• خانه
  • داستان
  • داستان «درباره گمشده‌ها چیزی نگو» نویسنده «مریم عرفانی‌فر»

داستان «درباره گمشده‌ها چیزی نگو» نویسنده «مریم عرفانی‌فر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

maryam erfanifar

خانم حسینی مقنعه را از سر فرشته برداشت و رو به همه ما گفت: «بیا! اینه­ها. دیگه لای موهاش که نزاشته.  چیزی نیست. ببینید.» فرشته اصلاً به روی خودش هم نیاورد که خانم معلم حتی مقنعه او را کشیده و لای موهایش را نگاه کرده. در نگاهش نوعی شیطنت آمیخته با گستاخی وجود داشت.

طوری به ما و معلم نگاه می­کرد انگار که می­گفت: «برید کاسه­و­کوزه خودتون رو جمع کنید. شماها خیلی کمتر از این هستید که بتونید مچ  منو بگیرید. من برای خودم کسی هستم تو این کار. همه شماها رو یه جا می­برم لب چشمه و تشنه برمی­گردونم.»

زنگ که می­خورد با هم می­رفتیم خانه­. همسایه بودیم. هر دو در یک مدرسه و یک کلاس درس می­خواندیم. فرشته می­آمد در خانه ما تا با هم برویم مدرسه. گاهی هم من می­رفتم در خانه آن­ها. مدرسه­مان تا حدودی دور بود و باید کلی راه می­رفتیم تا می­رسیدیم. پدر و مادرم با کلی پیگیری و پرس­وجو کردن، رسیده بودند به این مدرسه. همه همسایه­ها می­گفتند درست است که این مدرسه به خانه­های ما دور است ولی درعوض یک مدرسه درست­وحسابی است. راست هم می­گفتند، جای حسابی­ای بود. یک مدرسه بزرگ با دو ساختمان جدا از هم. کلاس­های اول تا سوم در یک ساختمان بود. چهارم و پنجم ساختمان دیگر. کلاس­ها شلوغ بود. هر کلاس حدود چهل نفر بودیم. آن زمان هر خانواده­ای پنج-شش تا بچه داشت. قدونیم­قد، کوچک و بزرگ. من و خواهر و برادرم که سه تا بچه بیشتر نبودیم جزو خانواده­های کم­جمعیت محسوب می­شدیم. خوش­به­حالمان بود با این تعداد کم بچه.

برعکس خانواده ­فرشته جمعیت­شان زیاد بود. هشت نفر بودند. سه دختر و سه پسر با پدر و مادرشان. البته وضع مالی­شان هم خوب بود و با جود تعداد زیاد بچه، دست­شان به دهان­شان می­رسید. فرشته دختر وسطی بود که هم­سن من بود. دختری با لکه بزرگ صورتی رنگ روی پیشانی­اش که خودش می­گفت حاصل ماه­گرفتگی شب تولدش است و به همین دلیل تقریباً کسی نبود که فرشته را نشناسد. بهرحال من خوشحال بودم که کسی توی محل هست که پای ثابت من است. یعنی موقع رفت­وآمد به مدرسه دیگر تنها نمی­ماندم. در آن سن سخت بود که این همه راه را بکوبی و بروی تا به مدرسه برسی. داشتن یک دوست پایه که تو را به بهانه­های مختلف قال نگذارد و بتوانی همراهش شوی، امتیاز بزرگی محسوب می­شد. از این­ها گذشته پدر و مادرم هم خیالشان راحت بود که در مسیر مدرسه تنها نیستم. حالا دور بودن مدرسه و مسیر طولانی­اش یک طرف، خیابان شلوغی که بین راه باید از آن رد می­شدیم هم یک طرف. رد شدن از آن خیابان خودش برای خودش ماجراها داشت.  

آن­وقت­ها باب نبود بین خانواده­های ما که برای بچه­هایشان سرویس بگیرند. پدر و مادرها می­گفتند بگذارید خودشان بروند زرنگ شوند. سرویس گرفتن یعنی لوس بازی. کسی برای این لوس­بازی­ها پول خرج نمی­کرد. شیفتمان ثابت نبود. تغییر می­کرد یک هفته صبح یک هفته بعدازظهر. هفته­هایی که صبح مدرسه داشتیم باید زود راه می­افتادیم تا زودتر برسیم. وقتی زمین خشک بود و برف نیامده بود روی زمین بنشیند، باز خوب بود. امان از وقتی که برف می­آمد و زمین یخ می بست. دیگر رفتن به مدرسه کار حضرت فیل بود.

ساعت شش صبح بیدار می­شدیم که برویم مدرسه. بعد از یک مدت عادت می­کردیم. اما بعد از تعطیلات تابستان که به قول معروف سه ماه فقط خورده و خوابیده و بازی کرده بودیم سخت بود دل کندن از رخت­خواب گرم و نرم و رفتن به مدرسه و روبرو شدن با معلم­هایی که مثل علم یزید در حیاط مدرسه منتظر بودند. باید می­رفتیم سر صف تا مراسم صف را اجرا کنند. بعد می­رفتیم سر کلاس.

  • ببین فرشته تو نباید وسایل دیگران رو برداری. این، کار درستی نیست. وسایل دیگران رو به خودشون برگردون.
  • آخه چطوری برگردونم؟ چی بهشون بگم؟
  • خب بگو اشتباهی افتاده تو کیفت. همین! کاری نداره که.

من و زینت و فرشته سه تا دوست بودیم توی کلاس. زینت از آن دخترهای درس­خوان مدرسه بود که همه به او افتخار می­کردند. همیشه مانتو و شلوار مدرسه­اش اتو کشیده بود. خاکستری می­پوشیدیم با مقنعه سفید. از خاکستری متنفر بودم. رنگ بدی بود. اما خب چاره­ای نداشتیم، باید لباس فرم مدرسه را می­پوشیدیم.

کسی نمی­دانست فرشته دستش کج است. فقط من و زینت می­دانستیم. با احدی درباره اینکه فرشته دزد است حرفی نمی­زدیم. قصد نداشتیم او را لو بدهیم. فکر می­کردیم اگر او را لو بدهیم و دستش را رو کنیم، آبرویش همه­جا می­رود. نمی­خواستیم رسوایش کنیم.

این بار اولی نبود که فرشته را نصحیت می­کردیم که وسایل دیگران را برندارد، قبلاً هم چند بار این کار را کرده بودیم، این حرف زدن­ها بی­تأثیر هم نبود، مدتی اثرش را داشت، اما بعد از اینکه زمانی می­گذشت، دوباره همان آش بود و همان کاسه. بچه­های کلاس جامدادی، پول و لوازم دیگرشان را مرتب گم می­کردند و به خانم معلم هم می­گفتند که وسایلشان گم می­شود. حتی کار به دفتر و مدیر مدرسه هم کشیده می­شد. اما کسی سردرنمی­آورد چه اتفاقی دارد در کلاس می­افتد.

دست­کج بودن فرشته تنها محدود به مدرسه نمی­شد. توی کوچه نیز از تیررس او در امان نبودیم، وسایل بچه­های کوچه را هم برمی­داشت. هرچیزی که به­نظرش خوب می­آمد. آن وقت­ها بچه­ها زندگیشان توی کوچه می­گذشت. فقط موقع ناهار و شام یا خوابیدن به خانه می­رفتند. نمی­دانم اولین بار بچه­های کوچه چطور به فرشته شک کردند. ولی حسابی بو برده بودند. لابد موقع کش رفتن، یکی از بچه­ها چیزی دیده بود. هیچ­کس نمی­توانست ثابت کند. کسی به حرف­های یک بچه­ اهمیت نمی­داد. تازه اگر هم حرف کسی به کرسی می­نشست، چطور می­شد ثابتش کرد؟ چطور می­شد به دیگران فهماند که کار کار همین دختر است.

درسش بد نبود، شاگرد متوسط کلاس بود. گاهی هم به من پیشنهاد می­داد تا به خانه­اش برویم و با هم درس بخوانیم. درس ریاضی­ام خوب نبود، کمکم می­کرد که مسأله­هایم را حل کنم. روزی در خانه­ آن­ها صحنه­ای دیدم که فکر نمی­کنم تا آخر عمر فراموشش کنم. فرشته داشت با یک چوب خاک گلدان خانه­شان را زیرورو می­کرد. به او گفتم: «داری چکار می­کنی؟» لبخندی زد و گفت: «سکه­هایی که از بچه­های کلاس بلند کردم، تو این خاک گلدونه.» از تعجب خشکم زد. چشم­هایم گرد شده بود. از خاک گلدان سکه بیرون می­زد. به فرشته زل زده بودم. دهانم باز نمی­شد که حرفی بزنم. پس از چند لحظه سکوت به او گفتم فردا که رفتی مدرسه باید سکه­ها را به بچه­ها برگردانی.

فردایش همین کار را کرد. برگرداند و کلی هم عذرخواهی کرد، در راه مدرسه من و زینت به او گفتیم که دیگر تکرار نکند. خوشحال بود، گفت دیگر هیچ­وقت تکرار نمی­کنم.

یک روز زنگ تفریح وقتی که فرشته داشته از کیف یکی از بچه­ها وسایلش را کش می­رفته، طرف سر رسیده بود و دیده بود که دست فرشته تا آرنج توی کیفش است. این­جور وقت­ها فرشته هول نمی­شد. تا دید صاحب کیف دارد می­بیندش، شروع کرد به قسم و آیه که به خدا و به قرآن دستم اشتباهی رفته توی کیف تو و کیفت را با کیف خودم اشتباه گرفتم. این ماجرا را خودش در راه مدرسه برایم تعریف کرد، سرم را به نشانه تاسف تکان می­دادم و او تعریف می­کرد. چکار می­توانستم بکنم که او دست از کارش بکشد برای همیشه و نه برای مدتی کوتاه.

آن روز خانم حسینی گفت فرشته اگر ثابت شود که تو وسایل بچه­ها را کش می­رفتی، تو را به سیاه­چال می­اندازیم. حیاط مدرسه سه تا سیاه­چال داشت، می­گفتند یادگار روزهای جنگ بوده. کابوس بچه­های مدرسه آن سیاه­چال مخوف بود که رویش یک در پوش فلزی داشت و وقتی داخل سیاه­چال­ها را نگاه می­کردی چیزی جز تاریکی نمی­دیدی. پنج­-شش تا پله می­خورد و می­رفت پایین. بدترین مجازاتی که یک معلم در حق دانش­آموزش داشت، همین تهدید بود. کسی به داخل سیاه­چال نمی­رفت، کسی را هم برای تنبیه به آنجا نمی­بردند. اما معلم­ها همه ما را با آن حسابی می­ترساندند. آخرین بار وقتی معلم­مان به یکی از دخترها گفت که می­برمت و داخل سیاه­چال می­اندازمت، همه دیدیم که شلوار آن دختر خیس شد. معلم دختر را برد کنار بخاری و گفت مانتوات را بالا بزن و همین­جا بایست. کل زنگ آنجا کنار بخاری ایستاد تا شلوارش خشک شود. بیچاره گناهی هم نکرده بود. فقط مادرش صبح آمده بود مدرسه و شکایتش را به خانم معلم کرده بود. چشم­های دخترک آن­قدر پف کرده و قرمز شده بود که داد می­زد حسابی از ترس گریه کرده.

 در این میان فرشته با دیگر بچه­ها کمی تفاوت داشت، او نمی­ترسید که کسی برود پیش معلم و ازش شکایت کند، وقت درس جواب دادن که می­ایستاد پای تخته، اگر چیزی بلد نبود، نگاه عاقل اندر سفیهی به معلم می­کرد و راست می­آمد می­نشست سر جایش.  

خانم حسینی به دخترهای تو کلاس گفت اگر کسی فکر می­کند فرشته وسایلش را برداشته خب ما کیف و لباسش را می­گردیم تا چیزها را پیدا کنیم. همه کیفش را بیرون ریختیم، اما اثری از چیزهای گمشده پیدا نشد که نشد. حتی خانم حسینی برای اینکه ما خاطرمان جمع شود، موهای فرشته را هم گشت. خانم حسینی گفت: «دیدید چیزی پیدا نشد، دیگه تو موهاشم گشتیم، همه کیفشم که زیرورو کردیم. از مدرسه که بیرون نرفته. اون همه وسایل رو کجا گذاشته. اگه برداشته بود ما پیداش می­کردیم خب.»

تعداد شاکی­هایی که می­گفتند فرشته وسایل ما را کش رفته زیاد بود، اما کسی چیزی نمی­توانست ثابت کند. خودش هم ایستاده پای­تخته همش قسم و آیه و به خدا به خدا گویان انکار می­کرد که چیزی را برداشته و به کل می­زد زیر همه چیز.

با دیدن صحنه بازرسی فرشته توسط معلم و چهل و اندی چشم که داشتند با تمام وجود فرشته را نگاه می­کردند، با خودم گفتم عجب آدم کله خرابی است این دختر. پس این همه وسایل را کجا قایم کرده که کسی بویی نبرده. همه ما را سرکار گذاشته. حتماً دوباره رفته وسایل بچه­ها را جایی خاک کرده.

بعد پایان کلاس یکراست رفتم سراغ زینت، گفتم بیا با فرشته حرف بزنیم تا هرچه زودتر وسایل بچه­ها را به آن­ها برگرداند. دیگر ما که یقین داشتیم کار کار خودش است. بار اولی نبود که زبان به پند و اندرز باز می­کردیم و او هم حرف­های ما را قبول می­کرد، من که دوست رازدار فرشته بودم، زینت هم که گل سرسبد همه مدرسه بود، دختری بود فهمیده و عاقل که از سنش بیشتر می­زد. ما هرگز دلمان نمی­خواست دوستمان دزد باشد، حرفمان برش داشت و فرشته هم حرف­شنوی ما بود. از دم در مدرسه تا خانه گفتیم که دزدی کار بدی است و وسایل بچه­ها را به خودشان برگردان، قبول کرد و گفت: «باشه! من کار بدی کردم. قول شرف می­دم که دیگه تکرار نکنم. به بچه­ها می­گم وسایل آن­ها اشتباهی توی کیف من افتاده، دست علی میدم!»

 همین کار را هم کرد. فردای آن روز بازجویی، دیدم که دارد مدادتراش و پاک­کن دخترها را به آن­ها پس می­داد و معذرت­خواهی می­کرد و می­گفت وسایل آن­ها اشتباهی توی کیفش افتاده است. من و زینت چشمکی به هم زدیم و خوشحال شدیم که بالاخره حرف­های ما توی گوش فرشته اثر کرده و در نهایت تصمیم گرفته دست از دزدیدن وسایل و پول بچه­ها بردارد و شاید دیگر هیچ­وقت این کار را تکرار نکند. احساس می­کردیم اولین قدم اصلاح فرشته را برداشتیم، تا برسد به قدم بعدی درباره دروغ گفتنش به معلم و دیگران. فردای آن روز دوباره جلسه محرمانه گذاشتیم با فرشته تا بیشتر با او حرف بزنیم و از کارهای بدی که کرده منع­اش کنیم. باز هم با شوق فراوان و بدون خستگی با زینت یکریز درباره بدی دروغ و دزدی حرف زدیم. بسیار از نصیحت­های ما متاثر شده بود و حتی دیدم که اشک توی چشمانش حلقه زده. ابراز پشیمانی کرد و دوباره دست علی داد. دستش را محکم در دستمان گرفتیم و ذوق کردیم که کارمان به ثمر نشسته است.

 - سرکار به خدا خودم مطمئنم که این خانم گردنبند دختر منو برداشته.

- از کجا این حرفو می­زنی؟ من دزد نیستم چرا تهمت می­زنی؟

- شما باید همراه ما به کلانتری محل بیاین. اونجا همه چی روشن میشه.

باورم نمی­شد، فرشته بود که داشت دوباره قسم و آیه می­خورد که کار او نبوده. پانزده سال گذشته بود، فرشته حالا مادر شده بود. ما خانه­مان را به چند کوچه آن­طرف­تر برده بودیم. اما گهگاهی فرشته را که می­آمد خانه مادرش سری به آن­ها بزند، می­دیدم. سلام و علیکی و تمام. فقط آخرین بار گفته بود که یک پسر کوچک دارد. با گذشت سال­ها چشمانش همان جسارت را داشت اما لکه صورتی روی پیشانی­اش کم­رنگ­تر شده بود طوری که اگر دقت نمی­کردی چیزی متوجه نمی­شدی.

همه همسایه­ها جمع شده بودند داخل کوچه و داشتند نگاه می­کردند. همهمه­ای به راه افتاده بود بین مردم. صحنه بازجویی از فرشته در مدرسه یکهو آمد جلوی چشمم، همه­چیز داشت تکرار می­شد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «درباره گمشده¬ها چیزی نگو» نویسنده «مریم عرفانی¬فر»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692