• خانه
  • داستان
  • داستان «رسنی برای میدان پاقاپوق» نویسنده «شهناز عرش اکمل»

داستان «رسنی برای میدان پاقاپوق» نویسنده «شهناز عرش اکمل»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

shahnaz arsh akmal

مي‌آيم؛ با رسني بر گلو و سيبي در دست و گونه‌هايی آغشته به بوي گل انار. گاهي رسن دستانش را فشار مي‌دهد بر بيخ گلويم و گاه مهربان و گشوده مي‌شود و راه گذار به نفسم مي‌دهد. پدرم را به مكافات كشتن مادرم صنم به دار كشيدند و من از آن روز رسن بر گلو دارم. پدرم مادرم را نكشت. اين را فقط من مي‌دانم. حتي دايه‌ام كه پدر را دشنۀ خونين به دست بالاي سر صنم يافت، نفهميد كه صنم كشتۀ پدرم نبود. پدرم نمی توانست صنم را بکشد. چگونه می توانست؟

«خانم باغ فردوس از اين طرف بايد برم؟»  چقدر نام این باغ برایم آشناست. زني با گيسوان افشان سرخ­فام كه لچک سياه كوچكي هم بر سر بسته، نشاني را به آن زن ديگر مي‌دهد. انگار نمي‌بيند مرا. چشم در چشم مي‌شويم اما نمي‌بيند مرا. چقدر چشمان زن بوي صنم را مي‌دهد. مي‌روم مي‌روم مي‌روم تااااااااا خياباني نه، چنارستاني با جويباري پهن در كناره‌هايش كه شايد روزگاري پر آب بوده اما اكنون جز باريكه‌اي آب و خرده سنگ و زباله نيست. گويي جويبار آواز مي‌خواند؛ چيزي شبيه تق­تق سرانگشتان حنايي زني بر كلون دري چوبي در روزگاراني دور از امروز كه من آواره‌ام.

امروز آواره‌ام و با رسني بر گلو و سيبي در دست، شهر را به دنبال پدرم مي‌گردم. مي‌دانم امروز يك جاي اين شهر شلوغِ دودی چوبه­ای برپا می­کنند تا سحرگاه فردا او را به دار بكشند؛ همانند آن روز؛ آن روز كه اين شهر هنوز سيب بود و بوي خاك باران‌ديده مي‌داد. مردها رفته بودند تماشا. هرچند تماشا نداشت شانه‌هايي كه قرار بود چشمان چهار سوي شهر شاهد فروريختنش باشد. هنوز صداي ضجه‌هاي خانم‌جان پيچ مي‌زند بر شاخه‌هاي خشك سرم. «بگذريد از پسر من. بي‌گناهه! قاتل نيست.»

هيچ كس نديده بود پدرم دشنه در سينۀ مادرم صنم فروكرده باشد؛ دايه مي‌گفت جز پدرم كسي در اتاق صنم نبوده و پدرم هيچ نگفته بود. لب نگشوده بود و هيچ نگفته بود. نه اقراری و نه انکاری. نه ناله‌اي، نه اشكي و نه آهي. پدرم سكوت كرده بود و شده بود انگشت‌نماي مردم شهر؛ همين شهر كه حالا مردمانش با خودشان حرف مي‌زنند  و شاید براي تماشاي هيچ مراسمي‌ به ميدان دار نروند.

بوي چوب سوخته مي‌پيچد توي بيني­ام. مردی سراسر نارنجي آتش انداخته به جان شاخه‌هاي خشك. انگار كه شاخه­هاي خشكِ سر مرا مي‌سوزاند. نفسم بند مي‌آيد و شهر گويي صیحه مي‌كشد در گوشم. صیحه­‌اي كه نفسش از اتول‌هاي كوچك و بزرگ بيرون مي‌زند. آيا همه مي‌روند سر به دار شدن پدرم را تماشا كنند؟

آن روز همه جا بوي سيب مي‌داد. انگار دنيا يک سيب سرخ بزرگ بود كه كنار آينه‌اي روشن روي رف نشسته بود...

دايه با سبدي پر از سيب سرخ مي‌آيد توي مهتابي و سبد را مي‌گذارد روي ميزي كه مادرم صنم پشت آن نشسته. يك ساقش از زير دامن سفيد حاشيه‌دوزي‌اش پيداست و لابد آن ساق ديگرش را انداخته روي اين زانويش. زيباست مثل همان سيب سرخي كه از توي سبد برمي‌دارد و به آرامی گاز مي‌زند. سيب را مي‌خورد و بي توجه به اطراف و حتي من، مجله ورق مي‌زد. آن‌قدر این مجله را ورق زده كه گوشۀ صفحاتش به بخيه‌هاي دندان‌موشي می­ماند. مي‌دانم كه مادرم صنم همۀ آن مجله را از بر است؛ مجله‌اي كه از پاريس آمده و بر جلدش زني نشسته است شبيه خود صنم. شايد آن زن فرنگي هم بوي سيب بدهد يا شايد انارِ دان شده در يك ظرف بلور بارفتن. مي‌دانم كه صنم به دروغ مجله را ورق مي‌زند. مي‌دانم هر روز مي‌نشيند روي صندلي‌اش در مهتابي و مجله ورق مي‌زند اما به چيز ديگري فكر مي‌كند. صنم همیشه وسط خواندن خیره می شود به یک جای نامعلوم. آن دورها.

«مادرت حيف شد. پدرت لايقش نبود. همش تقصير اون امان­الله خانه. دخترش رو حرام كرد... حيف! حيف!» دايه حرف مي‌زند و من جاي دستانم را در حلقۀ نخ عوض مي‌كنم. گلولۀ نخ در دست‌هاي دايه بزرگ‌تر و بزرگ‌تر مي‌شود و حلقۀ من كوچك‌تر و كو‌چك‌تر اما دايه هنوز همان حرف‌ها را مي‌زند. از پدرم متنفر است و پشت سرش او را کفتار صدا مي‌كند. حتي جلوي مادرم صنم هم مي‌گويد کفتار. مثلا «کفتار آمد خانم.»  يا «کفتار ناشتايي‌اش را خورد خانم» حتي به من مي‌گويد: «اين‌قدر نشين روي پاهاي اون کفتار! لااله الا اللااااه» من دلم مي‌گيرد از حرف‌هايش اما آن‌قدر دايه را دوست دارم كه به هيچ كس حرفي نمي‌زنم. ولي مي‌دانم پدرم کفتار نيست. با من خيلي هم مهربان است. مرا مي‌نشاند روي پاهايش و رانهایم را نوازش می کند. هم مرا تكان مي‌دهد و هم پاهايش را و من خوشم می­آید و می­خندم. او هم مي‌خندد. کفتار كه نمي‌خندد. می­خندد؟

مي‌رسم به انتهاي شلوغ چنارستان. دود و صدا در هم آميخته‌اند و آدم‌ها بي‌اعتنا از كنارم مي‌گذرند. سيبم را بو مي‌كنم و به این مي‌انديشم كه اينجا نمي‌شود يك نفر را به دار كشيد. اينجا نمي‌تواند ميدان مرگ باشد و من راه را اشتباه آمده‌ام. انگار اين شهر همان شهر نيست. همان شهر هست اما فرق كرده. پوست انداخته، بزرگ يا شايد هم پير شده. آدم‌هايش فرقي با اتول‌ها ندارند. انگار نه انگار كه زني از سال‌هاي دور رسني به گردن مي‌كشد و بوي تمام سيب‌هاي جهان را در نفسش دارد؛ درست مثل صنم.

بايد چنارستان را بروم پايين. آن‌قدر پايين تا پاقاپوق را پيدا كنم و آنجا بنشینم تا سحر برسد. نمي‌دانم هنوز آن تيرك چوبي بر جايش هست يا نه. نكند ببرندش يك جاي ديگر. پدرم را مي‌گويم. او قرار است سحرگاه سر به دار شود. آن روز هم شد. من كه به تماشا نرفتم. نمی­گذاشتند كه بروم. اما امروز می­روم و جلویشان می­­­ایستم. می­گویم که پدرم صنم را نکشته و از خودش می پرسم که چرا دایه آن حرفها را می زد؟ کاش امروز همان روز بود. همان روز که همه رفتند تماشا. دايه قرمز پوشيده بود. عهد كرده بود روز اعدام كِل هم بكشد؛ انگار كه رفته باشد به عروسي يك تازه­جوان. مي‌گفت امروز عروسي صنم است. اما نبود. مادرم صنم ما‌ه‌ها بود كه مرده بود.

چنارستان را همچنان می­روم پایین. درختان ساکت و بی ادعا کنار هم صف کشیده­اند. دلم می­خواهد شاخه‌هایشان آن­قدر بالا بروند و گسترده شوند که همه آسمان را بگیرند و ریشه­ها بدوند و با هم بیامیزند تا به همۀ خاک جان بدهند. اما بعضی درختان این خیابان دیگر درخت نیستند. نه اینکه نباشند، نه، اما آن درختی که باید نیستند. خشک شده­اند و بعضی­شان را هم بزک کرده­اند. چندتایی­شان سر به تن ندارند. انگار که سا­ل­ها قبل از پدرم یک روز در پاقاپوق سرشان را زده باشند؛ شاید به بهتان کشتن کسی یا شاید زیاد نوشیدن آب یا سبز بودن؛ دو دست سبزی که در یک همآغوشی با آن تنۀ تنها خشکش زده یا آن جعبۀ شیشه­ای که دو برگ سبز عاریه­ای بر فراز سر درخت کاشته این را خوب می­داند. یکی­شان هم لچک سرخ  بر سرش کرده؛ یک لچک پر از آویزهای کوچک آتشین. درخت­ها همه چیز را می­دانند. درخت سیب سرخ خانه ما هم همه چیز را می­دانست. کافی بود دم به دمش بدهی و بشینی در سایه­سارش و گوش بسپاری به آوازهای سبز و سرخش. حتما او هم می­دانست که صنم کشتۀ پدرم نبود.

آن­قدر راه رفته­ام که پاهایم شده مثل لاشۀ گوسفندی که بادش کرده باشند تا پوستش را قلفتی بکنند. نمی‌دانم چند ساعت شهر را گشته­ام اما می­دانم که امروز پاقاپوق را پیدا می­کنم. هیچ کس مرا نمی­بیند و نمی­شنود. همه کور و کر شده­اند و یا با خودشان حرف می­زنند یا در خودشان به خواب رفته­اند. اما من امروز پاقاپوق را پیدا می­کنم و تا سحرگاه آنجا می­نشینم. کاش دایه بود و می­دید چه خواهم کرد. حتماً حرف­هایی را که دم مرگش به من گفت پس می­گرفت؛ حرف­های بریده بریده شبیه یک خط دوخت با کوک­های یک در میان؛ حرف­هایی که انگار بعد از یک دویدن طولانی از نفس افتاده­ باشند. «پدرت جلَب بود      تو طفل بودی و نمی­فهمیدی     دیگرون هم می­گذاشتن پای محبت پدری     شست صنم خبردار شده بود      سر همین هم رفت    دق کرده بود از غصه     همه رو به من واگو می­کرد    آخرش هم    آخرش هم نتونس جلو خودشو بگیره     بینتون هفت تا قرآن     سر تو    باهاش درافتاد      اون نانجیب نامردم     خوب گذاشت تو کاسه­ش     بهش گفت سودایی مجنون    خدا     خدا از سر تقصیراتش نگذره      تا قیوم قیامت     همون­طور که    سقط شد    آویزون بمونه.» گفتم: «دایه حرف­هات رو من نمی­فهمم. روشن بگو.» اما دایه دیگر حرف نمی­زد. رفته بود و بوی تمام سیب‌های حیاط را با خودش برده بود. من تنها مانده بودم و نمی‌دانستم مدتی بعد وبا جان کسانم را می‌گیرد و تنهاتر می­شوم. زني در گورستان به من گفته بود که مرده­ام و اين سيب را به من داده بود اما می‌دانم که من هیچ­گاه نمرده­ام. من باید آن سحرگاه را ببینم. باید تیرک چوبی میدان را ویران کنم تا سر هیچ بی­گناهی بالای دار نرود. باید از پدر بپرسم.

خانم­جان ضجه می­زند و چنگ می­اندازد به باغچه و گل­های سرخ را می­کند و فریاد می­کند.

-می­ریزی بیرون هرچی که داری. هرچی مال اون زنک بود رو می­بری بیرون. این بچه رو هم ببر لای دست تیر و طایفه اون زنکۀ سودایی جادوگر. من بچه نیگردار نیستم... یالا جمع کن... تا فردا خونه خالی شده­ها! میرزاآقا عمویم است. با تیپا می­زند به دلوهای کنار باغچه. همه چیز را به هم می­ریزد. یک لگد هم می­زند به تنۀ درخت سیب و می­دانم که تن درخت درد می­گیرد اما خم به ابرو نمی­آورد. عمویم رخت سیاه پوشیده. برای پدرم پوشیده. برای مادرم که نپوشید. گفته بود برای کسی که خودش را کشته و معصیت کرده که نباید عزا گرفت. می­گفت صنم خودش خودش را زده. اما نظمیه­چی­ها گفته بودند که دشنه را پدرم به صنم زده. اینها را دایه می­گفت. حالا دایه که لباس قرمزش را درآورده و همان سیاه را پوشیده، روی گونه­هایش چنگ می­کشد.

-چکار می­کنی عمروعاص؟ چرا ویرونی می­کنی؟ ما هم عزاداریم. ما هم جوانمون رفته. آمدی خونه را بکشی به نفست. من خوب می­دونم چاقوت رو برای چی تیز کردی.

 عمویم هجوم می‌برد طرف دایه. انگار که دایه مرد باشد.

-خفه شو ضعیفه مفنگی. قبلاً زیر جل امان­الله می­خوابیدی، سیر که شد ازت روونه­‌ت کرد با دختر گوربه­گورش. اما نتونستی قاپ برادر من رو بدزدی. دست به یکی کردی با اون زنک هفت خط و تا خون نکردی رهاش نکردی. اما من دیگه نمی­ذارم. گورت رو گم کن از اینجا.

عمویم بافتۀ گیس دایه را مي‌گيرد دستش و با لگدی از مهتابی پرتش می­کند پایین. مچ پای دایه تا روز مرگش تیر می­کشید از آن افتادن.

پس کجاست این پاقاپوق؟ تاريكيِ شب آمده و مثل غبار صدساله روي شهر نشسته. کجاست میدان مرگ؟ من بوی این خیابان­ها را خوب می­شناسم. می­دانم هرجایی یک بوی مخصوص به خودش دارد؛ عین آدم­­ها که هر کدام یک بو دارند. بعضی­ها بوی گوشت می­دهند بعضی بوی دنبه، دیده­ام که بوی خون هم بدهند یا موی سوخته. اما بوی سیب، بعضی­ها بوی سیب می­دهند؛ مثل صنم و دایه و حتی من. خانم­جان بوی سیب نمی‌داد. بوی دود می­داد. بعضی جاها هم بوی سیب می­دهند؛ مثل همین شهر که روزگاری آغشته به بوی سیب و باران بود اما الان فقط بوی خانم­جان می­دهد. آیا هنوز هست پاقاپوق؟ ما پاقاپوق می­گفتیمش چون بزرگترهایمان هنوز به این اسم صدایش می­زدند. کاری نداشتند اسمش عوض شده. مگر آدم می­تواند چیزی را که بهش خو گرفته، عادت زبانش شده، اصلاً رفته توی گوشت و خونش از یاد ببرد؟ جاها همیشه به همان اسمی که رویشان بوده زنده­اند. اسم­های بعدی عاریه­ای است­؛ مثل همین اسم­ها که من روی لوحه­ها می­بینم و نمی­شناسمشان. هرچه هست برای من هنوز پاقاپوق است. مگر اینکه مرده باشد! آیا مرده پاقاپوق؟ آن تیرک هنوز روی پاهایش ایستاده؟ هنوز هم مردم برای تماشای سربه­دارها می­روند؟

هنوز هم فکر می­کنم به حرف­های دم مرگ دایه و اینکه پدرم مادرم صنم را نکشت. می­دانم نکشت اما چرا سکوت کرد؟ به یاد دارم ضجه­های دایه را که می­دوید توی مهتابی و هوار می­کشید و کمک می­خواست. همسایه­ها ریخته بودند توی حیاط و بعضی­هاشان همراه با کلاغ­ها از پشت­بام­هایشان که مشرف به خانه ما بود تماشا می­کردند. پدرم هنوز در اتاق بود. من که نمی­دانستم. وقتی دیدمش که آژان­ها دست بسته بردندش. گزل همسایه­مان مرا برد خانه­شان. سه روز آنجا بودم. به خاک رفتن صنم را ندیدم. هنوز به آن ساق­های زیبایش فکر می­کنم که چگونه خاک تراشید و فروریختشان. صنم مرده بود و پدرم شده بود قاتلش؛ پدرم که به خاطر عشق صنم دست از خانم­­جان هم شسته بود. اما دایه می­گفت اینها همه حرف است. آن وقت­ها می­گفت: «حیف هنوز بچه­ای و نمی­شه بعضی نقل­هارو برات گفت. اینا همه­ش حرفه که صنار نمی­ارزه. برای بستن دهن مردم این حرف­هارو گفتن.» می­گفت بزرگتر که بشوم خودم می فهمم اما من هیچ نفهیدم و همه چیز شد یک سوال بزرگ و بیخ گلویم را چسبید. دایه می گفت  او و صنم هم بعدها فهمیده بودند. عمه­ام که فقط یک بار دیده بود­مش، در حمام به­شان گفته بود و پدرم را نفرین کرده بود. صنم ماهی یک بار می­رفته حمام بیرون برای چرک­ریزی که دایه می­گفت کاش نرفته بود. صنم بعد از آن دیگر درست نشده بود و همیشه می­ترسیده از پدرم. آن­وقت­ها که نفهمیدم دایه چه می­گوید. کاش بعدها می­پرسیدم. صنم که دیگر نبود تا دایه ازش حساب ببرد. حتما به­ام می­گفت. آنچه از پدرم به یاد دارم جز مهربانی و خوشی نبود. آن­قدر دوستش داشتم که نمی­خواستم هیچ کس حرفی درباره­اش بزند. به ياد حرف­هاي غريب دايه مي‌افتم. ياد هول و ولاي مادرم صنم كه مي­گفت هيچ وقت تنهايم نمي­گذارد؛ حتی با پدرم. شب­ها مرا مي­چسباند به خودش؛ محكمِ محکم. مي­گفت يك هيولا به شهر آمده كه دختركان گیسوكمندی مانند مرا به كام مي­كشد. مي­گفت فقط بايد با او و دايه تنها باشم وگرنه خوراك هيولا مي­شوم. اما من نمي­ترسيدم. گزل به من گفته بود هيولا مال قصه‌هاست. هيولا بچه‌ترسان است.

چيزي به سحرگاه نمانده. بوي پاقاپوق را مي­شنوم. اين بو را مي­شناسم. مدت­ها بعد رفتن پدرم بود كه رفتم آنجا. بارها رفتم و آن تيرك را ديدم. تيركي كه روزي پدرم را به سينه­اش فشرده بود. گردنش را به دست گرفته بود و بي اينكه بخواهد فشرده بود. آن­قدر فشرده بود كه حتماً لبان پدرم سياه شده بود و حتماً به سرفه هم افتاده بود. مثل همان شبهایی که می نشست به سیگار کشیدن و زل می زد به در بسته اتاق صنم.  اما اينجا پاقاپوق نيست. بو همان بوست مي­دانم اما ميدان همان ميدان نيست. خبري از تيرك چوبي نيست و چيزي شبيه يك سايبان آهني پر از نور كل ميدان را گرفته. هيچ چيز مثل قبل نيست. شايد اينجا يه جاي ديگر است كه فقط بويي شبيه به پاقاپوق دارد. انگار پاقاپوق را گم كرده‌ام و شايد الان يك جاي ديگر شهر پدرم را به دار مي­كشند. حالا كه بعد ساليان دراز توانستم به اين شهر راه پيدا كنم نشاني را اشتباه آمده‌ام و شايد هم روز را. نمي­دانم. هيچ نمي­دانم. حسي مرا به پدرم وصل مي­كند كه قابل وصف نيست و نمي­توانم براي كسي واگو كنمش.

 دلم مي‌گيرد. شايد دايه راست مي­گفت. شايد زن توي گورستان راست مي­گفت كه مرده­ام و بايد آرام بگيرم. سيبم را بو مي‌كنم و مي‌روم سمت سايبان. سيب را روي قسمتي از سايبان كه شبيه دم يك گربه روي زمين كشيده شده، مي‌گذارم. دستي به گره رسنم كه ساكت و بي‌آزار بر گلويم نشسته مي‌كشم. گره شل شده است. اين گره شل نبود! مي­دانم. شاهدم گلويم است كه بارها از فشار رسن به خفقان افتاده. دست مي­اندازم و به آرامي گره را باز مي­كنم. گره مثل جويكي كه سنگي را از روي گلويش بردارند، باز مي­شود و رسن همچون ماري كه بيندازي­اش روي گردن رها مي­شود روي سينه­ام. به نرمي رسن را كه آميخته به بوي سال­هاست، از يك سو مي‌كشم و نگاهش مي­كنم. شايد رسني كه نفس پدرم را بند آورد چيزي شبيه همين رسن بوده. به دشنه‌اي كه سيبِ جان صنم را خراشيد فكر مي­كنم. دشنه مي­تواند اين رسن را قطع كند اما رسن نمي­تواند كار دشنه را بسازد و اين هردو نفس پدرم و صنم را بند آوردند. يعني دايه و نظميه­چي­ها راست مي­گفتند؟... رسن را مي‌گذارم كنار سيب، روي سايبان. سيبم را برمي‌دارم  و راه مي­افتم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «رسنی برای میدان پاقاپوق» نویسنده «شهناز عرش اکمل»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692