ميآيم؛ با رسني بر گلو و سيبي در دست و گونههايی آغشته به بوي گل انار. گاهي رسن دستانش را فشار ميدهد بر بيخ گلويم و گاه مهربان و گشوده ميشود و راه گذار به نفسم ميدهد. پدرم را به مكافات كشتن مادرم صنم به دار كشيدند و من از آن روز رسن بر گلو دارم. پدرم مادرم را نكشت. اين را فقط من ميدانم. حتي دايهام كه پدر را دشنۀ خونين به دست بالاي سر صنم يافت، نفهميد كه صنم كشتۀ پدرم نبود. پدرم نمی توانست صنم را بکشد. چگونه می توانست؟
«خانم باغ فردوس از اين طرف بايد برم؟» چقدر نام این باغ برایم آشناست. زني با گيسوان افشان سرخفام كه لچک سياه كوچكي هم بر سر بسته، نشاني را به آن زن ديگر ميدهد. انگار نميبيند مرا. چشم در چشم ميشويم اما نميبيند مرا. چقدر چشمان زن بوي صنم را ميدهد. ميروم ميروم ميروم تااااااااا خياباني نه، چنارستاني با جويباري پهن در كنارههايش كه شايد روزگاري پر آب بوده اما اكنون جز باريكهاي آب و خرده سنگ و زباله نيست. گويي جويبار آواز ميخواند؛ چيزي شبيه تقتق سرانگشتان حنايي زني بر كلون دري چوبي در روزگاراني دور از امروز كه من آوارهام.
امروز آوارهام و با رسني بر گلو و سيبي در دست، شهر را به دنبال پدرم ميگردم. ميدانم امروز يك جاي اين شهر شلوغِ دودی چوبهای برپا میکنند تا سحرگاه فردا او را به دار بكشند؛ همانند آن روز؛ آن روز كه اين شهر هنوز سيب بود و بوي خاك بارانديده ميداد. مردها رفته بودند تماشا. هرچند تماشا نداشت شانههايي كه قرار بود چشمان چهار سوي شهر شاهد فروريختنش باشد. هنوز صداي ضجههاي خانمجان پيچ ميزند بر شاخههاي خشك سرم. «بگذريد از پسر من. بيگناهه! قاتل نيست.»
هيچ كس نديده بود پدرم دشنه در سينۀ مادرم صنم فروكرده باشد؛ دايه ميگفت جز پدرم كسي در اتاق صنم نبوده و پدرم هيچ نگفته بود. لب نگشوده بود و هيچ نگفته بود. نه اقراری و نه انکاری. نه نالهاي، نه اشكي و نه آهي. پدرم سكوت كرده بود و شده بود انگشتنماي مردم شهر؛ همين شهر كه حالا مردمانش با خودشان حرف ميزنند و شاید براي تماشاي هيچ مراسمي به ميدان دار نروند.
بوي چوب سوخته ميپيچد توي بينيام. مردی سراسر نارنجي آتش انداخته به جان شاخههاي خشك. انگار كه شاخههاي خشكِ سر مرا ميسوزاند. نفسم بند ميآيد و شهر گويي صیحه ميكشد در گوشم. صیحهاي كه نفسش از اتولهاي كوچك و بزرگ بيرون ميزند. آيا همه ميروند سر به دار شدن پدرم را تماشا كنند؟
آن روز همه جا بوي سيب ميداد. انگار دنيا يک سيب سرخ بزرگ بود كه كنار آينهاي روشن روي رف نشسته بود...
دايه با سبدي پر از سيب سرخ ميآيد توي مهتابي و سبد را ميگذارد روي ميزي كه مادرم صنم پشت آن نشسته. يك ساقش از زير دامن سفيد حاشيهدوزياش پيداست و لابد آن ساق ديگرش را انداخته روي اين زانويش. زيباست مثل همان سيب سرخي كه از توي سبد برميدارد و به آرامی گاز ميزند. سيب را ميخورد و بي توجه به اطراف و حتي من، مجله ورق ميزد. آنقدر این مجله را ورق زده كه گوشۀ صفحاتش به بخيههاي دندانموشي میماند. ميدانم كه مادرم صنم همۀ آن مجله را از بر است؛ مجلهاي كه از پاريس آمده و بر جلدش زني نشسته است شبيه خود صنم. شايد آن زن فرنگي هم بوي سيب بدهد يا شايد انارِ دان شده در يك ظرف بلور بارفتن. ميدانم كه صنم به دروغ مجله را ورق ميزند. ميدانم هر روز مينشيند روي صندلياش در مهتابي و مجله ورق ميزند اما به چيز ديگري فكر ميكند. صنم همیشه وسط خواندن خیره می شود به یک جای نامعلوم. آن دورها.
«مادرت حيف شد. پدرت لايقش نبود. همش تقصير اون امانالله خانه. دخترش رو حرام كرد... حيف! حيف!» دايه حرف ميزند و من جاي دستانم را در حلقۀ نخ عوض ميكنم. گلولۀ نخ در دستهاي دايه بزرگتر و بزرگتر ميشود و حلقۀ من كوچكتر و كوچكتر اما دايه هنوز همان حرفها را ميزند. از پدرم متنفر است و پشت سرش او را کفتار صدا ميكند. حتي جلوي مادرم صنم هم ميگويد کفتار. مثلا «کفتار آمد خانم.» يا «کفتار ناشتايياش را خورد خانم» حتي به من ميگويد: «اينقدر نشين روي پاهاي اون کفتار! لااله الا اللااااه» من دلم ميگيرد از حرفهايش اما آنقدر دايه را دوست دارم كه به هيچ كس حرفي نميزنم. ولي ميدانم پدرم کفتار نيست. با من خيلي هم مهربان است. مرا مينشاند روي پاهايش و رانهایم را نوازش می کند. هم مرا تكان ميدهد و هم پاهايش را و من خوشم میآید و میخندم. او هم ميخندد. کفتار كه نميخندد. میخندد؟
ميرسم به انتهاي شلوغ چنارستان. دود و صدا در هم آميختهاند و آدمها بياعتنا از كنارم ميگذرند. سيبم را بو ميكنم و به این ميانديشم كه اينجا نميشود يك نفر را به دار كشيد. اينجا نميتواند ميدان مرگ باشد و من راه را اشتباه آمدهام. انگار اين شهر همان شهر نيست. همان شهر هست اما فرق كرده. پوست انداخته، بزرگ يا شايد هم پير شده. آدمهايش فرقي با اتولها ندارند. انگار نه انگار كه زني از سالهاي دور رسني به گردن ميكشد و بوي تمام سيبهاي جهان را در نفسش دارد؛ درست مثل صنم.
بايد چنارستان را بروم پايين. آنقدر پايين تا پاقاپوق را پيدا كنم و آنجا بنشینم تا سحر برسد. نميدانم هنوز آن تيرك چوبي بر جايش هست يا نه. نكند ببرندش يك جاي ديگر. پدرم را ميگويم. او قرار است سحرگاه سر به دار شود. آن روز هم شد. من كه به تماشا نرفتم. نمیگذاشتند كه بروم. اما امروز میروم و جلویشان میایستم. میگویم که پدرم صنم را نکشته و از خودش می پرسم که چرا دایه آن حرفها را می زد؟ کاش امروز همان روز بود. همان روز که همه رفتند تماشا. دايه قرمز پوشيده بود. عهد كرده بود روز اعدام كِل هم بكشد؛ انگار كه رفته باشد به عروسي يك تازهجوان. ميگفت امروز عروسي صنم است. اما نبود. مادرم صنم ماهها بود كه مرده بود.
چنارستان را همچنان میروم پایین. درختان ساکت و بی ادعا کنار هم صف کشیدهاند. دلم میخواهد شاخههایشان آنقدر بالا بروند و گسترده شوند که همه آسمان را بگیرند و ریشهها بدوند و با هم بیامیزند تا به همۀ خاک جان بدهند. اما بعضی درختان این خیابان دیگر درخت نیستند. نه اینکه نباشند، نه، اما آن درختی که باید نیستند. خشک شدهاند و بعضیشان را هم بزک کردهاند. چندتاییشان سر به تن ندارند. انگار که سالها قبل از پدرم یک روز در پاقاپوق سرشان را زده باشند؛ شاید به بهتان کشتن کسی یا شاید زیاد نوشیدن آب یا سبز بودن؛ دو دست سبزی که در یک همآغوشی با آن تنۀ تنها خشکش زده یا آن جعبۀ شیشهای که دو برگ سبز عاریهای بر فراز سر درخت کاشته این را خوب میداند. یکیشان هم لچک سرخ بر سرش کرده؛ یک لچک پر از آویزهای کوچک آتشین. درختها همه چیز را میدانند. درخت سیب سرخ خانه ما هم همه چیز را میدانست. کافی بود دم به دمش بدهی و بشینی در سایهسارش و گوش بسپاری به آوازهای سبز و سرخش. حتما او هم میدانست که صنم کشتۀ پدرم نبود.
آنقدر راه رفتهام که پاهایم شده مثل لاشۀ گوسفندی که بادش کرده باشند تا پوستش را قلفتی بکنند. نمیدانم چند ساعت شهر را گشتهام اما میدانم که امروز پاقاپوق را پیدا میکنم. هیچ کس مرا نمیبیند و نمیشنود. همه کور و کر شدهاند و یا با خودشان حرف میزنند یا در خودشان به خواب رفتهاند. اما من امروز پاقاپوق را پیدا میکنم و تا سحرگاه آنجا مینشینم. کاش دایه بود و میدید چه خواهم کرد. حتماً حرفهایی را که دم مرگش به من گفت پس میگرفت؛ حرفهای بریده بریده شبیه یک خط دوخت با کوکهای یک در میان؛ حرفهایی که انگار بعد از یک دویدن طولانی از نفس افتاده باشند. «پدرت جلَب بود تو طفل بودی و نمیفهمیدی دیگرون هم میگذاشتن پای محبت پدری شست صنم خبردار شده بود سر همین هم رفت دق کرده بود از غصه همه رو به من واگو میکرد آخرش هم آخرش هم نتونس جلو خودشو بگیره بینتون هفت تا قرآن سر تو باهاش درافتاد اون نانجیب نامردم خوب گذاشت تو کاسهش بهش گفت سودایی مجنون خدا خدا از سر تقصیراتش نگذره تا قیوم قیامت همونطور که سقط شد آویزون بمونه.» گفتم: «دایه حرفهات رو من نمیفهمم. روشن بگو.» اما دایه دیگر حرف نمیزد. رفته بود و بوی تمام سیبهای حیاط را با خودش برده بود. من تنها مانده بودم و نمیدانستم مدتی بعد وبا جان کسانم را میگیرد و تنهاتر میشوم. زني در گورستان به من گفته بود که مردهام و اين سيب را به من داده بود اما میدانم که من هیچگاه نمردهام. من باید آن سحرگاه را ببینم. باید تیرک چوبی میدان را ویران کنم تا سر هیچ بیگناهی بالای دار نرود. باید از پدر بپرسم.
خانمجان ضجه میزند و چنگ میاندازد به باغچه و گلهای سرخ را میکند و فریاد میکند.
-میریزی بیرون هرچی که داری. هرچی مال اون زنک بود رو میبری بیرون. این بچه رو هم ببر لای دست تیر و طایفه اون زنکۀ سودایی جادوگر. من بچه نیگردار نیستم... یالا جمع کن... تا فردا خونه خالی شدهها! میرزاآقا عمویم است. با تیپا میزند به دلوهای کنار باغچه. همه چیز را به هم میریزد. یک لگد هم میزند به تنۀ درخت سیب و میدانم که تن درخت درد میگیرد اما خم به ابرو نمیآورد. عمویم رخت سیاه پوشیده. برای پدرم پوشیده. برای مادرم که نپوشید. گفته بود برای کسی که خودش را کشته و معصیت کرده که نباید عزا گرفت. میگفت صنم خودش خودش را زده. اما نظمیهچیها گفته بودند که دشنه را پدرم به صنم زده. اینها را دایه میگفت. حالا دایه که لباس قرمزش را درآورده و همان سیاه را پوشیده، روی گونههایش چنگ میکشد.
-چکار میکنی عمروعاص؟ چرا ویرونی میکنی؟ ما هم عزاداریم. ما هم جوانمون رفته. آمدی خونه را بکشی به نفست. من خوب میدونم چاقوت رو برای چی تیز کردی.
عمویم هجوم میبرد طرف دایه. انگار که دایه مرد باشد.
-خفه شو ضعیفه مفنگی. قبلاً زیر جل امانالله میخوابیدی، سیر که شد ازت روونهت کرد با دختر گوربهگورش. اما نتونستی قاپ برادر من رو بدزدی. دست به یکی کردی با اون زنک هفت خط و تا خون نکردی رهاش نکردی. اما من دیگه نمیذارم. گورت رو گم کن از اینجا.
عمویم بافتۀ گیس دایه را ميگيرد دستش و با لگدی از مهتابی پرتش میکند پایین. مچ پای دایه تا روز مرگش تیر میکشید از آن افتادن.
پس کجاست این پاقاپوق؟ تاريكيِ شب آمده و مثل غبار صدساله روي شهر نشسته. کجاست میدان مرگ؟ من بوی این خیابانها را خوب میشناسم. میدانم هرجایی یک بوی مخصوص به خودش دارد؛ عین آدمها که هر کدام یک بو دارند. بعضیها بوی گوشت میدهند بعضی بوی دنبه، دیدهام که بوی خون هم بدهند یا موی سوخته. اما بوی سیب، بعضیها بوی سیب میدهند؛ مثل صنم و دایه و حتی من. خانمجان بوی سیب نمیداد. بوی دود میداد. بعضی جاها هم بوی سیب میدهند؛ مثل همین شهر که روزگاری آغشته به بوی سیب و باران بود اما الان فقط بوی خانمجان میدهد. آیا هنوز هست پاقاپوق؟ ما پاقاپوق میگفتیمش چون بزرگترهایمان هنوز به این اسم صدایش میزدند. کاری نداشتند اسمش عوض شده. مگر آدم میتواند چیزی را که بهش خو گرفته، عادت زبانش شده، اصلاً رفته توی گوشت و خونش از یاد ببرد؟ جاها همیشه به همان اسمی که رویشان بوده زندهاند. اسمهای بعدی عاریهای است؛ مثل همین اسمها که من روی لوحهها میبینم و نمیشناسمشان. هرچه هست برای من هنوز پاقاپوق است. مگر اینکه مرده باشد! آیا مرده پاقاپوق؟ آن تیرک هنوز روی پاهایش ایستاده؟ هنوز هم مردم برای تماشای سربهدارها میروند؟
هنوز هم فکر میکنم به حرفهای دم مرگ دایه و اینکه پدرم مادرم صنم را نکشت. میدانم نکشت اما چرا سکوت کرد؟ به یاد دارم ضجههای دایه را که میدوید توی مهتابی و هوار میکشید و کمک میخواست. همسایهها ریخته بودند توی حیاط و بعضیهاشان همراه با کلاغها از پشتبامهایشان که مشرف به خانه ما بود تماشا میکردند. پدرم هنوز در اتاق بود. من که نمیدانستم. وقتی دیدمش که آژانها دست بسته بردندش. گزل همسایهمان مرا برد خانهشان. سه روز آنجا بودم. به خاک رفتن صنم را ندیدم. هنوز به آن ساقهای زیبایش فکر میکنم که چگونه خاک تراشید و فروریختشان. صنم مرده بود و پدرم شده بود قاتلش؛ پدرم که به خاطر عشق صنم دست از خانمجان هم شسته بود. اما دایه میگفت اینها همه حرف است. آن وقتها میگفت: «حیف هنوز بچهای و نمیشه بعضی نقلهارو برات گفت. اینا همهش حرفه که صنار نمیارزه. برای بستن دهن مردم این حرفهارو گفتن.» میگفت بزرگتر که بشوم خودم می فهمم اما من هیچ نفهیدم و همه چیز شد یک سوال بزرگ و بیخ گلویم را چسبید. دایه می گفت او و صنم هم بعدها فهمیده بودند. عمهام که فقط یک بار دیده بودمش، در حمام بهشان گفته بود و پدرم را نفرین کرده بود. صنم ماهی یک بار میرفته حمام بیرون برای چرکریزی که دایه میگفت کاش نرفته بود. صنم بعد از آن دیگر درست نشده بود و همیشه میترسیده از پدرم. آنوقتها که نفهمیدم دایه چه میگوید. کاش بعدها میپرسیدم. صنم که دیگر نبود تا دایه ازش حساب ببرد. حتما بهام میگفت. آنچه از پدرم به یاد دارم جز مهربانی و خوشی نبود. آنقدر دوستش داشتم که نمیخواستم هیچ کس حرفی دربارهاش بزند. به ياد حرفهاي غريب دايه ميافتم. ياد هول و ولاي مادرم صنم كه ميگفت هيچ وقت تنهايم نميگذارد؛ حتی با پدرم. شبها مرا ميچسباند به خودش؛ محكمِ محکم. ميگفت يك هيولا به شهر آمده كه دختركان گیسوكمندی مانند مرا به كام ميكشد. ميگفت فقط بايد با او و دايه تنها باشم وگرنه خوراك هيولا ميشوم. اما من نميترسيدم. گزل به من گفته بود هيولا مال قصههاست. هيولا بچهترسان است.
چيزي به سحرگاه نمانده. بوي پاقاپوق را ميشنوم. اين بو را ميشناسم. مدتها بعد رفتن پدرم بود كه رفتم آنجا. بارها رفتم و آن تيرك را ديدم. تيركي كه روزي پدرم را به سينهاش فشرده بود. گردنش را به دست گرفته بود و بي اينكه بخواهد فشرده بود. آنقدر فشرده بود كه حتماً لبان پدرم سياه شده بود و حتماً به سرفه هم افتاده بود. مثل همان شبهایی که می نشست به سیگار کشیدن و زل می زد به در بسته اتاق صنم. اما اينجا پاقاپوق نيست. بو همان بوست ميدانم اما ميدان همان ميدان نيست. خبري از تيرك چوبي نيست و چيزي شبيه يك سايبان آهني پر از نور كل ميدان را گرفته. هيچ چيز مثل قبل نيست. شايد اينجا يه جاي ديگر است كه فقط بويي شبيه به پاقاپوق دارد. انگار پاقاپوق را گم كردهام و شايد الان يك جاي ديگر شهر پدرم را به دار ميكشند. حالا كه بعد ساليان دراز توانستم به اين شهر راه پيدا كنم نشاني را اشتباه آمدهام و شايد هم روز را. نميدانم. هيچ نميدانم. حسي مرا به پدرم وصل ميكند كه قابل وصف نيست و نميتوانم براي كسي واگو كنمش.
دلم ميگيرد. شايد دايه راست ميگفت. شايد زن توي گورستان راست ميگفت كه مردهام و بايد آرام بگيرم. سيبم را بو ميكنم و ميروم سمت سايبان. سيب را روي قسمتي از سايبان كه شبيه دم يك گربه روي زمين كشيده شده، ميگذارم. دستي به گره رسنم كه ساكت و بيآزار بر گلويم نشسته ميكشم. گره شل شده است. اين گره شل نبود! ميدانم. شاهدم گلويم است كه بارها از فشار رسن به خفقان افتاده. دست مياندازم و به آرامي گره را باز ميكنم. گره مثل جويكي كه سنگي را از روي گلويش بردارند، باز ميشود و رسن همچون ماري كه بيندازياش روي گردن رها ميشود روي سينهام. به نرمي رسن را كه آميخته به بوي سالهاست، از يك سو ميكشم و نگاهش ميكنم. شايد رسني كه نفس پدرم را بند آورد چيزي شبيه همين رسن بوده. به دشنهاي كه سيبِ جان صنم را خراشيد فكر ميكنم. دشنه ميتواند اين رسن را قطع كند اما رسن نميتواند كار دشنه را بسازد و اين هردو نفس پدرم و صنم را بند آوردند. يعني دايه و نظميهچيها راست ميگفتند؟... رسن را ميگذارم كنار سيب، روي سايبان. سيبم را برميدارم و راه ميافتم.