درد، در تمام بدنم پیچیده بود. تنها با یک پتو، شب زمستانی را به صبح رساندم. به سختی از جایم بلند شدم. پاهایم، سست و بیجان و دستانم، خشک و خشن شده بود.
چت از طریق واتساپ
درد، در تمام بدنم پیچیده بود. تنها با یک پتو، شب زمستانی را به صبح رساندم. به سختی از جایم بلند شدم. پاهایم، سست و بیجان و دستانم، خشک و خشن شده بود.
گوشه ی شی فلزی از خاک بیرون زده بود.در آن فضای نیمه تاریک میان خاک قرمزرنگ ، زردی خیره کننده ایی داشت. کمی سرش را کج کرد و انگشتش را به سمت شی فلزی گرفت وپرسید:«اون چیه؟» با نگاهش رد سمتی را که او نشان می داد دنبال کرد و جواب داد:« کدوم ؟»
باد تندی می وزید برگهای خشک شده نارنجی رنگ پاییز دانه دانه از درخت به آغوش زمین میرفتند . بوی زمستان را می توانست شنید.
اولین بار بود که صورت او را برمیداشتم. همان دختر سادهدل عینکی، که اکثرا بخاطر قیافهاش از او متنفر بودند. اینبار او را انتخاب کردم. چرایش را نمیدانم. شاید برای تحقق بخشیدن به رویای همیشگیام باشد. اینکه بتوانم راهی پیدا کنم تا احساس و افکار دیگران را زندگی کنم، با گوش آنها بشنوم و احساس قلبی شان را درک کنم. البته با این کار فقط میتوانم زندگی با صورت دیگری را تجربه کنم نه بیشتر.
کمر و کف کفش سمت راستش را به دیوار چسبانده. آخرین کام را از سیگارش میگیرد، میاندازتش زمین و بعد کفشش را روی آن فشار میدهد و همزمان پاهایش را مانند پرگار میچرخاند تا له بشود. بعد از ثانیهای تماشای سیگار، زنگ گوشیاش متوجهاش میکند و جواب میدهد:
همین طور که داشت به ساعت روی دیوار آشپزخانه نگاه میکرد، گفت: «مامانی... مامانی ... بابا کی میاد؟»110
مادرکه پای ظرف شویی مشغول شستن ظرفهای شام بود با همان لبخند زیبا و همیشگی روی صورتش گفت: عزیزم بابا امشب نمیاد.