به خنکای شیشه، چشم دوخته بود به روبرو. به خطوطی که چیزی ار آنها سر در نمیآورد. خطهایی که جلوی چشمان خسته و گود افتادهاش رژه میرفتند. بالا، پایین، بالا، پایین.
خطوط حرکت نمیکردند. انگار درست نمیدید. گره رو سریاش، که گلویش را می فشرد شل تر کرد و با دقت نگاه کرد. خطای چشمی نبود خطوط از حرکت ایستاده بودند.
صدای پاها را فقط میشنید. دو تا، چهار تا، رفت و آمد گیجش کرده بود. زانوانش سست تر و سست تر شد. زانوها دیگر تحمل این وزن کم را هم نداشتند. دستانش کشیده شد روی دیوار چهار زانو نشست سردی سرامیک رفت تا مغز و استخوانش. دلش لرزید. قلبش در گلویش میتپید. تند تر از همیشه. زبانش چسبیده بود به سقف دهانش. تلاشش برای حرف زدن بی فایده بود. زبانش نمیچرخید. هیچ صدایی از حنجرهاش بیرون نمیآمد.
غریبه ای دستش را گرفت بلندش کرد. نگاه کرد. حالا دیگر از خطوط خبری نبود. صدای غریبه در گوشش زنگ میزد. خدا صبرت بدهد. دنیا همین است دیگر یکی میآید، یکی میرود. صدای رعد و برق شهریور ماه سکوت بیمارستان را شکست. تگرگهای بی وقفه میکوبیدند به شیشه پنجره.
حالا دختر جوان با چشمان مات بر انداز میکرد قد بلند بالایی را که زیر ملحفهی سفید آرامتر از همیشه خفته است.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا