داستان «رعیت» نویسنده «سینا صداقت کیش»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

sina sedaghatkish

صدا‌ها در هم شد. به بیرون دویدم. نعمت می‌دوید و فریاد می‌کشید.

- اومدن...اومدن.

آفتاب تند می‌تابید. خوشه‌های گندم مثل طلا می‌درخشیدند. پدر داس به دست، وسط گندم‌ها بود. پیراهن به تنش چسبیده بود. عرق بر پیشانی داشت. نعمت نزدیک شد. نفس چاق کرد. دورش جمع شدند. از وسط گندم‌ها دویدم و صدا را شنیدم.

-اینگلیس‌ها... دارن میان، ارتش مقاومت رو رها کرده.

پدر دست از کار کشید. قطره عرق از پیشانی بلندش جدا شد و روی زمین افتاد.

- یا علی.

آقا رحمان سمت دیگر نعمت ایستاده بود. زن و دخترش مثل بید می‌لرزیدند. رحمان تند شد.

- مطمئنی؟

نعمت با آب و تاب تعریف کرد.

- ها مطمئنم، همه می‌گفتن، از اسد تا شهاب، همه می‌گفتن، شاید فردا، شاید هم پس فردا، باید فرار کنیم.

سبحان برادر رحمان دست‌ها را پر کمر زد.

- من فرار نمی‌کنم، این زمین حق پدریمه.

نعمت تند شد.

- میگم ارتش ول کرده، تو ریقو چی می‌خوای؟

سبحان بیل را در دست گرفت.

- همین ریقو نشون اینگلیس و هر خر دیگه‌ای میده که در افتادن با کشاورز یعنی چی.

زن رحمان آرام و بی صدا اشک می‌ریخت، دخترش عر می‌زد. به پدر نزدیک شدم. دستش را پشت گرده‌ام گذاشت.

- نگران نباش بابا، درست میشه.

نعمت سر تکان داد.

- چی درست میشه عمو کاظم؟ میگم ارتش جلودار این خداندارها نبوده!

پدر هیچ نگفت، داس را از روی زمین برداشت و گندم‌ها را زد. نعمت سر تکان داد، سیگار گیراند و لب دهان گذاشت.

- نمی‌خواید فرار کنید؟

پدر هیچ نگفت. زن رحمان گریه کنان دور شد. رحمان به زنش که خم شده بود نگاه کرد. نعمت دود سیگار را بیرون داد. پدر با غضب داس را بر گندم‌ها می‌راند.

شب هنگام همه در سیلو جمع شدیم. سیلو نیم پر بود از گندم. رحمان روی زمین نشسته بود و زن و دخترش که پناه دیوار تکیه زده بودند و آرام سر خوردند و روی زمین نشستند. سبحان چندک زده بود. دستش در قوطی توتون می‌گشت، کاغذ جلویش بود. نعمت دست‌ها را پشت کمر گذاشته بود، راه می‌رفت و غر میزد.

- باید بریم، اگه برسن سر هممون رو می‌برن.

دست سبحان از کار ماند. رحمان دید که با حرف‌های نعمت رنگ از رخسار زنش پرید. تند شد، غرید.

- هوی نره خر، میمیری درِ دهنتو ببندی؟

نعمت تند شد. صدایش شکست.

-مگه دروغ میگم؟ با بیل میخوای جلو ارتش اینگلیس وایسی؟

سبحان سیگارش را پیچید.

- همش تخسیر اینگلیسه.

پدر ساکت مانده بود. مادرم روی زمین نشسته بود، برادر کوچکم کنارش. سرش سنگینی می‌کرد و لق می‌خورد و چشم‌هایش نیمه باز بود. در سیلو باز شد. یارولی وارد شد. استوار و محکم. بدنش کار دیده بود. سبیل‌هایش پر بودند و مشکی. زنش از کنار یارولی راه افتاد. قد بلند بود و لاغر. مثل مردش محکم قدم برمی‌داشت. پاها را روی زمین می‌کوفت و می‎رفت. نعمت زیر چشمی نگاهش می‌کرد. یارولی دست داد، روبوسی کرد و نشست. نعمت کونه سیگار را روی زمین انداخت.

- آقا یارولی تو جای بزرگتر ما، خدایی دروغ میگم؟

یارولی حرف زد، خش دار، با صدای بلند.

- چی میگی؟

نعمت خندید.

- میگم باید بریم، فرار کنیم.

یارولی به موها چنگ انداخت.

- بری؟ خو برو.

نعمت ساکت ماند. پدر نگانگاه به یارولی کرد. سبحان منتظر بود تا یارولی دوباره سخن بگوید. لب‌هایش جنبید صدا از دهانش بیرون جست.

- هر کسی می‌خواد بره راه بازه، اما من نمی‌ذارم زمینی که ارث پدرم بوده رو اینگلیس ازم بگیره.

پدر لبخند زد. زن رحمان مویه زدن را تمام کرد. یارولی ایستاده بود. زنش زیر چشمی و با غرور نگاهم می‌کرد. نگاهم را دزدیدم. سبحان لب باز کرد.

- رییس علی هم همین کار رو کرد. ما نباید بذاریم اینگلیس زمین‌هامون رو تسخیر کنه.

یارولی خندید.

- ای باریکلا.

نعمت سر تکان داد. ابرو در هم کرد. پدر دست به طرف یارولی دراز کرد، الباقی هم همینطور. نعمت هم با اکراه جلو آمد. یارولی لبخند میزد. پدر محو جسارتش شده بود. حرف‌هایش قوت قلب بود، مثل وقتی که رییس علی ضد اینگلیس حرف میزد. یارولی می‌گفت ما از ارتشی‌ها قوی تریم، ما عشایریم، ما کشاورزیم، ارتشی‌ها مفت خورند، ارتشی‌ها بی غیرتند که کشور را رها کردند، کوچک‌تر که بودم خودم دیدم که چطور سه تا سرباز اینگلیسی را از پا درآورد، قبل از اینکه به برازجان برسند. اسلحه‌اش همیشه مبارز می‌طلبید. زنش مثل شیرزنی کنارش بود. از رحمان شنیدم که پسر کوچکش رو ارتشی‌های اینگلیس کشتند. پدر می‌خندید. می‌گفت یحتمل امثال یارولی بودند که دو ماه ارتشی‌های اینگلیس را در کشتی‌ها نگه داشتند. می‌گفت یارولی استاد جنگ‌های چریکی شده. می‌گفت ترسش فقط از یک چیز است، خیانت خودی‌ها. می‌گفت اینگلیس‌ها هم این را فهمیده‌اند. می‌گفت به خیلی‌ها وعده می‌دهند، خیلی‌ها را به بهانه پول و امان مسخ می‌کنند، اما بین ما کسی خیانت کار نبود، چند ساعت قبل همه متحد شدیم تا علیه اینگلیس‌ها ایستادگی کنیم.

نیمه شب بود. قرار بود یارولی برایمان اسلحه بیاورد. همه بر این بودند که جلوی اینگلیس بایستند، حتی زن‌ها. از خانه بیرون زدم. صدای زوزه حیوان می‌آمد. باد خنک می‌وزید. گندم‌ها آرام آرام تکان می‌خوردند. به طرف سیلو رفتم. صدا شنیدم. چشم انداختم. یارولی بود که سر بر شانه زنش گذاشته بود. زنش بر سر یارولی دست می‌کشید و آرام آوازی محلی سر داده بود. یارولی در آغوش زن آرام گرفته بود، انگار که آن مرد درشت هیکل در آغوش ظریف زنش گم شده بود، انگار که پای چشم‌هایش خیس بود، انگار که در دلش آشوبی بود. با دیدنش از تصمیمی که گرفتم مطمئن شدم. به طرف خانه برگشتم. سپیده نزده بیدار شدیم. صداها در هم بود. به بیرون دویدم. نعمت بود که فریاد میزد، کنار افسرهای اینگلیسی. سیگارش بین دو انگشتش بود. ماشین‌ها اطراف زمین بودند. اسلحه‌ها آماده بودند. مادر جیغ کشید. برادرم عر میزد. پدر به اطراف نگاه می‌کرد. یارولی مثل مترسک به درختی بسته شده بود. گردنش خم بود. دورش کلاغ جمع شده بود. یحتمل دیگر مرده بود. یحتمل قرار بود ما هم بمیریم. یحتمل کسی بین ما هم خیانت کار بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «رعیت» نویسنده «سینا صداقت کیش»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692