داستان «دو زن» نویسنده «نرگس جودکی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

narges joodaki

نرگس جودکی، دانش آموخته مقطع کارشناسی حقوق. چاپ رمان عشق بی پایان از انتشارات رهام اندیشه. چاپ داستان کوتاه در مجموعه ای اشتراکی به نام عصر جدید. مجموعه داستان کوتاه می کشمت بی شرف در مرحله کسب مجوز از وزارت ارشاد.

برگزیده رتبه اول جشنواره انقلابی استان البرز سال 99.برگزیده جشنواره تحریر خیال98، برگزیده دلنوشته استان مرکزی.برگزیده دلنوشته در جشنواره سردار دلهای استان البرز. برگزیده چند نقد مکتوب در استان البرز وانجمن ادبی هشتگرد. برگزیده چندین داستان کوتاه در پایگاه نقد ادبیات ایران. داستانک راه یافته به مرحله نهایی جشنواره آفتابگردان مرتبط به سالمندان. برگزیده مقام دوم در جشنواره حُزن در استان البرز. چاپ داستان کوتاه ودل نوشته در روزنامه دریا کنار استان مازندران.

داستان «دو زن» نویسنده «نرگس جودکی»

سَرم سنگین است. صورتم می سوزد. دست راستم را با زحمت تکان می دهم، حرکت نمی کند. سَرم را کمی بالا می آوردم، دستم با باند کشی به نرده کنار تخت بسته شده است. کمی تقلا می کنم، بادیدن  قطرات شفاف که از توی لوله باریک سُر می خورد،روی دستم ، چیزی را به یاد می آورم. ناله می کنم. پلک هایم سنگین می شوند.

جلوی مجتمع دادگستری آدمهای زیادی با پوشه هایی رنگی زیر بغلشان از این سو به آن سو می روند.پله ها را بالا می روم. دو خانم در قسمت بازرسی با لبخند سلام واحوال پرسی می کنند. سرباز پشت میز مشغول صحبت با زندانی دست وپا بسته ای با لباس راه راه است که شاید روزِ خواستگاری با خود گفته کی داده، کی گرفته    است.

ضربه ای به در اتاق شماره سه می زنم وداخل می شوم. دادخواست سلب حضانت پدر به سبب اجبار طفل به فساد و فحشا وفق ماده 1175 ناظر به بند 4 ماده 1173 قانون مدنی را دوباره می خوانم.امیدوار هستم رای آخرین پرونده ام مانند پرونده قبلی با رعایت مصلحت طفل برابر ماده 1169قانون مدنی وماده 14 قانون حمایت به مادر داده شود. هنگام خروج دختر جوانی با شانه های افتاده که چادرش روی زمین کشیده می شود، راهم را می بندد.

«اون خانم گفت شما وکیل هستی، ببخشید سلام.»

چند قدم بعد روی نیمکت رنگ ورو رفته ای کناره ام می نشیند.سرم را بادودست فشار می دهم.

     «خانم سر درد دارین؟   »

پاهایش را مدام تکان می دهد. سرم را بلند می کنم. چشم های میشی توی صورت رنگ پریده واستخوانیش درشت تر به نظر می رسد.

 «    چیزی نیست.    »

اشکی از گوشه ی چشمش سُر می خورد ودر چال گونه اش جا خوش می کند. با صدایی که انگار از ته چاه بالا می آید، می گوید :

«     می خوام برای پسر بیست روزه ام شناسنامه با اسم شوهرم بگیرم.    »

از توی کیف کارت  یکی از همکاران را در می آورم و دستش می دهم. با دستانی که مثل دستان من ناخن نجویده ای ندارد می گیرد  روی کارت رانگاه می کند. چشمانش گرد می شود. گردنش را کج می کند.

     «دفتر کارش رفتم قبول نکرد. راستش تا حالا باچند وکیل حرف زدم. فقط دو نفر پروندمو  قبول کردن که اونام وسط راه با تهدید شوهرم پاپس کشیدن.    »

شلاق موهای مشکیش را به بغل گوش  هدایت  می کند.

«     سه سال پیش پدرم که دلال ملکِ و سواد درست وحسابی نداره برای گرفتن جواز شهرک ویلایی منو همراه خودش چند باری برد فرمانداری، توی این رفت وآمد ها چشم آقای دکتر منو گرفت. »

پوف صدا داری می کشد.

«اقا جانم وقتی دید گردن کلفت وپول داره موقع گرفتن جواز قول من و بهش داد.»

نگاهی به ساعت وبعد به چشم های او می کنم. انگار تکه ای از وجودم را در او میبینم. شاید چشم های مضطربش، نمی دانم. بلندمی شوم. او هم می ایستد.چشم هایش دو دو می زند.چند بار کلماتی را مزه مزه می کند.

«  شما بچه داری؟»   

     «بله. یه پسر6ساله الان هم داره دیر میشه باید برم مهد دنبالش. »

با صدای لرزانی می گوید:

«جون بچه ات چند دقیقه نرو. »

دوباره روی نیمکت می نشینیم. بغضش را قورت می دهد.

«دو سال پیش که تازه وارد دبیرستان شده بودم با دکتر که هم سن اقاجانم بود عروسی کردم   » .

گوشیم زنگ می خورد. بلند می شوم.

«ببخش عزیزم باید برم. خیلی دیر شده.»

با صدایی که پچ ای بیش نبود گفت:

«پرونده ام را قبول نمی کنی؟ »  

حس تکه چوبی شناور روی اقیانوس را دارم که بعد از کلی بالا وپایین رفتن مجبور میشود با خود صلح کند وشرایط را بپذیرد.  طوری که انگار صدایش را نشنیده ام به راهم ادامه می دهم. صدای گام های بلندش را می شنوم.سایه سنگینش را با فاصله روی زمین می بینم.

«خانم وکیل. خانم وکیل. شماره تلفن ندادی؟»

بی اختیار می ایستم. از جیب مانتو کارت را به دست کشیده اش می دهم.

«این کارت اما قول نمیدم.»

روی پیشانی خوش تراشش قطرات شبنم گونه ای می نشیند.

«من مستقیم میرم اگه هم مسیری سوار شو.»

لبخند کجی می زند و بدون تعارف سوار می شود.

«شما هم شیر خودتون رو به بچه دادین؟  » 

«بله. شش ماه بعد هم کمکی شیر خشک دادم.»

«این حس مادری فکر کنم لعنتی ترین حس دنیاست. نه؟  » 

به حرف های علی فکر می کنم.

«مادر کسیه که از همه چیز به خاطر بچه اش دست بکشه. انتخاب کن .یوسف یا کار؟   »

سر تا پا چشم می شوم نگاهش می کنم. می داندچند وقت است فقط دنبال یک جوابم.

«چرا اجازه دادی تابه اینجا برسم؟ »  

چنگی به موهای لختش می زند.

«فکر نمی کردم موفق بشی. گفتم دبیرستان را تموم کنی خسته میشی. بهانه دانشگاه کردی گفتم بارداری نصفه راه کم میاری.»

دستش را در هوا تکان می دهد.

«اما نیوردی تا به اینجا که باید به خاطر خانواده کسی ترمزت رابکشد.»

ماشین روی دست انداز می رود وکمی لاستیک جلو بلند می شود،به خودمی آیم. در جواب او می گویم.

«لعنتی تر از حس مادری مسولیت پذیریه.»

وهردو می خندیم.

«راستی اسمتون چیه؟  » 

  «سارا»   

 «خوب سارا خانم تا جای که متوجه شدم رسمی ازدواج کردی؟ »  

«رسمی رسمی که نه. صیغه . زن دکتر دختر یکی از وزرابوداگه می فهمید به قول خود دکتر بدبختش می کرد.   

چادرش را زیر گلو سفت می گیرد. »

«ماهی یکی دوبار می اومد ویلا با دوستاش خوش گذرونی. از اقا جانم قول گرفته بود هیچ کس نفهمه که من زنش شدم.»

انگشت های ظریف اش را درهم می فشارد.

«دلم می خواست مثل مابقی زن های شوهر دار بپوشم.حرف بزنم. خرید کنم اما نمی شد مااز ترس دکتربه هیچ کس نگفتیم عروسی کردیم.   

فین کوتاهی می کشد.

      شده بودم کلفت  وبساط جمع کن وساغی دور همی های آقا. تا اینکه  فهمیدم باردارم. تهدید کرداگه بچه رو نندازی،شبونه میدم ویلا رو اتیش بزنن تامثل هیزم بسوزی.»

پشت چراغ قرمز می ایستم.

«عجب آدم بی وجدانی؟ »  

نفس عمیقی می کشدبا مر دمک های گشاد وگونه های منقبض شده می گوید:

«کجاشو دیدی. از جای که فهمیدم ازدواجمون هیچ جا حتی روی یه برگه معمولی هم نوشته نشده وتوی این مدت هم دیده بودم چه کارهایی از دستش بر می یاد ،قایم شدم تا بچه به دنیا اومد.»

اشک جمع می شود پشت پلک های صافش.با معصومیتی کودکانه می‌گوید :

«به خدا فقط می خوام پیش در وهمسایه بی آبرو نشم.»

«نظر پدرت چیه؟  » 

«میگه با این افعی در نیفت، خدای این بچه هم بزرگه.»

به میدان نزدیک می شویم.کمربند را باز می کند.

«ممنون . پیاده میشم.»

چشم هایش به گرد ترین حالت ممکن می رسد.

«پرونده منو قبول می کنی؟»   

با خود فکر می کنم. امتناع از ثبت ازدواج موقت در زمان بارداری زوجه جزای نقدی درجه 5ویا حبس تعزیری درجه 7 ودر نهایت آزمایش    DNAکار سختی نیست که صدای علی دوباره توی کاسه سرم می پیچد.

«قول دادی مینا. آخرین پرونده باشه.»

سارا آرام در را بازمی کند .با انگشت اشاره به بیلبورد تبلیغات انتخاباتی که مرد جاافتاده ای با کت وشلوار مشکی وپیراهن یقه بسته، تسبیح در دست با صورتی نورانی که جای مهر اش جلب توجه می کند، پشت تریبون ایستاده را نشان می دهد.

«شوهرمه.»

آب دهانم را به سختی قورت می دهم.

«آ.آ.آقای دکتر؟ »  

با تکان سر تایید می کند.

ماشین قیژی می کشد. دنده را عوض می کنم.

شب علی برای پایان کار یک ساله که چندین سال برایش زحمت کشیده ام جشن می گیرد.به چشمان خاکستریش زل می زنم.از تیر رس نگاه من فرار می کند.روی مبل کنار من می نشیند.

یوسف انگشتش را اطراف کیک می کشد.

«مامانی ببر دیگه.»

فکرم مثل موجی آرام به سمت ماسه خیال سارا کشیده می شود. .تکه ای از  کیک می برم وتوی ظرف پیرکس یوسف می گذارم.علی روبه یوسف می کند:

«پسر بابا بره توی اتاقش.»

یوسف چشم کوتاهی می گوید و می دود سمت اتاق.علی دست های بزرگش را حلقه می کند دور گردن باریک من.

«خوش حال نیستی؟  » 

توی راحتی زرشکی فرو می روم.

«به خاطرتو ویوسف هستم.»

سر انگشت گندمی رنگش را روی صور تم آرام حرکت می دهد.

«مینا من عاشق این لطافت وظرافتم .من می خوام این چشم های روشن همیشه بخندن.»

موهای خرمایی فر را از سر شانه عقب می زنم.

«مینا هر روزی که مانتو وشلوار رسمی می پوشی وپوشه زیر بغل می گیری، هزار بار برای این اندام باریک وقد بلندت می میرم .»

بلند می خندم.تلخی اش به جان او می نشیند.

«من فقط می خوام خانم خونه من باشی.مادر یوسف باشی.این توقع زیادیه خانم وکیل؟ »  

سرم را صاف نگه می دارم.

«نه.»

برقی درچشم های درشتش می درخشد.

«میناهمه چیزو خراب نکن .»  

دستش را با دو دست می گیرم.گرمای وجودش به تن سردم می نشیند.

«توی دنیا نصف شاید هم بیشتر ، زن بیرون از خونه کار می کنن، یکی شونم من.»

بلند می شود کنارپنجره می ایستد. پرده را محکم می کشد.

«هزار بار گفتم این بی صاحاب رو جمع نکن شب دید داره.انگار بدت نمیاد نمایش بدی؟»

خودم را کنترل می کنم که چیزی نگویم. فنجان  را از روی میز وسط بر می دارم.

«خانم وکیل چرا برای فهمیدن مقاومت می کنی؟ من دوست ندارم با هر کس وناکسی دمخور بشی وَسلام.

«...»

«بشین خونه این کار آخر وعاقبت نداره.»

«علی خیلی فکر کردم، نمی تونم. برای رسین به اینجا خیلیزحمت کشیدم .»

علی مشت گره کرده اش را کف دست چپ می کوبد.

«از یوسف مهم تره؟  » 

ناخن جویده را تف می کنم.

«اینا دو بحث جداست.»

انگشت اشاره اش را دوبار تکان می دهد.

«تو... توداری اشتباه بدی می کنی.»

بلند می شود از خانه بیرون می زند.

پرونده ی سارا خوب پیش می رود. گوشم از تهدید ها پر می شود.

ساعت را نگاه می کنم هشت وربع است.در ماشین را باز می کنم .یوسف خواب آلود را روی صندلی عقب می گذارم.با صدای پا بر می گردم. .مرد چهار شانه، صورتش را با ماسک پارچه ای مشکی پوشانده است. بطری پلاستیکی را بالا می آورد قطرات مایع روی صورتم می  نشیند.

با صدای گام های زن سفید پوش که ایستاده چیزی می نویسد چشم باز می کنم.دهانم خشک وبد مزه است. دست هایم تکان نمی خورند. یوسف را بلند صدا می زنم.مادرم از روی صندلی بلند می شود وبوسه ای به موهایم می زند.

«چیزی نیست، دوباره خواب دیدی.»

«صورتم، صورتم چی شده؟»

«گفته بودم که مادر، یه از خدا بی خبری برای ترسوندنت آب داغ روت پاشیده.سوختگیش خیلی سطحی .   

     اگه جدی نیست چرا اینهمه وقت نگه ام داشتن؟»

«شوکه شدی اعصابت بهم ریخته. اینجا باشی برات بهتره.»

به یوسف به سارا به خودم فکر می کنم.

«راستی از طرف چیزی یادت نیومده؟ »  

سعی می کنم آن چشم ها درشت را به یاد بیاورم. مادر هیکل گوشت آلودش را تکان می دهد و سرش را زیر گوشم می آورد.

«سعی کن آروم باشی تازود مرخص بشی وگرنه اون،...»   

«وگرنه اون چی؟   »

«علی بهونه کرده به خاطر اوضاع روحیت.»

«که چی؟ »  

چشم های مادر روی دست بسته ام خُشک می شود.

«که فعلا از یوسف دور باشی.»

برای چندمین بار ناباورانه آن چشم های درشت وخاکستری را به یاد می آورم. کلمات قالب تهی می کنند. له می شوند،زیر بار این درد در گلو می شکنند ودیگر بالا نمی آیند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دو زن» نویسنده «نرگس جودکی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692