صداها در هم شد. به بیرون دویدم. نعمت میدوید و فریاد میکشید.
چت از طریق واتساپ
صداها در هم شد. به بیرون دویدم. نعمت میدوید و فریاد میکشید.
مدرسه حیاط بزرگی داشت، پنج کلاس در بالا و پنج کلاس در پایین ساختمان دوطبقهی قدیمی مشرف به حیاط و در بزرگ دو لنگهی چوبی بود،
چقدر هوا سرد است. چراغ قوهی شکستهای زیر پایم میبینم. در این تاریکی، حتی احساس آدم هم یخ میزند. چرا باید پسر بچه را اینجا بسته باشند. آثاری از طناب پاره شده به ستون وسط هنوز مانده است. هیچ ردی از خون نیست. مادر سه روز است از پسرش خبر ندارد.
ميآيم؛ با رسني بر گلو و سيبي در دست و گونههايی آغشته به بوي گل انار. گاهي رسن دستانش را فشار ميدهد بر بيخ گلويم و گاه مهربان و گشوده ميشود و راه گذار به نفسم ميدهد. پدرم را به مكافات كشتن مادرم صنم به دار كشيدند و من از آن روز رسن بر گلو دارم. پدرم مادرم را نكشت. اين را فقط من ميدانم. حتي دايهام كه پدر را دشنۀ خونين به دست بالاي سر صنم يافت، نفهميد كه صنم كشتۀ پدرم نبود. پدرم نمی توانست صنم را بکشد. چگونه می توانست؟
رنگ دریای جلوی خانهمان سبز است.