خانم حسینی مقنعه را از سر فرشته برداشت و رو به همه ما گفت: «بیا! اینهها. دیگه لای موهاش که نزاشته. چیزی نیست. ببینید.» فرشته اصلاً به روی خودش هم نیاورد که خانم معلم حتی مقنعه او را کشیده و لای موهایش را نگاه کرده. در نگاهش نوعی شیطنت آمیخته با گستاخی وجود داشت.
طوری به ما و معلم نگاه میکرد انگار که میگفت: «برید کاسهوکوزه خودتون رو جمع کنید. شماها خیلی کمتر از این هستید که بتونید مچ منو بگیرید. من برای خودم کسی هستم تو این کار. همه شماها رو یه جا میبرم لب چشمه و تشنه برمیگردونم.»
زنگ که میخورد با هم میرفتیم خانه. همسایه بودیم. هر دو در یک مدرسه و یک کلاس درس میخواندیم. فرشته میآمد در خانه ما تا با هم برویم مدرسه. گاهی هم من میرفتم در خانه آنها. مدرسهمان تا حدودی دور بود و باید کلی راه میرفتیم تا میرسیدیم. پدر و مادرم با کلی پیگیری و پرسوجو کردن، رسیده بودند به این مدرسه. همه همسایهها میگفتند درست است که این مدرسه به خانههای ما دور است ولی درعوض یک مدرسه درستوحسابی است. راست هم میگفتند، جای حسابیای بود. یک مدرسه بزرگ با دو ساختمان جدا از هم. کلاسهای اول تا سوم در یک ساختمان بود. چهارم و پنجم ساختمان دیگر. کلاسها شلوغ بود. هر کلاس حدود چهل نفر بودیم. آن زمان هر خانوادهای پنج-شش تا بچه داشت. قدونیمقد، کوچک و بزرگ. من و خواهر و برادرم که سه تا بچه بیشتر نبودیم جزو خانوادههای کمجمعیت محسوب میشدیم. خوشبهحالمان بود با این تعداد کم بچه.
برعکس خانواده فرشته جمعیتشان زیاد بود. هشت نفر بودند. سه دختر و سه پسر با پدر و مادرشان. البته وضع مالیشان هم خوب بود و با جود تعداد زیاد بچه، دستشان به دهانشان میرسید. فرشته دختر وسطی بود که همسن من بود. دختری با لکه بزرگ صورتی رنگ روی پیشانیاش که خودش میگفت حاصل ماهگرفتگی شب تولدش است و به همین دلیل تقریباً کسی نبود که فرشته را نشناسد. بهرحال من خوشحال بودم که کسی توی محل هست که پای ثابت من است. یعنی موقع رفتوآمد به مدرسه دیگر تنها نمیماندم. در آن سن سخت بود که این همه راه را بکوبی و بروی تا به مدرسه برسی. داشتن یک دوست پایه که تو را به بهانههای مختلف قال نگذارد و بتوانی همراهش شوی، امتیاز بزرگی محسوب میشد. از اینها گذشته پدر و مادرم هم خیالشان راحت بود که در مسیر مدرسه تنها نیستم. حالا دور بودن مدرسه و مسیر طولانیاش یک طرف، خیابان شلوغی که بین راه باید از آن رد میشدیم هم یک طرف. رد شدن از آن خیابان خودش برای خودش ماجراها داشت.
آنوقتها باب نبود بین خانوادههای ما که برای بچههایشان سرویس بگیرند. پدر و مادرها میگفتند بگذارید خودشان بروند زرنگ شوند. سرویس گرفتن یعنی لوس بازی. کسی برای این لوسبازیها پول خرج نمیکرد. شیفتمان ثابت نبود. تغییر میکرد یک هفته صبح یک هفته بعدازظهر. هفتههایی که صبح مدرسه داشتیم باید زود راه میافتادیم تا زودتر برسیم. وقتی زمین خشک بود و برف نیامده بود روی زمین بنشیند، باز خوب بود. امان از وقتی که برف میآمد و زمین یخ می بست. دیگر رفتن به مدرسه کار حضرت فیل بود.
ساعت شش صبح بیدار میشدیم که برویم مدرسه. بعد از یک مدت عادت میکردیم. اما بعد از تعطیلات تابستان که به قول معروف سه ماه فقط خورده و خوابیده و بازی کرده بودیم سخت بود دل کندن از رختخواب گرم و نرم و رفتن به مدرسه و روبرو شدن با معلمهایی که مثل علم یزید در حیاط مدرسه منتظر بودند. باید میرفتیم سر صف تا مراسم صف را اجرا کنند. بعد میرفتیم سر کلاس.
- ببین فرشته تو نباید وسایل دیگران رو برداری. این، کار درستی نیست. وسایل دیگران رو به خودشون برگردون.
- آخه چطوری برگردونم؟ چی بهشون بگم؟
- خب بگو اشتباهی افتاده تو کیفت. همین! کاری نداره که.
من و زینت و فرشته سه تا دوست بودیم توی کلاس. زینت از آن دخترهای درسخوان مدرسه بود که همه به او افتخار میکردند. همیشه مانتو و شلوار مدرسهاش اتو کشیده بود. خاکستری میپوشیدیم با مقنعه سفید. از خاکستری متنفر بودم. رنگ بدی بود. اما خب چارهای نداشتیم، باید لباس فرم مدرسه را میپوشیدیم.
کسی نمیدانست فرشته دستش کج است. فقط من و زینت میدانستیم. با احدی درباره اینکه فرشته دزد است حرفی نمیزدیم. قصد نداشتیم او را لو بدهیم. فکر میکردیم اگر او را لو بدهیم و دستش را رو کنیم، آبرویش همهجا میرود. نمیخواستیم رسوایش کنیم.
این بار اولی نبود که فرشته را نصحیت میکردیم که وسایل دیگران را برندارد، قبلاً هم چند بار این کار را کرده بودیم، این حرف زدنها بیتأثیر هم نبود، مدتی اثرش را داشت، اما بعد از اینکه زمانی میگذشت، دوباره همان آش بود و همان کاسه. بچههای کلاس جامدادی، پول و لوازم دیگرشان را مرتب گم میکردند و به خانم معلم هم میگفتند که وسایلشان گم میشود. حتی کار به دفتر و مدیر مدرسه هم کشیده میشد. اما کسی سردرنمیآورد چه اتفاقی دارد در کلاس میافتد.
دستکج بودن فرشته تنها محدود به مدرسه نمیشد. توی کوچه نیز از تیررس او در امان نبودیم، وسایل بچههای کوچه را هم برمیداشت. هرچیزی که بهنظرش خوب میآمد. آن وقتها بچهها زندگیشان توی کوچه میگذشت. فقط موقع ناهار و شام یا خوابیدن به خانه میرفتند. نمیدانم اولین بار بچههای کوچه چطور به فرشته شک کردند. ولی حسابی بو برده بودند. لابد موقع کش رفتن، یکی از بچهها چیزی دیده بود. هیچکس نمیتوانست ثابت کند. کسی به حرفهای یک بچه اهمیت نمیداد. تازه اگر هم حرف کسی به کرسی مینشست، چطور میشد ثابتش کرد؟ چطور میشد به دیگران فهماند که کار کار همین دختر است.
درسش بد نبود، شاگرد متوسط کلاس بود. گاهی هم به من پیشنهاد میداد تا به خانهاش برویم و با هم درس بخوانیم. درس ریاضیام خوب نبود، کمکم میکرد که مسألههایم را حل کنم. روزی در خانه آنها صحنهای دیدم که فکر نمیکنم تا آخر عمر فراموشش کنم. فرشته داشت با یک چوب خاک گلدان خانهشان را زیرورو میکرد. به او گفتم: «داری چکار میکنی؟» لبخندی زد و گفت: «سکههایی که از بچههای کلاس بلند کردم، تو این خاک گلدونه.» از تعجب خشکم زد. چشمهایم گرد شده بود. از خاک گلدان سکه بیرون میزد. به فرشته زل زده بودم. دهانم باز نمیشد که حرفی بزنم. پس از چند لحظه سکوت به او گفتم فردا که رفتی مدرسه باید سکهها را به بچهها برگردانی.
فردایش همین کار را کرد. برگرداند و کلی هم عذرخواهی کرد، در راه مدرسه من و زینت به او گفتیم که دیگر تکرار نکند. خوشحال بود، گفت دیگر هیچوقت تکرار نمیکنم.
یک روز زنگ تفریح وقتی که فرشته داشته از کیف یکی از بچهها وسایلش را کش میرفته، طرف سر رسیده بود و دیده بود که دست فرشته تا آرنج توی کیفش است. اینجور وقتها فرشته هول نمیشد. تا دید صاحب کیف دارد میبیندش، شروع کرد به قسم و آیه که به خدا و به قرآن دستم اشتباهی رفته توی کیف تو و کیفت را با کیف خودم اشتباه گرفتم. این ماجرا را خودش در راه مدرسه برایم تعریف کرد، سرم را به نشانه تاسف تکان میدادم و او تعریف میکرد. چکار میتوانستم بکنم که او دست از کارش بکشد برای همیشه و نه برای مدتی کوتاه.
آن روز خانم حسینی گفت فرشته اگر ثابت شود که تو وسایل بچهها را کش میرفتی، تو را به سیاهچال میاندازیم. حیاط مدرسه سه تا سیاهچال داشت، میگفتند یادگار روزهای جنگ بوده. کابوس بچههای مدرسه آن سیاهچال مخوف بود که رویش یک در پوش فلزی داشت و وقتی داخل سیاهچالها را نگاه میکردی چیزی جز تاریکی نمیدیدی. پنج-شش تا پله میخورد و میرفت پایین. بدترین مجازاتی که یک معلم در حق دانشآموزش داشت، همین تهدید بود. کسی به داخل سیاهچال نمیرفت، کسی را هم برای تنبیه به آنجا نمیبردند. اما معلمها همه ما را با آن حسابی میترساندند. آخرین بار وقتی معلممان به یکی از دخترها گفت که میبرمت و داخل سیاهچال میاندازمت، همه دیدیم که شلوار آن دختر خیس شد. معلم دختر را برد کنار بخاری و گفت مانتوات را بالا بزن و همینجا بایست. کل زنگ آنجا کنار بخاری ایستاد تا شلوارش خشک شود. بیچاره گناهی هم نکرده بود. فقط مادرش صبح آمده بود مدرسه و شکایتش را به خانم معلم کرده بود. چشمهای دخترک آنقدر پف کرده و قرمز شده بود که داد میزد حسابی از ترس گریه کرده.
در این میان فرشته با دیگر بچهها کمی تفاوت داشت، او نمیترسید که کسی برود پیش معلم و ازش شکایت کند، وقت درس جواب دادن که میایستاد پای تخته، اگر چیزی بلد نبود، نگاه عاقل اندر سفیهی به معلم میکرد و راست میآمد مینشست سر جایش.
خانم حسینی به دخترهای تو کلاس گفت اگر کسی فکر میکند فرشته وسایلش را برداشته خب ما کیف و لباسش را میگردیم تا چیزها را پیدا کنیم. همه کیفش را بیرون ریختیم، اما اثری از چیزهای گمشده پیدا نشد که نشد. حتی خانم حسینی برای اینکه ما خاطرمان جمع شود، موهای فرشته را هم گشت. خانم حسینی گفت: «دیدید چیزی پیدا نشد، دیگه تو موهاشم گشتیم، همه کیفشم که زیرورو کردیم. از مدرسه که بیرون نرفته. اون همه وسایل رو کجا گذاشته. اگه برداشته بود ما پیداش میکردیم خب.»
تعداد شاکیهایی که میگفتند فرشته وسایل ما را کش رفته زیاد بود، اما کسی چیزی نمیتوانست ثابت کند. خودش هم ایستاده پایتخته همش قسم و آیه و به خدا به خدا گویان انکار میکرد که چیزی را برداشته و به کل میزد زیر همه چیز.
با دیدن صحنه بازرسی فرشته توسط معلم و چهل و اندی چشم که داشتند با تمام وجود فرشته را نگاه میکردند، با خودم گفتم عجب آدم کله خرابی است این دختر. پس این همه وسایل را کجا قایم کرده که کسی بویی نبرده. همه ما را سرکار گذاشته. حتماً دوباره رفته وسایل بچهها را جایی خاک کرده.
بعد پایان کلاس یکراست رفتم سراغ زینت، گفتم بیا با فرشته حرف بزنیم تا هرچه زودتر وسایل بچهها را به آنها برگرداند. دیگر ما که یقین داشتیم کار کار خودش است. بار اولی نبود که زبان به پند و اندرز باز میکردیم و او هم حرفهای ما را قبول میکرد، من که دوست رازدار فرشته بودم، زینت هم که گل سرسبد همه مدرسه بود، دختری بود فهمیده و عاقل که از سنش بیشتر میزد. ما هرگز دلمان نمیخواست دوستمان دزد باشد، حرفمان برش داشت و فرشته هم حرفشنوی ما بود. از دم در مدرسه تا خانه گفتیم که دزدی کار بدی است و وسایل بچهها را به خودشان برگردان، قبول کرد و گفت: «باشه! من کار بدی کردم. قول شرف میدم که دیگه تکرار نکنم. به بچهها میگم وسایل آنها اشتباهی توی کیف من افتاده، دست علی میدم!»
همین کار را هم کرد. فردای آن روز بازجویی، دیدم که دارد مدادتراش و پاککن دخترها را به آنها پس میداد و معذرتخواهی میکرد و میگفت وسایل آنها اشتباهی توی کیفش افتاده است. من و زینت چشمکی به هم زدیم و خوشحال شدیم که بالاخره حرفهای ما توی گوش فرشته اثر کرده و در نهایت تصمیم گرفته دست از دزدیدن وسایل و پول بچهها بردارد و شاید دیگر هیچوقت این کار را تکرار نکند. احساس میکردیم اولین قدم اصلاح فرشته را برداشتیم، تا برسد به قدم بعدی درباره دروغ گفتنش به معلم و دیگران. فردای آن روز دوباره جلسه محرمانه گذاشتیم با فرشته تا بیشتر با او حرف بزنیم و از کارهای بدی که کرده منعاش کنیم. باز هم با شوق فراوان و بدون خستگی با زینت یکریز درباره بدی دروغ و دزدی حرف زدیم. بسیار از نصیحتهای ما متاثر شده بود و حتی دیدم که اشک توی چشمانش حلقه زده. ابراز پشیمانی کرد و دوباره دست علی داد. دستش را محکم در دستمان گرفتیم و ذوق کردیم که کارمان به ثمر نشسته است.
- سرکار به خدا خودم مطمئنم که این خانم گردنبند دختر منو برداشته.
- از کجا این حرفو میزنی؟ من دزد نیستم چرا تهمت میزنی؟
- شما باید همراه ما به کلانتری محل بیاین. اونجا همه چی روشن میشه.
باورم نمیشد، فرشته بود که داشت دوباره قسم و آیه میخورد که کار او نبوده. پانزده سال گذشته بود، فرشته حالا مادر شده بود. ما خانهمان را به چند کوچه آنطرفتر برده بودیم. اما گهگاهی فرشته را که میآمد خانه مادرش سری به آنها بزند، میدیدم. سلام و علیکی و تمام. فقط آخرین بار گفته بود که یک پسر کوچک دارد. با گذشت سالها چشمانش همان جسارت را داشت اما لکه صورتی روی پیشانیاش کمرنگتر شده بود طوری که اگر دقت نمیکردی چیزی متوجه نمیشدی.
همه همسایهها جمع شده بودند داخل کوچه و داشتند نگاه میکردند. همهمهای به راه افتاده بود بین مردم. صحنه بازجویی از فرشته در مدرسه یکهو آمد جلوی چشمم، همهچیز داشت تکرار میشد.