همیشه آدم بدشانسی بودم. از همون بچگی حق من خورده میشد و این تبعیض تا به حال ادامه داره.
مثلاً اولیش این بود که توی سن دو سالگی مادرم یه بچه دیگه دنیا آورد، تا یه چند روزی به هم شیر میداد اما همینکه دو سالم تموم شد من و از شیر برید و با کلماتی که دقیقاً متوجه نمیشدم میگفت: دیگه بسه، تو دیگه نیاز نیست شیر بخوری، نوبت نینی که شروع کنه به شیر خوردن و همون موقع بود که میخواستم کلهی خواهر کوچیکترمو بکنم. حتی یه روز میخواستم شیشهی شیر رو توی حلقش فرو کنم، اما من از همون بچگی هم آدم با وجدانی بودم و این کار رو نکردم.
داستان و حق خوری تازه شروع شده بود. از اون موقع به بعد توجه پدر و مادرم به خواهرم بیشتر از من شده بود. آره داستان حقخوریها به مهدکودک و به محیط اونجا هم کشیده شد. هر وقت مامان دوستم حمید آخر وقت میومد دنبالش نمیدونم این حمید چی داشت! حمید رو میبوسید اما من و نه. مثل اینکه از من بدش به یاد تنها دستی روی سرم میکشید و از روی ترحم به هم میگفت عزیزم. من که میدونستم داره بین ما فرق میذاره. اما به روش نمیآوردم و یه لبخند دروغکی تحویلش میدادم تا دیگه از این کارم منصرف نشه.
توی کوچه همیشه میذاشتنم دروازهبان، میدونین چرا؟ چون میخواستن توپ همیشه زیر پای خودشون باشه. اونا گل بزنن و من گل بخورم تا مسخرم کنن. درسته که بازیم زیاد خوب نبود اما هیچ وقت نمیذاشتن جلو بازی کنم و همیشه به را اینکه از دلم در بیارن میگفتن آره دروازهبانی مهمترین پسته و منم تو دلم میگفتم، خودتونین!
توی مدرسه من و همیشه کنار یکی مینشوندن که ازم زرنگ تر بود، درسته من تنبل کلاس بودم اما همیشه من و کنار یکی زرنگتر مینداختن تا معلم به هم به خنده. فقط یه بار کلاس دوم راهنمایی من جفت یکی تنبلتر از خودم نشستم که اونم به خاطر معلم زبانمون بود که خیلی آدم خوبی بود. من همیشه نمرههای زبانم خوب بود، اکثر اوقات بالای ده میگرفتم حتی یه بار چهارده گرفتم. اون بغل دستیم هر ثلث حداقل ده تا تجدید میآورد، اما من از اون زرنگتر بودم و تنها در کنار اون بود که احساس حقارت نمیکردم و حیف که اونم سال بعد از مدرسهی ما رفت.
نامردیها و حق خوریهایی که در حق من شده به همینجا ختم نشدن. کلاس دوم دبیرستان توی مسابقهی پرش من دو متر و ده سانت پریدم اما همکلاسیم دو متر و بیست سانت. معلم ورزش نامرد اونو قهرمان مدرسه اعلام کرد، آخه اون پسره رئیس مدرسه بود.
دخترا تو راه مدرسه به محسن دوستم نگاه میکردن، یعنی حتی غریبهها هم تبعیض قائل میشدن و بیشتر به محسن نگاه میکردن. آخرین حق خوری هفتهی قبل رخ داد، دختری که من دوسش داشتم یه هفته پیش به یکی دیگه بله گفت. نمیدونید شکست عشقی چقدر سخته. براتون دیگه از چی بگم، سراسر عمر من تبعیض و حق خوری بود. حتی حالا هم که این داستان رو مینویسم ممکنه شما از داستان من خوشتون نیاد. ■
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا