داستان «گرگ» نویسنده «سیدمرتضی شفائیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

morteza shafaeian

زیر نور شعله هیزم های تر که هر از چند گاهی صدای ترکیدنشان بلند می شد لقمه ای را پیش سگش انداخت. سگ به قدری گرسنه بود که وقتی لقمه داغ و آتشین را به دهان گرفت به له له افتاد و بعد لقمه را بیرون انداخت. سپس بی تعلل مثل خمیرزن ها چند بار با دستش روی آن کوبید و دوباره لقمه آغشته به خاک قهوه ای را به دندان گرفت.

پس از محیط آن دایره ی نورانی کوچک دیگر همه جا تاریک بود و دوردست به سختی دیده می شد. موسی به ساروس گفت: هی تو می دونی چرا امشب اونقدر تاریکه. ساروس با لقمه اش در کشمکش بود و سرش را هنگام جویدن بالا و پایین می کرد.

ها حتما می گی از ماهه که کم نور شده. ولی ما برای خودمون نور داریم.

ماه به هلالی نازک مبدل شده بود و از کرشمه اش روشنایی اندکی به زمین می رسید. گوسفندان بی صدا بودند ولی مثل گلهای پنبه در تاریکی دیده می شدند. باد نامنظم می وزید. با این همه تاریکی شب، حس خوفناکی را القا می کرد. موسی با خودش فکر می کرد اگر این سگ نبود حتی از سایه خودش هم که آرام و قرار نداشت باید می ترسید. وقتی فکر می کرد که توی حفره کانالی که به تاریکی ذغال بود چه می تواند باشد مو به تنش سیخ می شد. سعی می کرد مار و بز مجه را از سرش بیرون کند ولی به جای آن ذهنش به اجنه و غول هایی مشغول می شد که سر از تاریکی ها بیرون می آوردند. تا می خواست چشمانش را از دور بدزدد یک سر را دید که از روی تپه خار دار روبرویش بلند شد. چوب دستی اش را به دست گرفت. ساروس هم متوجه شد و بی وقفه به سمت آن سر دوید. دویدنش طوری بود که گرد و غبار زیر پایش بلند می شد. با جهشی روی مرد غریبه پرید. مرد روی زمین افتاد. فریاد مرد و پارس سگ سکوت شب را در هم شکست. ساروق مرد چپه شد و قابلمه ای از آن بیرون افتاد. اندکی برنج روی زمین ریخت. موسی هم به دنبال سگ دوید و سعی می کرد که او را از مرد غریبه که حالا برایش آشنا شده بود جدا کند. دوستش فریاد می کشید و با مشت به بغل سگ می کوبید.  خوشبختانه اتفاق جبران ناپذیری نیفتاد. زیرا دوست موسی پاهایش را بالا آورده و نیش سگ در پَتَکَش فرورفته بود.[1] مرد بلند شد و لباس هایش را تکاند. بعد که دید واق واق کردن سگ تمام شده چوبش را بالا برد و گفت: اگه سگ دوستم نبودی با همین می زدم توی سرت. قابلمه اش را برداشت و لنگان به سمت آتش راه افتاد. موسی ماند و سگش. سگی با آن هیکل، دم تکان می داد و چشم هایش را پایین می انداخت و دوباره به صاحبش نگاه می کرد. گوسفندها بدون هیچ نگرانی از این پیشامدها زیر پرده شب چرت می زدند تا خوابشان ببرد. شعبان دستش را روی آتش گرفته بود. موسی کتری دود گرفته را درون آتش گذاشت.

مشخص بود که سگ از همجواری با این مرد خجالت زده شده بود. با این حال به کار خودش یعنی لیس زدن دست هایش مشغول بود. شعبان گفت: این سگ رو باید ادب کنی. سگ آدم گیر، سگ مرغ خور، سگ دَلباز رو باید توی بیابون رها کنی تا از گشنگی بمیره یا گرگا دورش کنن و به حسابش برسن.

خنده موسی بلند شد.

سگ نمی دانست که در مورد او صحبت می کنند و گرنه شاید باز به جان شعبان می افتاد.

شعبان گفت: ها چی می خندی.

موسی گفت: سگه دیگه گاز می گیره.

این جور سگا آدما رو می گیرن ولی وقتی گرگ میاد خودشونو خیس می کنن.

بشین شعبان. سگی که خلق و خوی خشن داره خشنه دیگه گرگ و آدم نمی شناسه.

باشه. حالا می بینیم.

کتری صدای سوز و گداز می داد. موسی یک سر انگشت چای درون آن ریخت.

شعبان کم کم می خوام به سمت دشت حرکت کنم. دمت گرم که غذا آوردی. ولی اینجا آنچنان علفی نداره. این زبون بسته ها اعتراض نمی کنن ولی خودم که می فهمم.

الان رفتن به دشت خوب نیست. تو هیچ وقت تصمیم درست نمی گیری.

هیچ وقت مثلا کی. چرا همچین حرفی می زنی.

چه می دونم. مثلا توی انتخاب خرید خونه. خونتو کنار کال قلعه خریدی. هر لحظه ممکنه دراز کش بشه توی آب.

خب همونقدرم پول کم دادم.

حالا اون به کنار. اصلا توی کشتی یادته با هم کشتی می گرفتیم. همیشه پشتتو به خاک می زدم. تو هیچ وقت فن درستی رو انتخاب نمی کردی.

موسی پف کرد توی چایش و لباسش خیس شد.

چی می گی. ما حداقل با هم همزور بودیم. اصلا تو عقل داری یا همینجوری از پیش خودت حرف می زنی.

زیر درخت سیب وسط قلعه عروسی محمد براتی یادت نمیاد چه طور ضربه فنی شدی

خوب اون یک بار

خوب توی گود کشتی امان آباد چی؟

اونجا که دیگه من مسابقه ندادم.

چون می دونستی که شکست می خوری

نه چون داور دایی جنابعالی بود.

داور اثری نداره  چه حرفی می زنی. تو کشتی اصل فن و زوره.

موسی گفت: اصلا بلند شو که بهت نشون بدم.

بلند شدند و با هم گلاویز شدند. سگ بلند شد و شروع کرد به غرغر کردن.

همین که دور هم پیچیدند سگ از کمر شعبان گاز گرفت. تقلا می کرد و او را به عقب می کشید. شعبان موسی را رها کرده بود و به سگ ضربه می زد. موسی هر چه چخه می گفت که سگ برگردد سگ کار خودش را می کرد. مجبور شد با چوب به بغل حیوان بکوبد. در این موقع حیوان خودش را عقب کشید. ولی نیش هایش را نشان می داد و نفس نفس می زد.

موسی داد زد: این رفیقمه نباید گازش بگیری. تو مگه احمقی.

شعبان گفت: این سگ رو واقعا باید کشت!

چوب درخت گردو را از دست موسی گرفت و قبل از اینکه کاری از دست موسی بیاید چند ضربه به بغل حیوان نواخت.

دیگر طاقتی برای سگ نمانده بود و زمین گیر شد و  دست و پایش را روی هوا تکان می داد. انگار نفسش گرفته بود. موسی مشت محکمی به پشت شعبان زد. شعبان در آن تاریکی نگاه خشم آلودی به موسی انداخت و گفت: به خاطر یک سگ.

بعد چوب را انداخت توی آتش و در میان تاریکی ها ناپدید شد. ساروس از جایش بلند شد باز هم می خواست شعبان را بگیرد. انگار ضربه ها را فراموش کرده بود و فقط یک لحظه نفسش بند آمده بود. موسی از پای چپ سگ گرفت و او را عقب کشید. و فریاد زد: بتمرک. آن قسمت از چوب را که بیرون از آتش بود گرفت و قسمت آتشین آن را به کتف ساروس کوبید. حیوان فقط زوزه کشید و به عقب خیز برداشت. دیگر نیش هایش را هم نشان نمی داد. درد کتک خوردن از صاحبش او را به واق واق کردن های بی صدا وادار می کرد. موسی چوب را پرت کرد. سر ذغالی چوب در هوا می چرخید و مثل شهابهای آسمان روشن می شد. سگ لنگ لنگ زنان کنار آتش رفت پوزه بر روی دستش گذاشت. نفس های تندش خاک جلوی پوزش را از خود می راند. موسی کنارش نشست و گفت: نباید ... می خواست دستش را به سر سگ بکشد که حیوان مثل غریبه ها به روی او دندان نشان داد.

موسی سفره را باز کرد و از غذا به ساروس هم داد. یک نوع آشتی و قهری بین آنها برقرار بود. ولی سگی که دم تکان ندهد یعنی اینکه هنوز کاملا مثل اول نشده است.

رو به آسمان کرد و گفت: فردا سحر راه می افتیم سمت دشت.

چشم هایش روی هم رفت و سرمای سپیده سحر او را از جا بلند کرد. نمازش را خواند ولی هوا هنوز تاریک بود. فکر کرد هنوز زود است که گوسفندان را جمع کند. کناری نشست. ساروس آنطرف تپه رفته و زیر سنگ بزرگی نشسته بود. معلوم بود که بیدار است. موسی می خواست از جا بلند شود که آرنج فردی از پشت روی سینه اش قرار گرفت و چاقو روی گلویش گذاشته شد. مرد تمام چهره اش را پوشانده بود. ترس را از ضربان قلبش می شد فهمید. همچنین صدای نفس های گرفته اش که پشت گردن موسی را گرم می کرد. مرد با صدای گرفته گفت: چند تا مال داری؟

گفت: هیچی.

چاقو را روی گردن موسی سر داد. احساس کرد چیز سردی از گلویش جاری شده. فریاد کشید ولم کن. گوسفندها مال مردمن. سگ از آن دور فقط نگاه می کرد و توجهی به موسی نداشت.

صدای مردی دیگر شنیده شد: بکشیمش یا...

مرد چاقو بدست گفت: اگه زنده نگه داریمت نباید کلانتری شکایت کنی وگرنه میایم توی خونت تخ تخت می کنیم.

مرد دیگر گفت: این چه حرفیه بکشیمش بهتره. از کجا معلوم که نره قلعه همرو خبر کنه.

مرد چاقو به دست گفت: خفه شو. 

بعد خندید و گفت: ده بیست تا بیشتر نمی بریم.

موسی در خود فرو ریخت و به فکر مردم بود که به آنها چه بگوید.

صدای یک نیسان هم که گازش در فراز و فرود زمین کم و زیاد می شد به گوش می رسید.

مرد قمه به دست گفت: اگه گریه کنی شاید چند تا گوسفند برات بذاریم.

دوستش گفت: مرد که گریه نمی کنه.

غریبه گردن موسی را فشار داد و به دوستش اشاره کرد که گوسفندها را جمع کند. او به سمت گوسفند ها قدم برداشت. ساروس به سمت غریبه دوید. دل موسی قرص تر شد ولی وقتی جلو رفت برای غریبه دم تکان می داد. مرد غریبه خنده هولناکی کرد و گفت: چه سگی داری.

 

[1] پتک نوعی ساق بند منقوش از جنس نخ پشمی است که معمولا چوپانان برای جلوگیری از سرایت سرما به ساق هایشان می بندند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «گرگ» نویسنده «سیدمرتضی شفائیان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692