• خانه
  • داستان
  • داستان «حالا که رسید به سبزه» نویسنده «پروین برهان شهرضایی»

داستان «حالا که رسید به سبزه» نویسنده «پروین برهان شهرضایی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

parvin borhani

همانطور که پاورچین وکم کم  آمده بود وآهسته آهسته  قلپ قلپ رفته بود توی دهنم و نفسم را بند آورده بود وحبابهای ریز و درشتش را بالای سرم به رقص در آورده بود .همانطورهم ارام و اهسته کم کم رفت پایین و موهایم را شانه کرد

و از روی پیشانی ام رد شد و چشمهایم را جاگذاشت و گوشهایم راخالی کرد و لبهایم را بوسید واز دهنم بیرون امد و ازچانه وگردن وسینه وکمرم پایین ریخت و رفت زیر پاهای لخت سفیدم که روی گلها دراز شده بودند{انگشتهایم چروک شده مثل وقتهایی که با آقاجان میرفتیم به حمام ته کوچه ی بن بست جنی.اما لرزم نگرفته مثل سربینه ی همان حمام.خیالم هم ناراحت نیست مثل توی راه حمام تاخانه .چون قرار نبود به خانه که رسیدیم یک پدری ازم در بیاورند که آن سرش ناپیدا باشد} ازیک زاویه ی دیگر اگر نگاه میکردی یک جورهایی مثل عکس روی کارت تبریکهای عیدبود.مثل عکس روی صابون لوکس.وسط یک ساحل گلی که شب وروز سگ ماهی های سبیلوی اخمو رویش چلپ وچلوپ میکردند مردجوانی را میدیدی که بیخیال نشسته و به تنه ی نیم سوزنخلی  تکیه داده و پاهایش را دراز کرده رو به آب و دستهایش دو طرف بدنش بیکار مانده و نگاهش خیره شده به یک جایی در دوردست که معلوم نیست کجاست.اما اصلا این طوری نبود .ازیک زاویه ی دیگر که نگاه میکردی ساحل بود و سگ ماهی ها وچلپ چلوپشان وتنه نیم سوخته ی نخل.همین .هیچ چیز دیگری به چشم نمی امد.وگرنه سگهای بعثی محال ممکن بود بروند پی کارشان.چه دوپاهایشان وچه چهارپاهایشان.آن شب وقتی  قیامت عزما برپاشد ولو رفتیم و شب ظلمات مثل روز روشن شد .کنار

 ساحل سگهای بعثی به خط شدند تا هرکس سراز آب در آورد دماراز روزگارش درآورند .ما وسط اب اشهدمان را خواندیم.ولی نمیشد سرمان را زیر بیندازیم وهمین طور برویم توی چنگشان که.پس باید تا میشد مقاومت میکردیم.یک آن با حمید و مرتضا و صالح هنوز به طناب رابط وصل بودیم ولی یک لحظه بعدش  دیگر طنابی درکار  نبود.و من تنهای تنها مانده بودم و رگبار بود که آب را هزار پاره میکرد و صداهای در هم و بر هم انفجار و موجهای وحشی اروندو...چه می توانستم  بکنم غیر ازاینکه ریه هایم را درآخرین لحظه قبل از کشیده شدن به زیر آب  پرازهوا بکنم  .آن پایین در ظلمات محض همین طوری که مثل گیسوی پریشانی درباد به این طرف وان طرف میرفتم چند باری خوردم به جسمهای سنگین مخوف ناشناس .نفهمیدم آدم بودند. کوسه بودند .ولی درآن واویلا ی ظلمانی فرق چندانی با هم نداشتند.اروند وحشی شده بود و موجهایی درست میکرد که در تمام طول شناسایی شبانه روزی مان  آنجا ندیده بودیم.لا به لای امواج مثل انار چلانده میشدم .مثل درخت گردو در پاییز چوب میخوردم. سیلی میخوردم. به اینجا وآنجا کوفته میشدم. ولی هنوز نفس داشتم که موجی در همم پیچید واز میان آبها کند و با خودش  برد بالا ورساندم میان هوای آزاد. تا دهنم را باز کردم که نفس بکشم یا نفس بگیرم  دست قدرتمندی من را از آن بالاپس گرفت و کشیدم پایین و برم گرداند به آغوش وحشی آب.  ناقافل انگار که آتش گرفته باشم ازپشت گردنم تا پایین کمرم داغ شد و یک  ردیف تیرداغ رگبار مسلسل  مثل کوکهای ننه جان به لحافهای مخمل قرمزش تتتتتتتتتتتتتتتق امدند وصاف  نشستند روی بدن من و مرا دوختند به امواج اروند.  ناگهان انگار همه چیز ازحرکت ایستاد. اختیار دست وپایم را ازدست دادم وشدم مثل یک تکه سنگ وفرو رفتم در آغوش آب.دیگر نشد شنا کنم .نشد فریاد بکشم.نشد کمک بخواهم.  فرو رفتم توی ظلمات مطلق  آب وصدای قل قل قل قل با حبابهای کوچک وبزرگ در هیاهوی اروند حل شد. مثل سیبی که باد آنرا به آب روان انداخته باشد تاخود صبح  همین طور به این طرف وآن طرف افتادم وغلطیدم وچرخیدم  تا بلاخره  آب دلش به رحم امد وبرداشت بردم  نشاندم روی ساحل و تکیه ام داد به تنه ی نیم سوخته ی یک نخل.بعد خودش آنجا را مرتب کرد.خونها را شست و زخمها را مداوا کرد وکم کم رفت عقب . هیچ چیزی آن اطراف نبود.نه درختی.نه بوته ای.نه حیوانی.نه سری .نه صدایی.سکوت محض برقرار بود. همانطور مات و مبهوت وخیس و سفید و چروکیده وشوره زده  نشسته بودم آنجا و سربه زیر و ساکت به نخل نصفه نیمه ی سوخته تکیه داده بودم وخستگی در می کردم.موهای خیسم چسبیده بودند به پیشانی ام. بعد نسیم آمد و آنها را خشکاند وبا عشق شانه کرد.گاهی به چپ وگاهی به راست.یک ردیف سوراخ  به قاعده ی سکه های دوریالی  روی پشتم بود.که لباسم را سوراخ سوراخ کرده بود واز بالای کتف راست  تا پایین دنده ی آخر سمت چپم شکل یک دسته گل شده بود.گلهای سیاه دهن باز کرده ای که مثل دانه های تسبیح عقیق آقا جان مرتب ومنظم به من چسبیده بودند.و باد خنکی ازآنجا میرفت تو .اما یک ذره خون محض نمونه پیدا نمیشد.همه جای بدنم طیب و طاهر شده بود.سفید سفید سفید{سفید سفیدش صد تومن. سرخ وسفید سیصد تومن.حالا که رسید به سبزه.هرچی بگی می ارزه این شعر را ننه جان برایم میخاند.وقتهایی که ناراحت بودم که چرا مثل یوسف عمه زهرا بور و چشم ابی نیستم}ناگهان  دور وبرم  پرشد ازسگ ماهی های سبیلوی اخمویی که انگار هم از زمین و هم از آسمان در می آمدند.وچلپ چلوپ کنان روی ساحل دنبال غذا میگشتند.از روی پاهای من که رد میشدند قلقلکم شد ویادم افتاد به آبجی سوسن که از دست زدن به ماهی چندشش میشد.  کم کم افتاب مثل روغن روی همه جاپهن شد و من هم گرم شدم و رنگ سفید بدنم مهو شد. داشت از آفتاب خوشم می امد که رفته رفته هرم آن داغ شد و داغ شد و داغ شد .تا صلات ظهر که دیگر هیچ ذره خیسی روی ساحل به جا نماند وهمه اش بخار شد و رفت هوا. نه بر روی شن ریزه ها ونه درمن ذره ای نم به جا نمانده بود.خشک خشک خشک شده بودم و پوست صورت و دست و پایم سوخته بود و از جای خود بلند شده بود مثل کاغذروغنی. کم کم داغی افتاب  کمتر شد و نسیم برگشت.ابرهای اسمان هم به رنگ پرتقال در امدند و هوس یک پرپرتقال یا یک قاچ هندوانه یا یک کاسه ی پر از فالوده شیرازی را به جان من انداختند{روز اخر دم مسجد فریبارا که کولش کردم دم گوشم گفت : بابا یک  بستنی قیفی برام می خری .خواستم بگویم وقتی برگشتم.خواستم بگویم حالا دیگر وقت نیست مامان برگشتنه برایت می خرد .ولی نگفتم.انگار یک نفر ته دلم اعتراض کرد که نگویم.عوضش گفت که  او را سفت بچسبم ودوتایی دویدیم آن طرف خیابان وبستنی را خریدم .بچه ها  سوارمینی بوس شده بودند ونوحه  به آخر رسیده بود ولی بچه ام خوشحال بود.وقتی برای بار اخر بای بای کرد هنوز بستنی را لیس نزده بود  } هوا کمی خنک شده بود که  کم کم  آب برگشت .اول انگشتهای خشک پوسته پوسته ی سرخ رنگ شوره زده ام را نوازش کرد بعد از روی پاهایم رد شد وبالا امد و دستهایم را درخودش گرفت .بعدکمرم را دور زد وردیف سوراخهای قد دو ریالی را پر کرد و سینه ام را پوشاند وچانه ام را قلقلک داد و قل قل رفت توی دهان و بینی وگوش ام.وصدای هوره اش آن را پرکرد.بعد چشمهایم را مات کرد و پیشانی ام را بوسید و موهایم را به هم ریخت وبلاخره ازسرم رد شد.تا همین امروز هم اگر ننه ام امده بود حتما می شناختم.ولی فردا صبح که آب   میرود عقب من با بدنی بدون پوست که در آب شور یک شب دیگر را سرکرده. بیشتر شبیه سرخ پوستها هستم تا پسر سبزه ی او.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «حالا که رسید به سبزه» نویسنده «پروین برهان شهرضایی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692